1437-32

من دو سه ماهی بود، که از دانمارک به سن دیه گو آمده بودم، مهمان سیما خواهرم بودم، سیما می گفت من باید هرچه زودتر برای تو شوهری دست و پا کنم، تا مسئله اقامت ات و آینده ات را باهم حل کنم من می گفتم شوهرکردن با عجله، نا فرجام است، سیما می گفت تو با چهره واندام مناسب، مطمئن باش با کلی خواستگار روبرو می شوی.
سیما راست گفته بود، در طی دو ماه، من با کلی عاشق دلخسته وخواستگارروبرو شدم، ولی خودم تشخیص دادم، که بیشترشان آینده ای ندارند ویا کارشان شکار دختران ساده دل است، تا کلکسیون دوست دخترهای خود را کامل کنند.
روبروی خانه خواهرم، من هر روز با یک آقای مسن، ولی شیکپوش و بسیارمودب روبرو می شدم، که برایم دست تکان می داد وگاه سلام می گفت و حالم را می پرسید، منهم از چهره مهربان و دلپذیرش خوشم می آمد، ولی چون به زبان انگلیسی مسلط نبودم زیاد نزدیک نمی رفتم می ترسیدم سئوالاتی بکند که من در جوابش بمانم. سرانجام یکروز مراوادار کرد، جلوی خانه شان بروم و گل قشنگی را که برایم از پشت خانه چیده بود بدستم بدهد، من سپاس گفتم ولی او رهایم نکرد، گفت تو انرژی عجیبی داری، هر گاه تو را می بینم احساس خوبی می کنم، حتی دردهایم تسکین می یابد.
خودش را استیو معرفی کرد، گفت 4 پسر دارد که هرکدام درایالتی به کار مشغولند، همسرش را 5 سال قبل از دست داده و درون این خانه بزرگ با 5 اتاق خواب، با یک پرستار زندگی می کند. از من درباره زندگیم پرسید، وقتی فهمید ایرانی هستم، صورتش شگفت و گفت اولین دوست دختر من ایرانی بود، او را در ترکیه دیدار کردم، پدرش در کار چرم بود، بمن اجازه نمی داد به دخترش نزدیک شوم، ولی وقتی گفتم اهل ازدواج هستم، گفت بیا با خانواده ما آشنا شو، اگر با فرهنگ و اخلاق ما جور بودی، شاید اجازه بدهم!
من با ستاره در کنارخانواده اش، دو سه ماهی دوست بودم، او را از هرجهت پسندیده بودم، حتی بارها به بهانه خرید بیرون رفته بودیم درست روزی که من کارم در کمپانی امریکایی دراستانبول تمام شد، ستاره با پدرش به ایران بازگشت، من اشک را در چشمان ستاره دیدم، و هیچگاه آن اشکها فراموشم نشد، هیچگاه دیگر او را ندیدم.
وقتی استیو حرف می زد، برق اشک را در چشمان اش دیدم، وقت خداحافظی گفت هر روز بمن سر بزن، من معلم انگلیسی خوبی هستم. من در روز حداقل دو ساعت با استیو حرف میزدم، چای و قهوه می خوردم، یکی دوبار هم برایش غذای ایرانی پختم، که خیلی خوشش آمد، یکروز که باهم حرف میزدیم، گفت حاضری پرستار من باشی؟ گفتم ولی من دوره پرستاری ندیده ام، گفت از همین فردا برو، همین کالج نزدیک خانه، ضمن گذراندن دوره هایی، من استخدام ات می کنم برایت اجازه کار می گیرم و حتی گرین کارت، حقوق خوبی هم میدهم، گفتم باید شب و روز مراقب شما باشم؟ گفت نه، از صبح بیا، با هم صبحانه بخوریم، بعد ناهار، عصرانه، گاه میرویم خرید، دکتر، دیدار دوستان، بعد هم تا هر ساعت دلت می خواهد پیش من بمان، اگر خواستی شب بمان، یک اتاق مجزا و کامل در اختیارت خواهد بود. یا برگرد خانه خواهرت، فقط تلفن دستی ات کنارت باشد، اگر من کاری داشتم زنگ می زنم. گفتم چقدرحقوق می گیرم، خندید و گفت ماهی 1800 دلار کافی است؟ من نزدیک بود نفسم بند بیاید، برای من 1800 دلار یک حقوق رویایی بود، گفتم خوب است، گفت اگر اضافه کار هم داشتی، آخر ماه می پردازم، غذای روزانه ات با من، برایت بیمه هم می گیرم! داشتم از ذوق سکته می کردم، ولی صدایم در نیامد، وقتی شب برای خواهرم گفتم، از جا پرید، گفت من بعداز 12 سال زندگی در اینجا چنین شغلی نتوانستم گیر بیاورم، ترا بخدا سفت بچسب، هوای این پدر بزرگ را داشته باش، شغل مطمئن و خوبی است گفتم مطمئن باش کاری می کنم اضافه حقوق هم بدهد.
استیوهمانطور که قول داده بود، به حقوقم اضافه کرد، ضمن اینکه با من برای خرید لباس و کفش و نیازهایم به فروشگاه ها می آمد واز کردیت کارت خود استفاده می کرد، من هم شب و روز مراقبش بودم، به پیشنهاد خواهرم، دراتاق مستقل و بسیار شیک وتر و تمیز ساکن شدم، کم کم استیو برایم حالت پدر و پدر بزرگم را پیدا کرد، جانانه ودلسوزانه مراقبش بودم. خودش می گفت هیچگاه در زندگی خود تا این حد راحت نبوده است، می گفت خیلی از ناراحتی های جسمی اش کم شده و بعد از سالها شوق راه رفتن پیدا کرده، با هم به سینما و تاتر می رفتیم، گاه به کتابخانه و کافی شاپ و رستوران، حتی اماکن دیدنی و تفریحی، همین ها بمن نیز انرژی می داد، دلم نمیخواست هیچ شغل دیگری داشته باشم همانطور که قول داده بود، برایم گرین کارت تقاضا کرد وهمین ها مرا به آینده امیدوار ساخت.

