1436-27

3سال پیش، بدنبال درگیری با دوست دخترم سابرینا، با همه کوششی که کردم، نتوانستم او را حفظ کنم، سابرینا ازروی لجبازی، با آقایی نامزد کرد و من دچارافسردگی شدم بطوریکه شیرازه زندگیم از هم پاشید.
من و سابرینا از سال 2008 با هم دوست بودیم، حتی قرار و مدار نامزدی را گذاشتیم، مادرم او را پسندیده بود، خواهرانم می گفتند بسیار دختر با وقار و زیبایی است، خودم عاشق اش بودم، سابرینا هم شدیدا بمن دلبستگی داشت، تا بمناسبت کریسمس به لاس وگاس رفتیم، من دوستان قدیمی ام را آنجا دیدم، آنها یک شب مرا به یک کلاب بقولی لختی دعوت کردند، سابرینا فهمید و بمن هشدار داد، ولی من گفتم دلم می خواهد با دوستانم بروم، اگر نروم نزد آنها کوچک میشوم. علیرغم میل او با دوستان رفتم، وقتی به هتل برگشتم، خبری از سابرینا نبود، تا آمدم بخودم بجنبم، سابرینا با یکی از آشنایان فامیلی اش که سالها خواستگارش بود نامزد کرد و با او به نیویورک رفت، من بدجوری ضربه روحی خوردم، بعد از او به سراغ هر دختر وزنی میرفتم، بعد از دو سه روز خودم را کنار می کشیدم، من در اصل بدنبال همزاد سابرینا می گشتم، بدنبال دختری بودم که شبیه او باشد، همانقدر زیبا و مهربان و عاشق، ولی چنین موجودی را هرچه می گشتم پیدا نمی کردم کاملا افسرده و منزوی شده بودم، حتی دور دوستان را خط کشیده و باهیچکس رفت و آمدی نداشتم، در همان روزها به مشروب روی آوردم، بیشتر روزها از سر کار یکسره به آپارتمانم می رفتم وغرق در مشروب می شدم.
یک شب که از جلوی یک بار شبانه رد می شدم، بی اختیار بدرون رفتم و سفارش مشروب دادم، کمی دورتر از من، زن جوانی تنها نشسته بود و مشروب میخورد، بی اختیار به سراغش رفتم و اجازه خواستم کنارش بنشینم، سرش را تکان داد و به زبان بی زبانی گفت برایم فرقی نمیکند. بعداز نیم ساعت این من بودم که سفارش مشروب می دادم، هر دو مست شده بودیم، به او پیشنهاد کردم به آپارتمان من بیاید. خیلی راحت پذیرفت و باهم راه افتادیم، وقتی از بار بیرون آمدم، احساس کردم اتومبیلی مرا تعقیب می کند، ولی انقدر مست بودم که اهمیت ندادم و با رزیتا به آپارتمان من وارد شدیم، من یک دوش گرفتم و لباس راحت پوشیدم و بیرون آمدم، دیدم رزیتا روی زمین افتاده و به سختی نفس می کشد، او را با ترس بلند کرده و روی مبل بصورت نشسته خواباندم، با یک حوله خیس صورت وگردنش را مرطوب کردم تا شاید بخود بیاید، ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، در همان لحظه زنگ آپارتمانم را زدند، من از سوراخ در نگاهی انداختم آقایی را دیدم که پشت در ایستاده، جوابی ندادم، بیش از 20 بار زنگ زد و بعد هم رفت. من از ترس تا صبح نخوابیدم، تا رزیتا حدود 8 شب چشم باز کرد، همزمان دوباره زنگ به صدا در آمد، این بار عصبانی جلوی در رفتم و پرسیدم چه کار دارید؟ همان آقا بود، گفت همسرم توی آپارتمان شماست، گفتم همسر شما؟ گفت بله رزیتا همسر من است ما در آستانه جدایی هستیم، هر دو خود را در مشروب غرق کرده ایم، ولی من انتظار خیانت نداشتم، گفتم این خانم به شما خیانت نکرده، از همان لحظه ورود به آپارتمان من، تقریبا بیهوش روی مبل افتاده بود! گفت باورم نمی شود، من ناچارم پلیس خبر کنم، من دستپاچه شده بودم گفتم چرا؟ گفت من اجازه نمی دهم این زن ساده و نا آگاه قربانی آدمهای هوسبازی چون تو بشود. قبل از آنکه من حرفی بزنم رزیتا جلوی در آمد و گفت مایک! تواینجا چه می کنی؟ من وتو کارمان تمام است، چرا نمی خواهی بپذیری؟ من از این آقا خوشم آمده و میخواهم همین روزها با او ازدواج کنم، من خواستم اعتراض کنم ولی رزیتا در آپارتمان را محکم بست و گفت تو چرا اینقدر ترسو هستی، مگر شوهر سابق من چه غلطی می تواند بکند؟! گفتم من دردسر نمی خواهم، گفت اگر به او بگوئیم قصد ازدواج داریم دست از سرمان بر می دارد، وگرنه دردسر می آفریند، گفتم ولی من که چنین قصدی ندارم گفت من هم چنین قصدی ندارم، ولی باید مرا از دست این مرد راحت کنی.

