1588-106

رفته بودم ترکیه، فامیل را دیدار کنم. بهانه ای شد به یک کنسرت ایرانی هم رفتیم، یکی دو خواننده جوان هم از ایران آمده بودند، روی صحنه هر دو نشئه بودند، معلوم نبود چی می خوانند، کار به اعتراض کشید، یکی شان قهر کرد و رفت، دیگری خودش را کنترل کرد تا برنامه تمام شد، همین بهانه گفتگوی ایرانیان بیرون سالن شده بود. خانم جوانی که لباس بدن نمایی هم پوشیده بود، می گفت از بس این بیچاره ها در ایران محدود هستند، تا بیرون می آیند، زنجیر پاره می کنند. خانم دیگری گفت همه خوانندگان اینگونه نیستند، بیشترشان با شخصیت و سالم هستند، بحث بالا گرفت و دوستان خانم دومی به آن خانم جوان حمله کردند. من و دوستانم به حمایت رفتیم و جلوی درگیری را گرفتیم و آن خانم جوان که خودش را زهره معرفی کرد، ضمن تشکر، به ما پناه آورد و حتی با ما به هتل آمد، خواهر بزرگم وقتی فهمید زهره با دوستان خود آمده و آنها دو روز زودتر رفته اند، پیشنهاد کرد زهره را توی جمع خودمان بپذیریم.
زهره بلیط سفرش را با زحمت زیاد عقب انداخت و تا آخر سفرمن ماند، خیلی از سادگی و مهربانی و فداکاریهایش خوشم آمده بود درباره ی همه دوستان خود، حتی مسافران آشنا، قصه ها تعریف می کرد. انگار با آنها زندگی کرده بود، این حرفها، سر همه را گرم کرده بود و در روز آخر من به زهره پیشنهاد کردم به نوعی ترتیب سفر خود را بدهد و به امریکا بیاید. من حاضرم شغل خوبی در آرایشگاهم به او بدهم استقبال کرد و گفت بد نیست! چگونه اقدام کند؟ گفتم برو ایران و با من در ارتباط باش شاید بتوانم برایت کاری بکنم، گفت اتفاقا من دو سال در یک آرایشگاه سابقه رنگ کردن مو دارم، خیلی هم کارم مورد توجه بود.
من در بازگشت به نیویورک، با یک وکیل حرف زدم، گفت می توانی از طریق کار برایش اقدام کنی، ولی گاه دو سه سال طول می کشد، گفتم اگر توریستی بیاید چی؟ گفت اگر بیاید بلافاصله برایش از طریق کار اقدام می کنیم. من هرچه مدرک و نامه و سند و کپی حساب بانکی وغیره بود، از طریق وکیلم تهیه کرده و برایش فرستادم، زهره به آذربایجان رفت و از شانس خوبی که داشت، ویزا گرفت و آمد، البته من برایش بلیط هواپیما هم فرستادم. زمان ورودش من تازه از شوهر خشن و ظالم خود جدا شده بودم، شوهری که همه عمر مرا کوچک و خوار کرد و مرا بی عرضه و ناتوان می دانست، مرا نزد فامیل خود یک ذره کرده بود و چون بچه دار نمی شدم، مرا عقیم ترین زن عالم معرفی می کرد.
در آن روزها من نیاز به یک همدم خوب داشتم، زهره واقعا کمک خوبی بود، او همه روزه مرا از خواب بیدار می کرد. صبحانه برایم آماده بود، حتی لباسهایم جلوی دستم بود، با من به آرایشگاه می آمد، یکی دو ساعت وسط روزا به خانه می رفت و ناهار را آماده می کرد و با خودش می آورد، در طی روزها یاور خوب و به جرات همکار موثر و دلسوزی بود، خیلی زود کلی مشتری برای خود ساخت. چون همیشه قصه های زیادی از مشتریان داشت، گاهی نیز برای سرگرمی بقیه، قصه هایی می گفت و کاری می کرد که مشتریان گذر وقت را نمی فهمیدند.
