1504-54

از همان کودکی، شبها من و خواهرم رویا، بخاطر درگیری و جرو بحث و گاه کتک کاری پدر ومادر، بر خود می لرزیدیم، زیر تخت، توی تاریکی کمد و زیر پله ها و درون توالت پنهان می شدیم، تا سرانجام آنها خسته می شدند و به درون اتاق خواب خود می خزیدند و به روایتی آشتی می کردند خنده مستانه سر می دادند، ولی من و رویا، در کابوس های هولناک فرو میرفتیم و هر روز صبح خواب آلود و خسته و بیزار از زندگی، سر میز صبحانه می آمدیم تا شاهد بوسه های پدر ومادر باشیم.
این وضع تا پایان دوره دبستان ادامه داشت تا پدر ومادر از هم جدا شدند و ما زندگی تازه ای را با مادر شروع کردیم. دلمان خوش بود که دیگر خبری از آن شب های طولانی وهولناک نیست، که دو سالی نیز چنین بود، ودور و بر ما پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها بودند و مادر هم نهایت توجه و عشق را نشان می داد.
تا اینکه من و رویا در کلاس اول و سوم دبیرستان بودیم، که مادرم به تشویق خاله ام همه زندگی مان را فروخت و راهی کانادا شدیم و درتورنتو ساکن شدیم.
در تورنتو هم مدتها زندگی خوبی داشتیم. خاله پری همیشه ما را با خود بیرون می برد. ترتیبی داده بود که مادرم زبان یاد بگیرد و در یکی دو زمینه تخصص های کوتاه مدت به دست آورد و در یک کلینیک بکار مشغول شود، بعد هم مادر خانه قشنگ و نه چندان بزرگی خرید و ما با دوستان تازه ای آشنا شدیم. با آمدن بعضی از دوستان و فامیل، ما همبازیهای خوبی هم پیدا کردیم، ولی با مشکل تازه ای روبرو شدیم، آنهم دوستان جدید مادرم بودند، مادر هرچند ماه یکبار، دوست پسر عوض می کرد و می گفت اینها همکارانم هستند، ولی وقتی با همکاران خود مشروب می خورد و به اتاق خواب میرفت، ما متوجه می شدیم که مادر با اخلاق ما، به مرور از خط نجابت خود خارج شده است. من بعنوان دختر بزرگتر، به او دو سه بار اعتراض کردم، ولی مادر گفت به تو ربطی ندارد، من یک زن جوان هستم، من نیاز بیک مرد دارم، من می گفتم حداقل یک مرد را انتخاب کن، می گفت دنبال چنین مردی می گردم، هنوز نیافته ام. من راستش با سروصداهایی که از اتاق خواب می آمد و اینکه رویا خواهرم می شنود ناراحت می شدم، تا یکروز رویا با دوست پسرش به خانه آمد، درست شبیه مادر شراب خوردند و به اتاق خود رفتند.
من کاملا گیج شده بودم، از دستم کاری بر نمی آمد، ولی با دیدن این منظره ها در رنج بودم، دوباره آن کابوس های دوران کودکی و نوجوانی به سراغم آمده بود. با این تفاوت که هم از دست مادر عصبی بودم و هم نگران آینده خواهرم بودم. برای من کم کم خانه ما مبدل به یک جهنم شد، من به کالج میرفتم، کار می کردم، ولی همه ساعات روز، اعصابم ناراحت بود، شبها قلبم تپش داشت. چون بدنبال جرو بحثهای با مادر، با رویا هم درگیر شدم، او خیلی راحت جلوی من ایستاد و گفت تو حرف حساب ات چیه؟ من مادرم را الگو گذاشته ام و من او را دنبال می کنم. اگر دوست پسر بد است، اگر مشروبخواری خطرناک است، چرا مادر همه اینها را می کند؟
یک شب که دوست پسر تازه مادر، پاهای مرا از پشت مالید، من عصبانی به گوش اش سیلی زدم، مادرم بلافاصله به سوی من حمله برد و مرا هل داد، من روی زمین غلتیدم، بغل صورتم زخمی شد، در همان حال فریاد زدم مادر! من دختر تو هستم، این آقا یک غریبه است، توندیدی از پشت پاهای مرا لمس کرده و فشار می داد. چرا از من دفاع نمی کنی؟ مادر با شنیدن این حرفها، تلفن را از روی میز برداشته و بر سر آن آقا کوبید و در یک لحظه صورتش پر از خون شد، با تلفن دستی اش 911 را خبر کرد. در طی یکساعت خانه ما پر از پلیس و آتش نشانی شد. من برای پلیس توضیح دادم که چه شده؟ پلیس بعد از پانسمان آن آقا، او را دستگیر کرده و برد. در ضمن همان موقع مادرم را به مرکز پلیس فرا خواندند تا جوابگوی کتک زدن آن آقا باشد.