1436-28

من گیج شده بودم، از اینکه با آوردن رزیتا به خانه ام، اینگونه به تله افتاده بودم، بشدت پشیمان بودم، ولی درمانده بودم که چکنم سرانجام تسلیم خواسته رزیتا شدم، تا بقولی از دست شوهرش مایک راحت شویم، درحالیکه مایک از آنجا دور شده بود، چشم باز کردم و دیدم رزیتا عریان جلویم ایستاده، اندام هوش ربایی داشت، مثل مجسمه های یونانی بود، بی اختیار به سویش رفتم، او را بوسیدم، او هم مرا عاشقانه بوسید و گفت خدا را شکر مرا پسندیدی! خندیدم و گفتم فکر نمی کردم زیر این لباس بلند سیاه، چنین اندام بلورین و آشوبگری وجود داشته باشد! رزیتا دیگر از خانه من بیرون نرفت، از سویی مایک مرتب زنگ می زد و می گفت اگر با رزیتا ازدواج نکنی، با کمک دوستانم، 10 تا گلوله تو مغزت خالی می کنم، رزیتا هم می گفت شوهرش خطرناک و بیرحم است.
من ناخواسته وارد معرکه ای شده بودم، که پایانش را پردردسر و سیاه می دیدم، چون بعد از چند هفته تلفن های دیگری گرفتم، که همه تهدیدآمیز بود واز من می خواستند هرچه زودتر با رزیتا ازدواج کنم، وگرنه سرم را بر باد می دهم.
من که در شرایط روحی خوبی نبودم، با خودم گفتم شاید ازدواج با رزیتا، مرا آرام کند، وقتی مطمئن شدم مسئله طلاق او و مایک تمام شده با او به لاس وگاس رفتم وازدواج کردم، رزیتا که یک زن کامل، یک زن عشوه گر تمام عیار بود، مرا در مدت چند هفته با خود به اوج لذت و بی خبری برده بود، او خوب بلد بود چگونه مرا اسیر خود سازد. خوشبختانه آن تلفن ها تمام شد و من احساس آرامش عمیقی کردم، از سویی آن کمبودها و اندوه وافسردگی ناشی از جدایی از سابرینا تمام شده بود، زندگی برایم مفهوم تازه ای یافته بود.
یکروز که سرکارم سخت مشغول بودم، بمن خبر دادند آقایی با من کار دارد، وقتی به اتاق انتظار مراجعین رفتم، مایک همان آقا را دیدم که مدعی شوهری رزیتا بود با دیدن من فریاد زد تو چگونه با یک زن شوهردار ازدواج کرده ای؟ یکی از همکارانم از راه رسید و پرسید چه شده؟ گفتم هیچ، این آقا به سرش زده است، مایک فریادزد من به سرم نزده، من یک شوهر فریب خورده هستم که همسرم دو شوهر دارد!
مایک درحالیکه از در بیرون میرفت، گفت یک هفته وقت می دهم رزیتا را طلاق بدهی، گرچه ازدواج شما غیرقانونی است. من هاج وواج مانده بودم، در همان لحظه معاون کمپانی مرا به دفترش خواند وگفت اگر چنین موردی صحت دارد، لطفا برو مرخصی، تا مشکل را حل کنی!
من بشدت ناراحت شدم، زودتر به خانه رفتم، رزیتا تازه از راه رسیده بود، ماجرا را پرسیدم گفت مایک قسم خورده مرا طلاق داده همه مدارک را هم قانونی کرده است! گفتم ولی او امروز آمده بود و حرف دیگری میزد! گفت اگر براستی مرا دوست داری، با مایک بجنگ، مرا خلاص کن. من عاشق توهستم، می خواهم با تو زندگی کنم.
حقیقت را بخواهید من گیج شده ام، متاسفانه ضربه کاری، جدایی از سابرینا، که اینروزها پشیمان شده و مرتب برایم پیام میدهد، مرا بکلی سرگشته و گیج کرده بود، آشنایی با رزیتا و آن حوادث بیشتر مرا سرگردان کرده، هنوز نمی دانم چه باید بکنم، رزیتا را دوست دارم، او سکسی ترین زنی است که تا امروز شناخته ام، ولی خودم را بجای دو راهی، در چند راهی می بینم، نیاز به کمک دارم، واقعا بمن بگوئید چه کنم؟
پرهام- سن حوزه

1436-29