1584-21

«گلی» براستی گل سرسبد بچه های ایرانی توی کالج بود، من از دیدن اش سیر نمی شدم، خوب می دانستم تقریبا 90 درصد از پسرهای کالج، حتی بزرگترها چشم شان بدنبال گلی بود. چون خوشگل بود، خوش اندام بود، ادا و اصول قشنگی داشت و خیلی با مزه حرف میزد، در هفته دوبار برای بچه ها ساندویچ کتلت خانگی می آورد. خلاصه همه کارهایش شیرین بود. گلی با همه این خصوصیات دم به تله نمی داد، بقول مینا خواهر دوستم: گلی همه را برده بود سرچشمه و تشنه برگردانده بود. یک شب بعد از یک جشن در کالج، من زودتر آمدم بیرون تا خودم را به موقع به خانه برسانم چون دو تا مهمان داشتیم توی پارکینگ از دور دیدم، دو تا مرد مزاحم گلی شده اند، خودم را به سرعت به آنها رساندم در همین فاصله سکوریتی را تلفنی خبر کردم در طی ده دقیقه من از سویی و سکیوریتی از سویی دو مزاحم را محاصره کردیم، آنها کیف دستی گلی را گرفته و برایش نقشه های شومی داشتند، چون آن قسمت پارکینگ تقریبا نیمه تاریک بود.
این اقدام من، نه تنها سبب نجات گلی شد، بلکه سبب دوستی صمیمانه ای میان ما شد، بچه های کالج تعجب کرده بودند، که گلی ناگهان با من دوست و همراه شده و بعد هم روابط ما به دلبستگی و علاقه و عشق انجامید. گلی عقیده داشت در این دور و زمانه، معمولا پسرها خیلی ترسو هستند، در چنین مواقعی یا فرار می کنند و یا در نهایت به پلیس زنگ میزنند و خود گوشه ای پنهان میشوند. 6 ماه بعد ما دو عاشق بودیم، گلی کالج را تمام کرد و قصد ورود به دانشگاه را داشت و من در پی یافتن شغلی بودم. چون ابدا آمادگی تحصیل نداشتم. خوشبختانه من خیلی زود شغل مناسب با حقوق مناسب پیدا کردم و به گلی پیشنهاد نامزدی دادم که پذیرفت و خانواده ها را در جریان گذاشتیم، پدرش مخالف بود، مادرش نیز پسرخاله اش را در نظر گرفته بود.
پدر و مادر من در ایران بودند، با هر تصمیم من موافق بودند، آنها آرزویشان سروسامان گرفتن من بود. یکبار پدر گلی مرا به بهانه ای به بیرون دعوت کرد با هم بیک رستوران رفتیم و ضمن تعریف و تمجید از جوانمردی من گفت اگر براستی گلی را دوست داری، اگر وجدان داری، گلی را رها کن، چون گلی حداقل ده خواستگار میلیونر و با نفوذ و خوش آتیه دارد تو هنوز آینده ای نداری، بچه هایی هم از شما به دنیا می آیند، بدبخت می شوند! من کمی جابجا شدم، گفتم اولا در این مورد باید خود گلی تصمیم بگیرد، اگر او ترجیح بدهد با یک خواستگارثروتمند ازدواج کند من مخالفتی ندارم. پدر گلی با دلخوری خداحافظی کرد ورفت، ولی من احساس کردم او اصلا میلی به این وصلت ندارد، درحالیکه در پشت پرده من و گلی تدارک ازدواج مان را می دیدیم، حتی گلی گفته بود، در صورت مخالفت شدید خانواده، شخصا ازدواج کرده و خبرش را به آنها میدهیم. من در انتظار بودم گلی شغل خود را رسما آغاز کند و بعد ما وارد مرحله جدی زندگی مان بشویم.
