1590-67

15 سال پیش به اتفاق پدر و مادر و دو خواهر بزرگترم مهشید و مهتاب به کانادا آمدیم، همه به دنبال کار رفتیم، چون احساس می کردیم پدرمان قدرت کار کردن ندارد، مادرمان نیز در همه عمر کار نکرده بود. خوشبختانه هر سه بعد از گذراندن دوره هایی، مشغول کار شدیم. دراین میان هرچه برای خواهرانم خواستگار می آمد، آنها را رد می کردند. بطوری که با اصرار آنها من تن به ازدواج دادم و صاحب دو فرزند شدم.
مهشید و مهتاب پرستار بچه های من شده بودند، هر روز برایم غذا می پختند، به پدر ومادرم می رسیدند، آنها را به پزشک و بیمارستان، خرید و حتی گردش می بردند، برای من فداکارترین خواهر بودند، ولی من نگران آینده آنها بودم، چون دلم می خواست دو خواهر بزرگترم که هم زیبا و هم خوش اندام بودند ازدواج کنند، یکی دو بار که با دوستانم درددل می کردم، بعضی از آنها می گفتند شاید خواهرات هم جنس گرا هستند و تو خبر نداری. من یک شب بدون رودروایستی با آنها حرف زدم، هر دو این مسئله را رد کردند و گفتند بدلایل خاص خودشان عجالتا قصد ازدواج ندارند. از سویی پدر و مادرم آرزو داشتند این دو تشکیل زندگی بدهند اگرچه شب و روزشان را برای پدر ومادر گذاشته بودند، ولی بهرحال آنها هم دلشان می خواست روزی شاهد ازدواج مهشید و مهتاب باشند. بچه های آنها را ببیند. دورشان پر از نوه باشد.
خواهرانم درکارهای خود مرتب پیش می رفتند، هر دو در مدت 7 سال بعنوان مدیران بخش هایی از کمپانی هایی که کار می کردند برگزیده شده و بالاترین حقوق را هم می گرفتند، هر دو برای خود خانه ای خریدند، حتی برای پدر ومادرم یک آپارتمان شیک و ترو تمیز خریدند و در اصل همه کار برای راحتی و کمک به اطرافیان می کردند، ولی من احساس می کردم خودشان فراموش شده اند.
درست 2 ماه پیش دایی بزرگم زنگ زد و گفت پسردایی مان ناصر در راه است، او را کمک کنیم که به کانادا بیاید و به کاری مشغول شود، چون از همسرش جدا شده و افسردگی او را از پای انداخته است. من آمادگی خود را اعلام کردم، ولی خواهرانم گفتند حاضر به پذیرش او نیستند و حتی اصرار کردند جلوی سفر او را بگیریم، او مرد شروری است و برایمان دردسر می سازد.
پدر ومادرم بخاطر دایی جان بهرحال ناچار به پذیرش ناصر بودند، من هم به خواهرانم گفتم کاری با شما ندارند، ما تا حد ممکن کمک اش می کنیم. بعد هم خودش میرود بدنبال زندگیش و با ما هم کاری نخواهد داشت.
این حرف و سخن ها ادامه داشت، تا ناصر از راه رسید، همزمان خواهرانم به سفر رفتند، قبل از سفر هم اصرار کردند، در هیچ شرایطی از جانب آنها کاری برای ناصر انجام ندهیم و در ضمن به او بفهمانیم که دور وبرشان نرود.
من گیج شده بودم، نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم، تا ناصر بدنبال اقامت رسمی خود رفت، من و پدر ومادرم خیلی کمکش کردیم، وکیل گرفتیم و یکی دو بار هم که سراغ مهتاب ومهشید را گرفت، گفتیم آنها سرشان شلوغ است، ماهم خیلی کم آنها را می بینیم . ولی ناصر مرتب می گفت دلش می خواهد آنها را بعد از سالها ببیند، دلش تنگ شده است.
