آن سايه خانمان برانداز نيمه شب!
سنگ صبور عزيز
امروز تصميم گرفتم به سراغ شوهرم بروم، از آن راز بزرگ با او سخن بگويم، رازي كه شايد زندگيم را دچار طوفاني بزرگ بكند.
يادم هست روزي كه من و فرهنگ با هم آشنا شديم، ازصداقت و وفاداري گفتيم، هر دو معتقد بوديم بايد هيچ چيزي را از هم پنهان نكنيم، بايد بهم وفادار بمانيم.
من وفرهنگ هر دو در يكي از مدارس سوئد، معلم بوديم، آشنايي مان نيز در جشن سال نو پيش آمد،در آن جمع معلمين ، بيش از 12 معلم ايراني ديگر هم بودند، ولي من و فرهنگ بهم جذب شديم،من نميدانم چرا تحت تاثير حرفها و حركات او قرار گرفته بودم، ضمن اينكه فرهنگ هم مرتب ميگفت احساس ميكنم شما را سالهاست ميشناسم، انگار چهره شما درذهن من نقشي قديمي دارد. از شيوه حرف زدن و وقارش خوشم آمده بود، همان روز با او قرار ديدار ديگري را گذاشتيم. همديگر را دريك رستوران چيني ديديم، من از غذاي چيني خوشم ميآمد، درحاليكه فرهنگ نفرت داشت، ولي بخاطر من غذا را خوردو سه ماه بعد واقعيت را بمن گفت!
بعد از 5 هفته، براي اولين بار زمان خداحافظي همديگر را بغل كرديم و صورت هم را بوسيديم، من داغ شدم انگار تب كرده بودم. در دل ميخنديدم، چون مثل دختران تين ايجر تب و تاب داشتم. فرهنگ مرا بكلي عوض كرده بود. من كه فكر ميكردم عشق وجود ندارد حالا چند ساعت دوري، مرا دچار اندوه ميكرد. بعد از 3 ماه هر دو اعتراف كرديم كه عاشق هم هستيم واز همان لحظه روابط جدي و عاشقانه ما آغاز شد.
فرهنگ آنقدر تلاش كرد تا سرانجام خودش را به منطقه آموزشي ما رساند و درست درهمسايگي مدرسه من مشغول شد، هر رو ز با هم به مدرسه ميرفتيم و با هم به خانه بر ميگشتيم، يكسال گذشت، همان روزها بود كه پدر ومادر و خواهر فرهنگ از ايران آمدند، خانواده مهربان و گرمي بودند،چنان مرا در ميان خود گرفتند و بمن محبت كردند، كه من حساس نمودم ميان خانواده خود هستم، ميان حرفهايشان براثر اتفاق فهميدم شهلا مادر فرهنگ با مادر من، در يك مدرسه درس خواندهاند، در دبيرستان شاهدخت تهران. همين سبب شدتا من ترتيب گفتگوي آنها را تلفني بدهم و در همان مكالمه، خواستگاري انجام شد و قرار سفر پدر ومادرم نيز گذاشته شد، 6 ماه بعد من و فرهنگ زن و شوهر شديم.
فرهنگ دوستان زيادي داشت كه بعضي ها متاهل و برخي مجرد بودند، راستش چون ميديدم بعضي مجردها رفتارشان از شأن خانواده من بدور است ترتيبي دادم كه پايشان از جمع ما بريده شود، ولي بعد از مدتي فهميدم متاسفانه در جمع متاهلين هم چند نفري بقولي مرتب زيرآبي ميروند، در پشت پرده دوست دخترهاي سوئدي دارند، من دو سه بار آنها را بيرون خانه با آن دخترها و زنها ديدم، ولي صدايم درنيامد تا يكروز در يك بانك، با امير روبرو شدم كه دختري را درگوشه اي ميبوسيد، من عصباني جلو رفتم و اعتراض كردم گفتم اميرخان شما همسر و 4 فرزند داري، شما مرتب مدعي عشق وصداقت هستي، ولي ميبينم سرتون جاي ديگر گرم است.
امير با پررويي گفت وقتي در جمع خودمان، همه دور ازدسترس هستند، بالاخره بايد فكري بحال خودمان بكنيم، من خودم را به ناداني زدم و گفتم نميدانم منظورتان چيست ولي من اگر يكبار ديگر شما را با زني ببينم ناچارم فريده همسرتان را در جريان بگذارم.امير خنديد و رفت بعد از آن روز امير مرتب درجمع دوستان و فاميل، دور و بر من ميپلكيد و ميگفت شما وقت نداريد يكروز با هم قهوه اي بخوريم؟ من ميگفتم شما با همان زنان هرزه قهوه بخوريد كافي است، ميگفت ديديد گفتم درجمع خودمان كسي ما را محل نميگذارد؟ گفتم مرد حسابي چرا فكر نميكني بايد با كسي رابطه داشته باشي؟ چرا توقع داري همه سست عنصر و هرزه باشند؟
اين برخورد او را تا حدي سرجايش نشاند، ولي متاسفانه دست بردار نبود،من هم نميخواستم با شوهرم حرف بزنم. دوستان را بجان هم بياندازم ولي مرتب دماغ او را ميسوزاندم. تا سفري دسته جمعي به پاريس پيش آمد، در اين سفر، اميرسعي ميكرد به بهانه اي فرهنگ را به فريده نزديك كند، تا خودش را بمن بچسباند حتي يكي دو بار به بهانه بردن بچه ها به اماكن ديدني، دخترمرا با بچه هاي خود راهي كرد ودر طول راه نيز يكي دو بار سعي كرد دست مرا بگيرد كه من پس اش زدم و چشم غره رفتم ولي از رو نميرفت، امير واقعا سمج و پررو بود.