یکروز که من از سر کار بر می گشتم، یک اتومبیل جلویم ناگهان ترمز کرد و من از پشت به او کوبیدم، هر دو پیاده شدیم، راننده یک خانم جوان اسپانیش بود. می گفت گردنش و کمرش به شدت درد می کند. ولی قصد شکایت ندارد، گفتم چرا؟ گفت احساس می کنم شما انسان خوبی هستید، من پزشک آشنا زیاد دارم، ولی اگر قضیه جدی بود، به شما زنگ می زنم، ولی در مورد خسارت اتومبیل هر دو بیمه داریم و میتوانیم ترتیب آنها را بدهیم. دایانا شماره تلفن مرا گرفت و خودش هم کارت بیزینس خود را داد وقرار شد با هم تماس داشته باشیم، بعد از 24 ساعت زنگ زد و گفت باید با شما حرف بزنم، با من درکافی شاپ قرار گذاشت من هم سر ساعت رفتم، لباس سکسی شیکی پوشیده بود. مرا بغل کرد و صورتم را بوسید و گفت نمی دانم چرا از شما خوشم آمده، گفتم ولی من نامزد دارم، گفت من هم نامزد داشتم، دیدم روی من تاثیر ندارد، ردش کردم، ولی شما عجیب روی من اثر گذاشتید. تشکرکردم و گفتم مثل اینکه با من کاری داشتید؟ گفت می خواستم بگویم گردنم درد می کند، نمی خواهم به بیمه خبر بدهم، چون سبب میشود پای وکیل به میان بیاید، کلی بیمه شما را چارج کنند و بعد هم پرونده بیمه و رانندگی شما خراب میشود، گفتم من چه باید بکنم؟ گفت دکتر آشنا سراغ ندارید که من با بیمه خودم مراجعه کنم و قضیه میان خودمان حل شود، دیدم حرفش منطقی است، گفتم با یک پزشک آشنا حرف میزنم، شب ماجرای تصادف را برای گلی گفتم و بعد هم پرسیدم دکتر گردن وکمر سراغ داری؟ گفت نه، ولی اگر طرف با مراجعه به پزشک و دادن بیمه سلامتی خودش اقدام می کند، به نفع توست، کمکش کن.
من یک دکتر خوب پیدا کردم و با دایانا رفتیم کلینیک شان، کمکش کردم، مراحل درمان را دنبال کند. در این فاصله مرا با اصرار به شام دعوت کرد که نپذیرفتم، گفت پس برویم قهوه و شیرینی بخوریم، که رفتیم و کلی هم تشکر کرد و رفت. البته قبل از رفتن هم مرا از لب بوسید، که من کاملا جا خوردم و گفتم این کار درست نبود گفت معذرت می خواهم.
من دورادور در جریان بودم، که دایانا بدنبال شکایت نرفته و اتومبیل خود را تحویل گرفته و معالجه اش هم تمام شده است در این فاصله پدر گلی دوباره به من تلفن زده و گفت التماس می کنم دست از سر دخترم بردار، من هم گفتم اختیار در دست من نیست تصمیم گیرنده گلی است.
گلی سه چهار رو بعد گفت متاسفانه ما چاره ای جز ازدواج بدور از خانواده نداریم، بعد هم بلافاصله اقدام کردیم و زن و شوهر شدیم، عکس های مراسم ساده ازدواج خود را هم برای پدر ومادرها فرستادیم و خیال شان را راحت کردیم.
زندگی عاشقانه من وگلی شروع شد، قصدمان دو فرزند بود، بعد هم در اندیشه سفر به ایالت دیگری که جلوی چشم خانواده ها، حداقل دو سه سالی نباشیم. در این میان خانواده من هیچ مخالفتی نداشتند و حتی مادرم گفت می کوشد زمان تولد فرزندمان خود را به امریکا برساند.
روزی که گلی به مادرش تلفنی گفت که قصد بچه دارشدن دارد، مادرش خیلی عصبانی شد و پدرش هم شب به من زنگ زد و گفت من تا ازدواج تان تحمل کردم، ولی اگر بخواهید بچه دار شوید، من زندگی تان را از هم می پاشم. من گوشی را گذاشتم و به اتفاق گلی به یک سفر 20 روزه ماه عسل مان رفتیم، با کلی فیلم و عکس و خاطره برگشتیم، همه برنامه ریزی ها را کرده بودیم ولی درست ده روز بعد من وقتی از سرکار برگشتم و دیدم گلی گریه می کند، پرسیدم چرا؟ گفت تو در کمال ناجوانمردی به من خیانت کردی، من فریاد زدم هیچگاه چنین مسئله ای صحت ندارد، گفت من تصاویر تو را با دوست دخترت در دست دارم، وحتی اورا عاشقانه بوسیده ای. گفتم دروغ است، گلی عکس ها را روی میز انداخت و من تازه فهمیدم آن دختری که ظاهرا با من تصادف کرده بود، دست نشانده پدرش بوده، او با یک نقشه حساب شده مرا به دام آن دختر انداخته و من هر دیداری با آن دختر بخاطر پزشک و وکیل داشتم بصورت عکس و فیلم برای همسرم فرستاده اند. خواستم توضیح بدهم، ولی گلی حاضر به شنیدن نبود، سوار اتومبیل خود شده و به سرعت راه افتاد و من بدنبال او رفتم، بعد از 3 ساعت رانندگی در یک منطقه جنگلی پیاده شد و بکلی در میان درخت ها گم شد.
