1435-33

روزی که در فرودگاه هامبورگ، برای اولین بار با مهران برادرم و دو دوست صمیمی اش کریم و منصور روبرو شدم، چنان آنها را صمیمی دیدم، که خیالم راحت شد. برادرم اگر از خانواده دور بود، حداقل دوستان ناب و صمیمی داشته است.
مهران و کریم و منصور، مرا برای ناهار بیک رستوران ایرانی بردند، کلی پذیرایی کردند و منصور گفت رکسانا خانم، فکر می کنم با آمدن شما مهران ما را دست بسر می کند، چون ما را بدلیل آشپزی خوب مان تا امروز نگهداشته وگرنه تحمل مان نمی کرد! آن روز من از جوکها و شوخی های با مزه شان کلی خندیدم، ولی همان روز احساس کردم منصور با نگاهش مرا تعقیب می کند.
بعد از دو سه هفته، یکبار که منصور با اتومبیل آمده بود تا مرا به خانه مادرش ببرد، در میان راه پرسید رکسانا خانم شما نامزدی درایران ندارید؟ گفتم نه چرا می پرسید؟ گفت چون من راستش باید از واقعیتی برایتان بگویم، من به شما دلبستگی پیدا کرده ام، می کوشم با مهران حرف بزنم، با خودم گفتم ابتدا با خودتان حرف بزنم، بعد مادرم را بفرستم خواستگاری، البته باید از دم تیغ مهران دور بشوم، چون می ترسم با من درگیر بشود و بگوید تو در حریم دوستی مان، به خواهرم نظر داشتی! من خندیدم و گفتم قبل از این دعواها هیچکس از من نمی پرسد آیا من موافق هستم یا نه؟ منصور گفت در چشمان شما خواندم، که بمن توجه خاصی دارید، بهرحال مرا خوب می شناسید، ضمن اینکه صمیمی ترین دوست برادرتان هستم. گفتم از آن بابت خوشحالم، ولی من هنوز دراین مملکت جا نیفتاده ام، هنوز نمی دانم چه سرنوشتی انتظارم را می کشد.
منصور گفت اگر ما با هم ازدواج کنیم، سرنوشت شما روشن است، هم اقامت تان سریع درست میشود، هم نیازی به کار کردن ندارید، هم خیال خانواده تان راحت میشود، گفتم ولی من قصد تحصیل دارم، گفت اینها که لیسانس و فوق لیسانس دارند اینجا چه گلی به سر خود زده اند که شما بخواهید بزنید؟ گفتم من می خواهم روی پای خودم بایستم، حداقل تا 5 سال دیگر ازدواج نکنم. منصور گفت دل مرا نشکنید، من هم اهل ازدواج نبودم، حقیقت را بخواهید من و برادرتان کریم در مدت 15 سال گذشته، حداقل 15 تا دوست دختر عوض کردیم، ولی چه شد؟ جز سرگردانی و بلاتکلیفی چیزی نصیب مان نشد، من با خشم گفتم افتخار می کنید که 15 دوست دختر عوض کردید؟ من اصلا چنین مردی را مناسب برای ازدواج نمی بینم، گفت ما با این همه دوست دخترها که رابطه نداشتیم، گفتم بهرحال، روزگارتان را خراب کردید، بهتر است یک روز دیگر دراین باره حرف بزنیم، گفت بهرحال امروز مادرم با شما کار دارد، خودتان تصمیم بگیرید.
مادر منصور آن روز با من حداقل 5 ساعت حرف زد، مرا راضی کرد به خواستگا ری بیاید، مدتی نامزد باشیم، اگر به توافق رسیدیم، اگر همدیگر را پسندیدیم، تن به ازدواج بدهیم، من جواب را به برادرم سپردم و سه شب بعد مادر و خواهر بزرگ منصور آمدند و دو ساعتی با مهران حرف زدند مهران هم رضایت داد، ولی جواب قطعی را بمن سپرد که من بطور ضمنی بله را گفتم.
از فردا آنها دست بکار شدند، چون مهران با نامزدی موافق نبود می گفت یا ازدواج یا هیچ! منصور از خدا خواسته، تدارک ازدواج را دید و ما سرانجام ازدواج کردیم وزندگی مشترک مان آغاز شد، ولی من از منصور قول گرفتم جلوی تحصیل مرا نگیرد.

