1587-45

در یک تابستان داغ به استانبول رفتیم، قرارمان دو هفته استراحت بود، ولی یکباره پدرم تصمیم گرفت من و برادرم را روانه خارج کند، می گفت امکان دارد برادرم را به سربازی ببرند، امکان دارد مرا که سخت مخالف حجاب بودم، شلاق بزنند، جلوی تحصیلات دانشگاهی ام را بگیرند. بهرحال پدرم تصمیم خود را گرفته بود، بازگشت به ایران را عقب انداخت و با دوست قدیمی اش هادی در لندن و پسرعموهایم در نیویورک حرف زد. هادی پذیرفت از برادرم شهریار حمایت کند و تا حداقل یک سال امکان زندگی او را در خانه خودش فراهم سازد، پدرم هم قول داد ماهانه حواله ای بفرستد تا شهریار جا بیفتد. از سویی پسرعموهایم برای سفر من پیشنهاداتی دادند که سرانجام با اقدام برای یک دانشگاه امکان سفر مرا هم فراهم ساخت. پدرم دو سه بار به ایران رفت و بازگشت، تا سرانجام ما را روانه کرد. البته ما نمی دانستیم پدر در پشت پرده نقشه ای هم دارد. آنهم اینکه دچار سرطان خون شده و میخواهد ابتدا ما را به سرو سامانی برساند.
ما جابجا شدیم، زندگی و تحصیل را شروع کردیم، حتی کار موقتی هم پیدا کردیم، درحالیکه در ایران پدرم آخرین روزهای عمر خود را طی می کرد و مادرم یکروز صبح، خبر سفر پدر را داد و گفت او هم بزودی به ما می پیوندد ووقتی پرسیدیم چرا؟ گفت پدرتان نمی خواست هیچکس بجز خودش درد بکشد، او حتی تا ماههای آخر از من هم بیماریش را پنهان کرده بود.
من در خانه پسرعموی بزرگم، یک اتاق در اختیار گرفته بودم که البته پدرم برای دو سال اجاره آنرا پرداخته بود و مبلغی هم بابت خورد و خوراک من برایشان فرستاده بود و می خواست منتی بر سر من نباشد. در این میان پسرعموی کوچکم به من توجه و علاقه نشان می داد، ولی من زیاد به او میدان نمی دادم، درحالیکه رابطه ام با دخترعموهایم صمیمانه بود، گرچه شهره یکی از آنها اصرار داشت من در کلاب رفتن ها و با پسرها همراه شدن ها، سایه به سایه اش بروم، ولی من پرهیز می کردم. چون هنوز مردی را که قلب مرا بلرزاند پیدا نکرده بودم. دوران دبیرستان سال به سال طی می شد، من انتظار مادر را می کشیدم، چون تلفنی به من گفته بود که با خود سرمایه ای می آورد که می تواند آپارتمان خوبی بخرد و به احتمال زیاد در ادامه کارش در ایران، در اینجا هم آرایشگاهی باز کند. من بی صبرانه چشم به در داشتم، چون شهره، شهناز یکی دیگر از دخترعموها، بدلیل امکانات مالی و رفاه درخانه، از بریز و بپاش هایشان به من پز می دادند.
آمدن مادرم به یکسال و نیم کشید، ولی خوشبختانه با دست پر آمد، قبلا گرین کارتش آماده بود، با هوشمندی که در مادرم سراغ داشتم، خیلی زود هم به آپارتمان شیک و مدرن خود نقل مکان کردیم وهم مادرم آرایشگاه خود را براه انداخت و من که تا حدی به رموز کارش آشنا بودم، بعد از ظهرها در آنجا مشغول شدم و برای خود درآمدی ساختم، ولی هدفم تحصیل در دانشگاه بود. این در اصل وصیت پدرم بود که مرتب می گفت دانشگاه را فراموش نکن، تحصیلات عالی را از دست نده. من فرصت پیدا کردم که در برابر دخترعموها، خودی نشان بدهم وقتی مادرم یک اتومبیل شیک و تر و تمیز برایم خرید. تا وارد کالج شدم، همزمان دخترعموها هم آمدند. من برای اولین بار در کالج، از یک استاد تقریبا میانسال خوشم آمده بود، مارک یک انسان بذله گو و خوش مشرب بود، همه بچه ها دوستش داشتند، ولی من به نوع دیگری او را دوست داشتم. به بهانه های مختلف به او نزدیک می شدم و سئوالاتی را مطرح می ساختم، مارک هم با حوصله و خوشرویی جواب می داد، حتی یکبار هم پرسید من نامزد یا دوست پسر دارم؟ گفتم نه، هنوز کسی را نپسندیده ام.
دو هفته بعد مارک من و چند تا از بچه ها را به مناسبت تولدش به یک کلاب دعوت کرد، که در میان بچه ها، دخترعموهایم شهره و زهره هم بودند، که آن شب فهمیدم آنها هم به مارک توجه دارند و برخلاف من گرانترین هدایا را هم برایش آورده بودند.
آن شب مارک با 6 تا از دانشجویان دختر رقصید، که یکی هم من بودم، ولی زهره کاملا خودش را به او چسبانده بود و بقیه بچه ها هم متوجه شدند.
من نمی دانم چرا تصمیم گرفتم با زهره بجنگم، بخصوص وقتی دو روز بعد دیدم، که نگاه های عاشقانه میان زهره ومارک در سر کلاس رد و بدل میشود و مارک به بهانه های مختلف به سر میز زهره می آید، بعد از آنروز من در کمین بودم، تا به مناسبت نوروز همه درخانه پسرعموی بزرگم جمع شدیم در آنجا زهره خیلی مشروب خورده بود، با همه می رقصید، از جمله با یکی از پسرعموها که به هر بهانه ای او را بغل می کرد و حتی با زور او را می بوسید. من در آن لحظات با تلفن خود عکس و فیلم گرفتم و دو روز بعد به بهانه ای همه آن لحظات را به مارک نشان دادم و مارک به شدت ناراحت شد. همانروز سر کلاس، به کلی پشت اش را به زهره کرده بود، مرتب با من حرف میزد. زهره از این برخورد ناراحت شد و کلاس را ترک گفت، من از پنجره دیدم که سوار بر اتومبیل خود شد و با سرعتی سرسام آور، از آنجا دور شد. دو سه ساعت بعد خبر تصادف و زخمی شدن زهره را شنیدیم، من به بیمارستان رفتم، زهره درکوما بود، من احساس عذاب وجدان می کردم، اصلا انتظار چنین حادثه ای را نداشتم، خوشبختانه زهره بعد از 24 ساعت به هوش آمد و مشخص شد که صدمه شدید و جدی ندیده ولی باید مدتی تحت نظر باشد.
زهره دیگر به کالج نیامد، درحالیکه مارک به من نزدیک شده و در یک موقعیت مناسبت به من پیشنهاد ازدواج داد و گفت اگر لازم باشد با مسئولان کالج حرف میزند و یا شاید به کالج دیگری برود، من پرسیدم بنظر می آید تو زهره را دوست داشتی؟ گفت بله او را دوست داشتم ولی با دیدن آن تصاویر و فیلم های روی تلفن تو، بکلی خودم را کنار کشیدم. شاید تو آنروز نفهمیدی بر من چه گذشت چون می خواستی فقط مراسم نوروزی را به من نشان بدهی!
مارک دیگر مرا رها نکرد و حتی بدون اطلاع من با مادرم حرف زد. مادرم او را از هر جهت پسندید و به من گفت مارک می تواند شوهر ایده الی باشد، این موقعیت را از دست نده. من ناخودآگاه به دیدار زهره رفتم که دچار افسردگی شدید گردیده و مرتب در اتاقش می خوابید، او به من حرفی نزد، ولی من خوب می فهمیدم بر او چه می گذرد.
هفته قبل وقتی مارک به من خبر داد می خواهد نامزدی مان را به اطلاع همه برساند من ناگهان گفتم صبر کن، من هنوز آمادگی ندارم، حتی به او گفتم من هنوز با نامزدم درایران ارتباط دارم که این حرف من، مارک را به شدت ناراحت کرد. حقیقت را بخواهید من تصمیم عجیبی گرفته ام. من می خواهم واقعیت را به مارک بگویم. می خواهم او را به زهره برگردانم، ولی از چند مسئله واهمه دارم، اینکه بعد از اعتراف به این مسئله، هم مارک، هم زهره و خانواده اش و اصولا همه فامیل با من قهر کنند، مرا پس بزنند. از شما می پرسم من چه بکنم؟ چگونه این مشکل را برای خود حل کنم؟
دزیره- نیویورک