نه آن روز، نه همه روزهای بعد هم نه من و نه پلیس رد پایی از گلی پیدا نکرد، من حتی امکان نیافتم حقیقت را به گلی بگویم و اینک در شرایط روحی بدی قرار دارم من آدرس و تلفن آن دختر مزدور را دارم، من خوب می دانم همه این دردسرها زیرسر پدر گلی است ولی من براستی چه باید بکنم؟ از پدر گلی و آن دختر شکایت کنم؟ یا سکوت کنم، دست بکشم و در انتظار گلی بمانم تا روزی دوباره پیدایش شود و واقعیت رو شود؟ راستی چکنم؟
شیرزاد- تگزاس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای شیرزاد از تگزاس پاسخ میدهد

داستان کوشش شما برای نجات گلی کار را به رابطه و سپس به ازدواج با او کشاند. زیبایی این دختر و شیرین زبانی او سبب شده بود که از پسران توجه زیادی بگیرد. گرچه خواهر دوست شما گفته بود که این دختر همه را به لب چشمه برده و تشنه برگردانده است ظواهر امر نشان میدهد که او درباره شما درست برعکس عمل کرده است این نه تنها با شما دوست شده بلکه حاضر شده است که بدون موافقت پدر ومادر به راحتی افراد خانواده را در همان سن نوزده سالگی کنار بگذارد که با شما ازدواج کند. بنظر می رسد که این دختر از نظر عاطفی در عطش شدیدی قرار داشته است به گونه ای که با خود نیاندیشیده است ازدواج با مردی که در هیچ رشته ای تخصص ندارد از نظر مالی در آینده ای نزدیک چه خواهد کرد؟
فرض بر این است که شما هر دو خیلی بیکدیگر علاقمند هستید ولی داشتن زندگی مشترک فقط با استقلال مالی امکان پذیر است. گلی و شما قبلا هر دو با درآمد حداقلی که به افراد دیپلمه و یا کالج دیده می دهند می توانید تا مدتی عشق خود را حفظ کنید ولی بعید بنظر می رسد که نداشتن امکانات مالی برای پرداخت اجاره منزل و نیازمندیهای دیگر شما را نسبت به یکدیگر وفادار نگاه دارد.
با این همه اشکالات آیا خود را مردی می بینید که میتواند از همسر و فرزندان آینده اش پشتیبانی کند؟ اگر چنین است چه بهتر که آدمی زندگی را با عشق شروع کند. پابرجا بایستید و به گلی ثابت کنید که بوسه ی یک ناشناس همانگونه که میگوئید بدون قصد قبلی اتفاق افتاده است. ثابت کنید که این دسیسه در عشق شما اثر نامطلوبی برجای نمی گذارد.
اما اگر می اندیشید که پدر گلی ثروتمند است و پس از ازدواج حاضر نمی شود که فرزندش در قفس زندگی کند بهتر است خود را با واقعیت روبرو سازید. مردی که آنهمه دسیسه بوجود می آورد که با دخترش ازدواج نکنید حتما برای حفظ پول خود نیز چاره جویی کرده است.
اینک بهتر است با گلی به روانشناس مراجعه کنید و خود را در برابر پرسش هائی که زندگی مشترک بوجود می آورد پاسخگو به بینید. مسلما راه زندگی خود را خواهید یافت.
مسئله گم شدن گلی شاید بدلیل آن باشد که او خواسته است در پناه پدر وخانواده و یا دوستی دور از شما زندگی کند درغیر اینصورت پدر گلی در اینمورد حتما چاره جویی کرده است. درحالیکه غیبت گلی می بایست بوسیله شما به پلیس گزارش میشد. شما شوهر هستید. و از هم اکنون باید آنرا باور کنید!