1435-34

من احساس می کردم منصور جوان خوبی است، مهران هم او را تائید می کرد و دوستی شان نیز قوت بیشتری گرفت، تا کریم هم با دوست دختر آلمانی اش وصلت کرد ومرتب درحال سفرو مهمانی و تفریح بودیم، ابتدا من ومنصور صاحب دختری شدیم، بعد کریم صاحب دو دختر دوقلو شد، سپس مهران با یک زن جوان و زیبای شیرازی ازدواج کرد وما احساس می کردیم هیچ کمبودی در جمع ما وجود ندارد، سفرهای کوتاه و رفت و آمدهای همیشگی به این دوستی وصمیمیت دوام و قوت داد.
بعد از یکسال ونیم مهران باهمسرش راهی کانادا شد، کریم به پاریس رفت و من ومنصور در هامبورگ ماندیم، چون هر دو در آنجا کار می کردیم و بعد از مدتی هم پسرمان بدنیا آمد و من بدجوری خودم را با مسئولیت های مادری روبرو دیدم.
در این فاصله مادر منصور برای دیدن فامیل به ایران رفت، متاسفانه دچار سکته قلبی شد و در بیمارستان بستری شد، منصور نگران راهی ایران شد چون شدیدا به مادرش علاقه داشت من هم اعتراضی نداشتم، یکی از دوستانم بمن کمک کرد تا روزها مراقب بچه ها باشد ومن دو شیفت کار کنم و هزینه های زندگی مان تامین شود ودر ضمن برای منصور هم مرتب پول حواله کنم. مادرش درایران نیاز به پزشک و بیمارستان و داروهای گران داشت، من آنرا وظیفه خود می دانستم، منصور هم گاه زنگ میزد و تشکر می کرد.
ماندن منصور در ایران به 3ماه کشید. من نگران و ناراحت بودم، بچه ها مرتب سراغ پدرشان را می گرفتند، از سویی دوستانم می گفتند اجازه نده شوهرت زیاد در ایران بماند، یکباره چشم باز می کنی می بینی یک دختر 18 ساله حامله کنارش ایستاده است!
من ناچار شدم مرتب به منصور زنگ بزنم، او می گفت من حرفی ندارم همین فردا برمی گردم، ولی راستش می ترسم مادرم را از دست بدهم و هر دو پشیمان بشویم. من گفتم نگران مادرت هستم، ولی بهرحال تو خواهر و برادرهایی داری که کنارش هستند، در این شرایط من و بچه ها بتو بیشتر احتیاج داریم، خصوصا من شدیدا دلتنگم، هر شب با دیدن جای خالی تو غصه می خورم، در ضمن شنیدم اونجا پر از دختران صیغه ای است و برای قلبت خوب نیست! منصورحرفی نزد، ولی احساس کردم ناراحت شد، با وجود اینکه قول داده بود تا یک هفته برگردد، باز هم سفر را عقب انداخت، من یکشب زنگ زدم و گفتم اگر زیرسرت بلند شده بمن بگو، خیلی زود طلاق می گیرم و میروم شوهرمی کنم. گفت یعنی زیرسر داری؟ گفتم زیر سر ندارم، ولی می دانم روی زمین نمی مانم! گفت با من سرشاخ نشو، وگرنه بد می بینی، گفتم تو شوهر منی، حق ندارم سربسرت بگذارم؟ گفت نه انگار زبانت زیاد دراز شده، خودت را یک فرشته پاک می دانی و مرا یک غول بی شاخ و دم!
بعد از 20 روز منصور بازگشت، ولی توپش پر بود، بدنبال بهانه می گشت، هر شب به بهانه ای توی توالت میرفت و حداقل یک ساعت تلفنی حرف میزد. یک شب فریادم درآمد که با چه کسی حرف میزنی که تمام شدنی نیست؟ نکند خبرهایی هست؟ منصور بیرون آمد و گفت حقیقت را می خواهی من در مورد پسرمان شک دارم، این بچه بمن شباهت ندارد، من باید بفهمم ماجرا چیست؟ این حرف چنان ضربه ای بمن زد که من همان جا زانو زدم و به گریه افتادم، منصور خونسرد گفت چرا ناراحت شدی، خودت برو توی آلبوم عکس ها بگرد ببین این بچه هیچ شباهتی بمن دارد، به صورتش نگاه کن. به خیلی ها شباهت دارد بجز من!
من بیحال روی تخت افتادم، باور کنید نفسم به سختی بیرون می آمد، نمی دانستم چکنم، فریاد زدم از این خانه برو بیرون، دیگر نمی خواهم رویت را ببینم. منصور خیلی جا خورد و بلافاصله خانه را ترک گفت.
فردا صبح یکی از دوستانش زنگ زد و گفت چی شده؟ چرا شما بجان هم افتادید؟ گفتم شما جرات داری چنین اتهامی به همسرت بزنی؟ گفت من هیچگاه بخودم چنین اجازه ای نمی دهم. ولی منصور می گوید شوخی کرده، شما اجازه بدهید من او را برگردانم خانه، بعد بنشینیم حرف بزنیم، علیرغم نظر من، منصور را به خانه برگرداندند، ولی این ضربه مرا بکلی از پای انداخته است، نمی دانم با منصور چکنم؟ من بخاطر بچه هایم اهل طلاق نیستم، ولی تحمل منصور را هم ندارم، می ترسم او را به ایران برگردانم و او را بکلی از دست بدهم، می ترسم با او درگیر شوم وکار به طلاق بکشد، واقعا درمانده ام.
رکسانا- هامبورگ

1435-35