1437-33

استیو ضمن حرفهایش، گاه به پسرهایش اشاره می کرد. می گفت کاش یکی ازپسرهای من، همسری چون تو داشته باشد، من می گفتم عجله ای برای ازدواج ندارم، مگر اینکه شما بخواهید از شر من راحت بشوید، استیو می خندید و می گفت اتفاقا من می خواهم عروس من بشوی، تا هیچگاه از من دور نشوی.
من چون همیشه پیشانی اش را می بوسیدم و می گفتم ، من همیشه کنار شما خواهم ماند، شما که زندگی دوباره ای بمن دادید.
زندگی به همین روال پیش میرفت، تا استیو دچار سکته قلبی شد و به بیمارستان انتقال یافت، همزمان پسرهایش پیدا شدند 4 پسر جوان بین 25 تا 40، که همگی از دیدن من حیران مانده بودند، پسر بزرگتر گفت بخاطر همین بود که پدرمان سرحال آمده بود و دیگر سراغی از ما نمی گرفت! من پرسیدم چرا؟ گفت چون شما هم خوشگل وهم خوش اندام، هم مهربان هستید، دیگر یک مرد از یک زن چه می خواهد؟
در رفت وآمدهای من به بیمارستان و خانه، همه پسرهای استیو، در گوشم زمزمه هایی می کردند، من در میان آنها، براندون را که بزرگتر از همه بود، بهتر پسندیده بودم، ولی بقیه هم با سماجت خودشان را بمن می چسباندند و من ملاحظه اشان را می کردم. عکس العملی نشان نمی دادم، تا استیو به خانه بازگشت، دوباره انرژی گرفت، وقتی از من پرسید با بچه ها آشنا شدی؟ گفتم همه پسرهای خوبی هستند گفت کدام را پسندیدی؟ گفتم براندون، گفت من موافق نیستم، کوین بهترین است، گفتم ولی ما بیشتر باهم جورهستیم، گفت براندون تا امروز با 100 دختر وزن رابطه داشته، گفتم اگر ازدواج کند چی؟ گفت او اهل ازدواج نیست.
فردای آنروز براندون، مرا به بهانه ای بیک رستوران برد و گفت من آماده ازدواج با تو هستم، آیا تو حاضری؟ گفتم ولی شنیدم تو یک ژیگولو هستی، عصبانی شد و گفت چه کسی گفته؟ پدرم؟ گفتم نه چرا این حرف را میزنی؟ گفت چون پدرم همیشه پشتیبان کوین است، ما را مثل او دوست ندارد، همین سبب شد تا ما از او دور بمانیم، ضمن اینکه کوین بی احساس ترین عضو خانواده است من سه روز بعد دوباره با استیو حرف زدم، ولی او گفت یا کوین یا هیچکس! همان شب براندون بمن پیشنهاد کرد، با او به نیویورک بروم و با او ازدواج کنم، بعد هم بمن از خانه وزندگی مستقل و درآمد و حساب بانکی و خلاصه همه چیزش گفت تا من خیالم راحت باشد. من باز هم به سراغ استیو رفتم، ولی او همچنان برحرف خود ایستاد و گفت فقط کوین.
من اینک درمانده ام که چکنم، براندون به نیویورک برگشت و مرتب زنگ می زند و درانتظار تصمیم من است خواهرم او را ایده ال می داند، ولی من نمی خواهم دل استیو را بشکنم و حرف او را رد کنم، ضمن اینکه کوین مورد علاقه من نیست، واقعا چکنم؟
شبنم- سن دیه گو

1437-34