من او را چون خواهر خود پذیرفته بودم. برایش حقوق مناسبی تعیین کرده و در ضمن درخانه خودم زندگی می کرد و هرچه در می آورد پس انداز می کرد و می گفت میخواهم یک آپارتمان بخرم و روزی مادرم را به امریکا بیاورم. مادری که حتی از چهاردیواری خانه بیرون نرفته، چون پدرم مردی متعصب بود، که 2 سال پیش درگذشت بعد هم خواهرم سرطان گرفت و مادرم شبانه روز پرستار او بود.
به زهره قول دادم کمکش کنم و او را به آرزویش برسانم، در همین فاصله من با مردی آشنا شدم، که ابتدا جذابیتی در او ندیدم ولی وقتی دوستی مان ادامه یافت، او را یک انسان کامل و مهربان، آگاه و به روایتی دانشمند دیدم که از همه چیز اطلاع داشت و من در برابرش یک شاگرد کوچک دبستان بودم.
من و مهدی رابطه مان هر روز گرم تر می شد. بطوری که من بعد از سالها احساس کردم به یک مرد واقعی رسیده ام، که مرا می فهمد و می داند با من چه رفتاری داشته باشد. چگونه به من شخصیت و غرور بدهد، چگونه مرا از آن تنگنای تاریکی که شوهر سابقم ساخته بود بیرون بیاورد و به من بگوید که من چقدر توانا هستم.
زهره بیش از همه از این رابطه خوشحال بود، مرا تشویق می کرد با مهدی ازدواج کنم، شاید من براستی امکان بچه دار شدن داشته باشم، من بعد از 8 ماه با مهدی ازدواج کردم و به خانه بزرگ او نقل مکان نمودم، البته از قبل گفته بودم، که زهره مثل خواهر من است، باید با من همه جا بیاید و مهدی هم پذیرفته بود، بعد از 3 ماه یکی از دوستان خودش از زهره خوشش آمد و پا جلو گذاشت و گفت قصد ازدواج دارد، زهره خودش از ازدواج می ترسید می گفت هر بار یاد سختگیری ها، تعصبات پدرم می افتم، تنم می لرزد.
من با شناختی که از شاهرخ خواستگار زهره پیدا کردم، او را به این وصلت تشویق نمودم وحتی پیشنهاد دادم، بخشی از خانه را که کاملا مستقل بود به او اجاره میدهم، تا از من دور نباشد. زهره با شوق پذیرفت و با شاهرخ ازدواج کرد. همه این حوادث در طی دو سال و نیم اتفاق افتاد و من و زهره سر و سامان گرفتیم، هر دو احساس خوشبختی می کردیم.
من در این مدت، زهره را در آرایشگاه شریک کردم واو به راستی از ساعت 7 صبح تا 10 شب در آنجا کار می کرد اصلا بدنبال این نبود که چقدر سهم اش میشود چقدر باید پول بردارد، او طبع بالایی داشت، ولی در این میان حوادثی دور از چشم من در آرایشگاه می گذشت، که سبب می شد خیلی از مشتریان قدیمی، ناگهان غیب شان بزند و یا یکی دو بار شوهر یکی از مشتریان وارد می شد و همسرش را متهم به خیانت می کرد و یکی دو بار زدوخورد هم در گرفت و من مانده بودم که چگونه این مردها در جریان این رویدادهای پشت پرده زندگی شان قرار می گیرند یا زنهایی که ناگهان به جان هم می افتادند و از خیانت و نارو زدن هم می گفتند.
یکروز یکی از مشتریان قدیمی به من زنگ زد و گفت همه این حوادث زیر سر زهره است، او زمانی که به رنگ کردن موی آنها مشغول است زیر زبان شان را می کشد، از زندگی شان سر در می آورد و بعد آنرا به طرف مقابل انتقال می دهد و یا برای دیگران تعریف می کند، خود بخود دهان به دهان می چرخد، یک کلاغ چهل کلاغ میشود، عده ای به جان هم می افتند. من بلافاصله به یاد ترکیه افتادم و اوایلی که زهره آمده بود و در مدت کوتاهی به اسرار خیلی از مشتریان پی برده بود و برای من تعریف می کرد، ابتدا برایم جالب و هیجان انگیز بود، ولی به مرور احساس دلواپسی می کردم که مبادا قهرمانان اصلی با خبر شوند و بجان هم بیفتند.