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو دزیره از نیویورک پاسخ میدهد.

در آغاز جوانی همانگونه که اغلب پیش می آید پس از ورود به نیویورک بویژه پس از مرگ پدر اجبار داشتید که بقول معروف روی پای خود بایستید. احساس از دست دادن پشتیبانی پدری که اجاره منزل و نیازهای زیستی شما را پیشاپیش فراهم سازد جای خود را به کوشائی در پیشرفت و موفقیت داد. در رابطه با افراد خانواده و دخترعموها رقابت های معمولی در سن و سالی که شما بوده اید درحد اعتدال طبیعی است. رقابت را با خرید اتومبیل و زندگی در آپارتمان بهتر پس از ورود مادر به گونه ای سالم انجام دادید. یعنی بجای آنکه از زندگی دیگران بکاهید و یا از پیشرفت دیگران جلوگیری کنید کوشش کردید که خود را در سطح دلخواهی که آرزو داشتید برسانید. این اعمال را تا زمانی ادامه دادید که با مارک آشنا شدید. نسبت به مارک ظاهرا احساس تمایل کردید ولی دیدید که او توجه به سوی زهره دارد و این موضوع سبب شد که تصمیم بگیرید رقیب را از صحنه خارج کنید. از اینجا به بعد رفتار خود را در تائید نکردید. احساس امروز شما این است که خواسته اید با نشان دادن صحنه هائی از زهره مارک را که به او توجه دارد متوجه خود کنید. در اینجا کار از رقابت به حسادت کشیده است. یعنی فکر می کردید مارک متعلق به شماست نه زهره.
همانگونه که می گوئید زهره با عصبانیت رو بسوی منزل می گذارد و تصادف می کند و کار به بیهوشی کامل او می رسد واینک شما در چهارراه تصمیم های گوناگون در نگرانی هستید که چه راهی را انتخاب کنید، به ویژه آنکه فکر می کنید اگر موضوع را با مارک در میان بگذارید زهره و خانواده اش از شما می رنجند.
خوشبختانه شما به مارک علاقه ای ندارید بنظر من مارک هم به زهره علاقه ای نداشت. خود را از رابطه با مارک کنار بکشید اگر مارک به زهره علاقه داشته باشد احتمالا به سوی او خواهد رفت. برای یک جوان امروزی با دیدن دختر مورد علاقه خود درحال رقص با دیگری، احساس مردان زمان قاجار! را زنده نمی کند.
حتی ممکن است از اجتماعی بودن دختر احساس خرسندی هم داشته باشد ویژه آنکه زهره بجز رقص کار دیگری نکرده است. با این همه بد نیست با روانشناس راجع به دشواری خود حرف بزنید.