خواهرها از سفر بازگشتند و یک شب که ظاهرا بدون خبر از ناصر به یک رستوران رفته بودیم تا تولد مهتاب را جشن بگیریم، ناگهان ناصر از راه رسید و به مجرد روبرو شدن با مهتاب و مهشید، به سوی آنها رفت، ولی خواهرانم دستپاچه هرچه روی میز بود به سویی پرتاب کرده از رستوران بیرون رفتند، من و شوهرم و پدر ومادرم هاج و واج آنها را نگاه می کردیم. ناصر هم می گفت نمیداند چرا این برخورد پیش آمده او همیشه مهتاب و مهشید را دوست داشته، برایشان احترام قائل بوده و دلیلی وجود ندارد که چنین رفتاری با او بکنند.
پدرم همان شب به سراغ خواهرانم رفت تا با آنها حرف بزند، ولی آنها حتی در خانه خود را به روی پدرمان هم باز نکردند، و بعد هم تلفنی بمن گفتند مدتی دور آنها را خط بکشیم، چون در هیچ شرایطی حاضر به برخورد با ناصر نیستند. ما هم چون دیدیم آنها به هردلیلی عصبانی هستند، حدود دو ماهی بکلی رفت و آمدهایمان را با خواهرها قطع کردیم، ولی من گاه تلفنی با او حرف میزدم، حالشان را می پرسیدم. یک شب مهتاب به خانه ما آمد وگفت حاضر است مبلغ کلانی بدهد، تا ناصر را از تورنتو دور کنیم، گفت حاضر است پولی به من بدهد، تا در اختیارش بگذارم تا برود و در شهر دیگری بیزینس بزند و هرگز پایش را به تورنتو نگذارد.
من گیج شده بودم، چون خواهرانم توضیح نمی دادند و علت واقعی این همه تنفر را هم نمی گفتند. تا من با ناصر حرف زدم و گفتم به هر دلیلی خواهرانم نسبت به تو حساسیت دارند و به شدت عصبانی هستند، من حاضرم سرمایه ای برایت تهیه کنم تا تو به ونکوور بروی و برای خود بیزینس راه بیاندازی، ناصر کمی تامل کرد و گفت می پذیرد، من هم با خواهران حرف زدم، آنها بمرور 70 هزار دلار در اختیار من گذاشتند و من هم درست زمانی که گرین کارت ناصر آماده شده بود در اختیارش گذاشتم تا به ونکوور برود و با راهنمایی برادرشوهرم یک کافی شاپ راه بیاندازد. ناصر بظاهر رفت، ولی بعد از یک ماه گفت این مبلغ کم است، هنوز نتوانسته کافی شاپ را باز کند، من با مهتاب حرف زدم، گفت حالا فهمیدید این آدم پست و دروغگو و دغلباز است، من دیگر پولی نمی پردازم و به خود شما مربوط است.
من که همه وجودم کنجکاوی بود، یک شب مهتاب و مهشید را بیرون بردم و تا ساعت 2 نیمه شب با آنها حرف زدم و فهمیدم که آنها در سن 13 و 15 سالگی مورد تجاوز مکرر ناصر قرار گرفته اند. حتی آنها را تهدید کرده که ماجرا را مسکوت بگذارند.
من تازه فهمیدم خواهرانم در آن سن و سال کم ، در آغاز نوجوانی، 2 سال ونیم مورد تجاوز مکرر ناصر بوده اند و تنها شانسی که آورده اند حامله نشده اند. من گفتم فردا صبح به پلیس مراجعه می کنم تا او را دستگیر کنند و به ایران برگردانند، هر دو فریاد زدند چنین کاری نکن، از او هیچ مدرک و دلیل و شاهدی نداریم، دوم اینکه سالها از آن حوادث گذشته و بعد هم ما حاضر نیستیم آبرویمان بخاطر این مسئله برباد برود. من گفتم ولی این زندگی نیست که شما می کنید، شما سالهاست در برزخ هستید، 2 ساله ونیم تجاوز به دو دختر تین ایجر، حادثه کوچکی نیست شما درواقع در آن مدت، همه آرزوهایتان برباد رفته است. هر دو گفتند قبل از آمدن ناصر به کانادا، ما از طریق یک روانشناس تا حدی آرام شده و بمرور به زندگی عادی بر می گشتیم، ولی ورود و حضور او در کانادا، ما را به جهنمی فرستاده که انگار شب و روز می سوزیم.