بعد از مدتی حدود 20 مشتری با من حرف زدند، حتی بعضی ها به من گفتند همین غیبت کردن ها، همین فضولی در زندگی مردم، همین انتقال اسرار دیگران، سبب شده در طی چند سال اخیر خیلی از زندگی ها از هم بپاشد و میان خیلی ها اختلافات عمیقی بوجود آید. من نگران شدم، زهره را یکروز بیرون بردم و حدود 3 ساعت با هم حرف زدیم، زهره گفت اینگونه سر خود را گرم می کند ولی نیت بدی ندارد، به او التیماتوم دادم دست بکشد وگرنه شراکت ما بهم میخورد. این حرف من شدیدا ناراحت اش کرد و همان شب با 20 قرص خواب آور، قصد خودکشی کرد که نجات اش دادند و من به بیمارستان رفتم، دستهای مرا گرفته بود و گریه می کرد و می گفت من به اندازه همه دنیا تو را دوست دارم، با تو اعتماد به نفس گرفتم، برای خودم نیرویی شدم، اگر مرا رها کنی، خودم را می کشم، گفتم پس دست بکش، دیگر اسرار مردم را برای دیگران فاش نکن، زندگی ها را از هم نپاش. گفت سعی خودم را می کنم و الان سر کار برگشته ولی احساس می کنم قدرت ترک این عادت، این بیماری را ندارد، حتی یکی دو بار به یک روانشناس هم مراجعه کرده ولی اثری نداشته است و من درمانده ام که عذرش را بخواهم، از او جدا شوم و تن به هر ریسکی بدهم و یا بگذارم او همچنان به این رفتار ادامه بدهد واقعا چکنم؟

پوران – نیویورک

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو پوران از نیویورک پاسخ میدهد

گرچه همه ی مردم گاه بگاه در نشست هائی که با یکدیگر دارند ممکن است اظهارنظرهائی در مورد هنرپیشگان، سیاستمداران و یا آشنایان خود داشته باشند، مسئله این است که آیا چنین سخنانی میتواند به زندگی فردی یا خانوادگی آن شخص آسیب برساند یا نه؟ دوستی شما با زهره از حد یک دوستی معمولی گذشته است و مایه شگفتی است که او درباره همه (آنطور که میگوئید) بدگوئی ها را منتقل کرده است مگر درباره خود شما. بنابراین میتوان احساس کرد که زهره افرادی را پیش از آنکه بخواهد اقدامی برعلیه آنها انجام بدهد انتخاب می کند. آنچه او درباره نیاز خود به دو بهم زنی می گوید ریشه در اضطراب درونی دارد. او زمانی که موفق میشود از دهان دیگری به اسرار او پی ببرد احساس آرامش می کند. تا اینجا آسیب رسانی نیست ولی از آن نقطه به بعد او مرتکب مردم ستیزی میشود یعنی از اطلاعاتی که بدست آورده است برعلیه کسی که به او اعتماد کرده است استفاده می کند. نتیجه آنکه کسی که خبر را می شنود که همسرش چه حرفهایی در باره شوهر و یا خودش بدیگران گفته است، نمی تواند با آرامش موضوع را با همسرش در میان بگذارد و همانطور که اشاره کرده اید روابط بسیاری از زن و شوهرها بهمین دلیل بهم خورده است.
عمل دو بهمزنی بمنظور ایجاد دعوا و کشمکش بین زن و شوهرها یک رفتار مردم ستیزانه و بیمارگونه است. درمان مردم ستیزی از نظر روانی بسیار دشوار است. در بسیاری از موارد دیده اند که اگر این افراد جریمه نقدی شوند از شدت بیماری آنها کاسته میشود. در این زمان بهتر است زهره با یک روانپزشک متخصص درباره حالات روانی خود سخن بگوید. باید دید که اساس آنچه انجام میدهد بدلیلی روان نژندی است و بهتر است که درصورت تشخیص به دارودرمانی بپردازد یا با یک روان درمانی ساده و پیگیری درمان قابل حل است؟