sabor

بلاي فيس بوك!

سنگ صبور عزيز
تكنولوژي جديد، بويژه آنچه از كامپيوتر بر مي‌آيد، ضمن اينكه براحتي به كار بشر كمك ميكند، به همه چيز سرعت بخشيده و اعجازي كه در اين ده پانزده سال اخير از خود نشان داده، حتي در تصور كسي هم نمي‌گنجيد، ولي يادمان باشد كه همين تكنولوژي جديد، با خود مشكلات وعوارض عجيبي نيز همراه دارد، كه يكي از آنها گريبان مرا گرفته است.
                                                                                                           •••
من در فضاي كاري خودم، بدليل مشغله فراوان، خيلي بندرت به كامپيوتر ميپرداختم، چون نوع كارم زيادبا كامپيوتر ارتباط نداشت، البته منشي ام، همه امور مربوط به ايميل ها ودريافت  و ارسال نامه هاي مهم را عهده دار بود.معمولا آخر روز، يك ليست چاپ شده از اين مراودات و ارتباطات  را بمن نشان ميداد.
يكروز به سفارش و تشويق يكي از دوستانم، من هم وارد فيس بوك شدم، كه در آغاز بسيار هيجان انگيز و پرشور بود. چون با دنياي تازه اي آشنا مي‌شدم، ارتباط سريع با دوستان وآشنايان در سراسر جهان،حال و احوال هاي معمولي و در ضمن دسترسي به اطلاعات جديد، برايم جالب بود، بمرور دوستاني جديد  پيدا كردم، كه برخي از آنها شخصيت هاي جالبي داشتند، ضمن اينكه بمرور احساس كردم، از راندمان كارم كم شده، بيشتر وقت خود را روي فيس بوك مي‌گذرانم بطوري كه كلي از كارهايم عقب افتاده و به خيلي تلفن ها ونامه ها هم جواب نمي‌دادم.
در همان روزها بود كه ليلا وارد دنياي فيس بوك من شد، بعد از طريق يكي از دوستانم در آلمان با من ارتباط بر قرار كرده بود و مي‌خواست به امريكا بيايد، مي‌گفت بعد از يك ازدواج نا فرجام كه با 3‌ سال شكنجه و كتك و زجر شبانه‌روزي همراه بوده، از شوهرش جدا شده است، برايم مي‌گفت كه شوهرش داراي ساديسم هاي خاص بوده، اورا بشدت كتك مي‌زده و بعد با او عشقبازي ميكرده ! گاه با او  در ارتباط جنسي اش چنان وحشيانه و  دور از روال معمول عمل ميكرده كه او را دو سه روزي بستري مي‌كرده است.  اما چون براي ويزاي پدر ومادرش اقدام كرده مي‌خواسته آنها را هم به آلمان بياورد، ناچار تحمل مي‌كرده است. ليلا برايم عكس هايي از دست وپاي كبود شده خود فرستاد و چند پيام تلفني شوهر سابقش را به گوش من رساند، كه اورا تهديد به مرگ و  پاشيدن اسيد كرده بود. او گفت اقدام به شكايت كرده ولي چون پليس آلمان به اينگونه مسائل به چشم يك رويداد ساده خانوادگي  درحد حرف نگاه مي‌كند، به آن توجهي نكرده است.
ليلا هر روز با من در تماس بود، مرا ناجي خود مي‌ناميد، مي‌گفت آرزويش اين بوده كه مردي چون من همسرش باشد، به او گفته بودم كه همسر و يك فرزند دارم،پسري 18‌ ساله، مي‌گفت مهم نيست من فقط در روياي خود، تورا صاحب شده ام همين و بس! گاه ليلا گريه سر مي‌داد، من او را آرام مي‌كردم، يكي دو بار، داروهايي خواست كه بلافاصله برايش فرستادم، در ضمن قول دادم تا حد قدرت خود كمكش كنم تا به امريكا بيايد.
اين ارتباطات در روز، در زمان كارم انجام مي‌شد، خود بخود شب كه به خانه مي‌آمدم، ديگر هيچ ارتباطي  نبود و من هم سخني دراين باره با همسرم ميترا نزدم، چون لزومي نمي‌ديدم وبا خود مي‌گفتم، اين كار، يك كار انساني است، اگر به نتيجه رسيد، ميترا را هم درجريان مي‌گذارم.
ليلا بمرور از دلتنگي وعشق حرف زد، بعداز 3‌ ماه وقتي يك بار دير جوابش را مي‌دادم، شديدا نگران مي‌شد و  مي‌گفت عاشق من شده ولي كار به زندگي من ندارد. راستش من هم به او بشدت علاقمند شده بودم، احساس مي‌كردم اگر صدايش را، پيام هايش را يكروز دريافت نكنم سرگشته و افسرده ميشوم.