من آنها را بغل کردم ولی فردا به سراغ ناصر رفتم، به او گفتم فقط یک هفته به او وقت میدهم از کانادا خارج شود، وگرنه من با پلیس در این باره حرف میزنم، ناصر شبانه به پدر ومادرم زنگ زد و گفت دختران شما چشم دیدن مرا ندارند و می خواهند مرا دیپورت کنند. مهتاب و مهشید بجان من افتادند که چرا این ماجرا را دنبال کردم، چرا می خواهی پدر و مادرمان را در این سالهای آخرین زندگی شان با عذاب همراه کنی، آنها چه گناهی کردند. هر دو اصرار داشتند هیچ اقدامی نکنم، فقط همه ارتباطات را با او قطع کنیم و من مانده ام که چکنم واقعا صبر کنم؟ یا خود به پلیس مراجعه کنم؟ یا از طریق یک وکیل ناصر را وادار به خروج از کانادا کنم؟ چکنم؟
شهرزاد- کانادا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو شهرزاد از کانادا پاسخ میدهد

آنچه بر مهشید و مهتاب گذشته است به گونه ای آنها را از موجودی بنام «مرد» هراسان و نگران ساخته است. ویژه آنکه چنین حادثه ای را یک فرد که مورد اطمینان خانواده است بوجود آورده باشد. کودک آزاری از سوی یک عضو خانواده و تهدید کودک آزار دیده به نگهداشتن راز، روشی است که یک بیمار جنسی و مردم ستیز با قربانی خود رفتار می کند. در اینجا چند مطلب قابل اهمیت است. یکم آنکه تمام دستگاههای اجتماعی و قانونی و قضائی کوشش می کنند که خطاکار به مجازات برسد تا آزار دیده بفهمد و بداند که دراین دنیا خانواده و قانون هر دو حق او را در نظر می گیرند وخطاکار را به مجازات می رسانند. نقش خانواده نه تنها حفظ افراد خانواده و فرزندان است بلکه در چنین مواردی شخص خطاکار را از خانواده دور می کنند و با او حاضر به معاشرت نمی شوند. آنچه شهرزاد پس از آگاهی از این ماجرا انجام داده است رفتاری بدون مشورت با وکیل و روانشناس بوده است. درواقع شهرزاد به متجاوزی که به خواهران او لطمه روانی وجسمانی زده است جایزه هم داده است. نمی توان باور کرد که شهرزاد دلیل دوری دو خواهر خود را ازناصر نفهمیده باشد وحتی حدس نزده باشد؟ خود او میگوید با ناصر حرف زده و به او گفته است (به هردلیل خواهرانم ازدست تو به شدت عصبانی هستند) چگونه می توان تصور کرد که خواهری نخواهد بفهمد که دلیل آنهمه خشم چیست؟ شهرزاد نه تنها به خواهران خود یاری نرساند بلکه با دریافت پول از آنان خیانت ناصر را توجیه کرد. شگفتی من از روانشناسی است که مهتاب را دیده و روش کارشناسی خود را در این مورد بکار نبرده است. در این زمان از نظر قانونی چون مهشید و مهتاب به سن قانونی رسیده اند بدون اجازه آنها هیچکس نمی تواند دراین مورد کاری انجام دهد اگر امکان پذیر است بهتر است پولهائی را که بقول خواهران شهرزاد (به آن آدم شرور) داده اند پس بگیرند و برای برنامه ریزی آینده و برون رفت از زندانی که این دو خواهر در آن زندگی می کنند را از روانشناس ورزیده ای یاری بطلبند.