1504-55

من از همسایه ها خجالت می کشیدم، از اینکه از خانه ما این همه هیاهو به بیرون درز کرده، از اینکه همسایه ها فهمیدند در خانه ما چه پیش آمده، من حتی شرمنده روبرو شدن با آنها بودم.
خوشبختانه تا یک هفته دیگر مردی به خانه ما نیامد، رویا هم دست و پایش را جمع کرد. ولی این پایان کار نبود، چون یکی از دوست پسرهای مادرم، که احساس می کردم مادرم به شدت از او می ترسد، دوباره سروکله اش پیدا شد، مادرم کاملا مراقب رفتارش بود، چون یکبار دیدم که آن آقا مادرم را کتک میزند.
یکبار که همان آقا پاکت های پست را کنترل می کرد، به نامه ای برخورد که مربوط به کتک زدن دوست پسر قبلی اش بود، این نامه سبب شد آن آقا مادرم را به شدت کتک بزند و من ناچار پلیس را خبر کردم، دوباره در خانه ما جنجال شد. آن آقا را دستگیر کردند، درحالیکه زمان خروج به مادرم گفت روزی تو را خواهم کشت.
در آن طوفان یک جوان اهل استرالیا در کالج عاشق من شده بود، اصرار داشت با من ازدواج کند، ولی من توضیح دادم در موقعیتی نیستم که تن به ازدواج بدهم، خانواده ما از هم پاشیده، گفت همه را رها کن، به خودت برس، چرا عمرت را هدر میدهی؟
یک شب که به خانه رفتم ددیدم مادرم با مردی مشغول است و رویا هم با مردی در سن و سال پدرم وارد خانه شد و به اتاق خود رفتند، من همان لحظه چمدان بستم و مدارکم را برداشته و بیرون آمدم و فردا صبح به تاماس خبر دادم حاضر به ازدواج هستم ودر طی یک هفته ما خیلی ساده زن و شوهر شدیم. من به آپارتمان تاماس رفتم.
در تمام این مدت هر چه مادر و خواهرم به من تلفن زدند، تکس زدند و ایمیل فرستادند جواب ندادم، باخود عهد کردم بدنبال زندگی خود بروم. تاماس همه نیروی خود را برای راحتی من بکار می برد و چون من همه زندگیم را برایش گفته بودم، مرا قسم داد بکلی به گذشته کاری نداشته باشم. حرف آنها را نزنم، به سراغشان نروم و به زندگی خود ادامه بدهم.
6 ماه گذشت، تا یکروز که من از محل کارم بیرون می آمدم با رویا روبرو شدم، درحالیکه گریه میکرد مرا بغل کرد و گفت ترا بخدا به خانه برگرد، مادر دچار دیپریشن شده، مرتب مشروب میخورد، هر شب توی خانه بدنبال تو می گردد، اگر برنگردی کار دست خودش میدهد، من هم خودم را می کشم. او را روانه کردم و گفتم تماس می گیرم. گفت خواهش میکنم شب بیا خانه، بیا با هم حرف بزنیم. من همان روز با تاماس تماس گرفتم، چنان عصبانی شد که گفت میان من وخانواده ات، یکی را انتخاب کن، من اجازه نمیدهم تو دوباره خودت را اسیر آنها بکنی.
من چند روز است سرگردانم نمیدانم چه کنم. واقعا نمیدانم چه کنم.

فرشته – کانادا

1504-56