كار ارتباط فيس بوكي ما به آنجا كشيد كه من ديگر دلم مي‌خواست اورا ببينم، يعني همان حالاتي كه معمولا براي مشتريان هميشگي فيس بوك پيش مي‌آيد وناگهان دچار عشق و عاطفه  و يا گرفتار خيانت، تجاوز و كلاهبرداري مي‌شوند.
يكبار كه ليلا خبر داد بيمار و بستري است،من ديوانه شدم، بهر بهانه اي بود راهي آلمان شدم، به ميترا گفتم دوستم مريض است بايد به سراغش بروم، ميترا زياد كنجكاوي  نكرد چون مي‌دانست من دو سه دوست قديمي در آلمان دارم، فقط يك ليست از سوقات هاي آلمان بدستم داد.
من بدون اينكه به ليلا حرفي بزنم با توجه به آدرس اش به هامبورگ رفتم يكسره با تاكسي به در خانه اش رفتم، ساعت 7‌ شب بودكه در آپارتمان اش را زدم، ناگهان ليلا با لباس نيمه عريان روبرويم ظاهر شد، همانقدر كه در عكس ها و تصاوير فيس بوك ديده بودم، سكسي و زيبا بود، آغوش برويش گشودم، گفت چرا بي خبر آمدي، من مهمان دارم، اگر بروي سر خيابان در كافي شاپ بنشيني من خودم را ميرسانم! قبل از آن كه من بروم، از دور مرد عرياني را ديدم كه به سرعت توي آپارتمان مي‌دويد! من حرفي نزدم، از ساختمان بيرون آمدم، همه آن روياهايم فرو ريخته بود، پس ليلا به من دروغ گفته بود پس بيمار نبود، پس آن زن پاك و معصومي كه من تصور ميكردم نبود.
من به جاي كافي شاپ، يكسره به سراغ دوستم ناصر رفتم، از ماجرا با او حرفي نزدم، و سه روزي در شرايط روحي نه چندان خوب آنجا ماندم و بعد با يك چمدان سوقات به لس آنجلس برگشتم، ميترا از ديدن چهره غمگين وشكسته من بشدت ناراحت شد، پرسيد مگر دوستت چقدر بيمار بود؟ نكنه مرده؟ گفتم نه، ولي حالش خوب نبود.
از آن روزسعي كردم با فيس بوك كاري نداشته باشم، ولي متاسفانه آنها كه چون من اسيرش شده اند مي‌دانند كه اگر اراده قوي نداشته باشي دوباره در آن غرق مي‌شوي، همانگونه كه من شدم، كلي پيام از سوي ليلا آمده بود، اينكه شوهر سابقش سر زده به سراغش آمده بود چاره اي جز پذيرش او نداشته است! تقاضاي بخشش مي‌كرد. مي‌گفت همچنان عاشق من است. بايد منطقي فكر كنم من نميدانم چرا دوباره در دام او افتادم، يكروز بخود آمدم كه براي ويزاي اواقدام كرده بودم و ليلا در راه بود.
ليلا آمد، البته خودش هزينه هتل را پرداخت، ولي من ترتيبي دادم تا او در يك محله نزديك دفترم، آپارتماني اجاره كند و در پي راهي براي اقامت دايم بود. من با خواهش هاي پياپي او، از طريق دفترم اقدام كردم و  او را بعنوان كارمند تازه استخدام نمودم، ديگر رابطه ما جدي شد، من هر روز بعد از ظهر به آپارتمان اوميرفتم، با هم غذا مي‌خورديم وساعت 8‌  وگاه 9‌ به خانه برمي گشتم، ميترا مشكوك شده بود، مرتب مي‌پرسيد چرا هر روز اضافه كار مي‌كني؟ چرا دير مي‌آيي؟
من بهانه مي‌آوردم وبراي ساكت كردن او، مرتب پول نقد در كيف اش مي‌گذاشتم و مي‌گفتم هر چه درآمدم اضافه شود، 20‌درصدش را بتو ميدهم تا خوشحال شوي!
حدود 3‌ ماه پيش ليلا خبرداد حامله است، با اينكه همه گونه وسايل جلوگيري از حاملگي مصرف مي‌كرد، ولي متاسفانه حامله شد، به پزشك مراجعه كرديم تا كورتاژ كند ولي پزشك گفت بدليل شرايط بدني ليلا،امكان خطر وجود دارد ودر ضمن براي اين كار كمي دير شده است!
من 3‌ ماه است در شرايط روحي ناهنجاري بسر مي‌برم، نميدانم چكنم؟ آيا با ميترا حرف بزنم؟ آيا بگذارم پسرمان بدنيا بيايد، بعد تصميم بگيريم چه كنيم. باوركنيد درمانده ام گيج شده ام. نياز به يك راهنمايي منطقي ودلسوزانه دارم.
پرويز- لس آنجلس