درست يكسال پيش بود كه دوباره به سفر رفتيم اين بار راهي ايتاليا شديم. يك شب همگي مشروب خورديم، مردها به بهانه گردش در شهر از هتل خارج شدند، من به فرهنگ گفتم تا آمدن اش بيدار ميمانم، فرهنگ عقيده داشت چون من خيلي مست ولول هستم بهتر است بخوابم. بهرحال به بستر رفتم، نميدانم چه ساعتي بود، ولي صداي در شنيدم، آرام گفتم فرهنگ آمدي؟ گفت بله من هم عريان خوابيده بودم، در يك لحظه در تاريكي احساس كردم كه انگار كسي كه مرا سخت ميبوسدوبه آغوش گرفته فرهنگ نيست، خواستم چراغ را روشن كنم. ولي جلوي دستم را گرفت، بعد هم با خشونت با من هم آغوش شد، من عصباني شدم بسوي چراغ دويدم، درست وقتي چراغ روشن شد،امير را ديدم كه از اتاق ميگريزد. باور كنيد در آن لحظه ديوانه شدم، همه وجودم ميلرزيد، خود را بدرون حمام انداختم، دهها بار خودم را شستم، ميخواستم پوست تنم را بكنم. اشك ميريختم و به ديوار حمام مشت ميكوبيدم.
بعد از يكساعت بدرون رختخواب رفتم خودم را به خواب زدم، فرهنگ آمد و خوابيددرحاليكه نميدانست من در برزخ بزرگي گرفتار شده ام. فردا صبح شرم داشتم توي صورت شوهرم نگاه كنم، احساس بدي داشتم. شوهرم مرتب ميپرسيد چته؟ ميگفتم سرم سنگين است، انگار سرما خورده ام،دل و دماغ ديدن كسي را نداشتم، حتي حوصله ناهار و شام خوردن هم نداشتم، به بهانه اينكه خواهرم از آلمان ميآيد، زودتر به خانه برگشتيم، از آن روز حالت طبيعي ندارم بارها حتي از رابطه زناشويي خودگريخته ام، اغلب اوقات دچار كابوس ميشوم، ميخواهم فرياد بزنم، ميخواهم به سراغ امير بروم وگريبان او را بگيرم و آبرويش را ببرم. ولي وقتي ياد شوهرم ميافتم ياد همسر امير ميافتم، برجاي خشك ميشوم.
باور كنيدكه من در برزخ زندگي ميكنم، سر كار كه ميروم چهره وقيح امير جلوي چشمانم ظاهر ميشود، جنايتي كه درحق من كرد، گاه خودم را مقصر ميدانم كه چرا همان لحظه اول بخود نيامدم؟ چرا بايد مشروب ميخوردم كه آنچنان از خود بي خبر بمانم؟
از شما ميخواهم مرا ياري دهيد، بمن بگوئيد چكنم؟ آيا با شوهرم حرف بزنم؟ اگر اين راز فاش شود دو خانواده بكلي از هم ميپاشد، اگر لب به سكوت ببندم، درعذاب ميمانم. واقعا چكنم؟
مرمر- سوئد
دكتر دانش فروغي روانشناس باليني و درمانگر دشواريهاي خانوادگي
به بانو مرمر از سوئد پاسخ ميدهد
تصميمي را كه گرفته ايد بسيار درست است. يعني آنكه برويد وماجرا را با شوهر خود در ميان بگذاريد.اما همچنان دچار ترديد هستيد و نگران از آن هستيد كه پس از بيان واقعيت رابطه شما و فرهنگ به كجا خواهد انجاميد؟ عشقي كه بين شما وفرهنگ بوجود آمده بود به سرعت پيش رفت. درمدت بسيار كوتاه آنچنان با يكديگر آميختيد كه ازدواج را تنها راه نگهداشتن عشق در نظر گرفتيد. اما در عين حال ميديديد كه روابط مردان متاهل در بيرون از مرزهاي خانوادگي بسيار است و نگراني ازين داشتيد كه مبادا فرهنگ كه درجمع دوستان همراه آنهاست دست به خيانت بزند…
يكروز يكي از دوستان فرهنگ را در حال معاشقه با دختري ديديد. ميدانستيد كه او داراي 4 فرزند است، پرسش من اين است كه چه چيز باعث آن شد كه برويد و دوست شوهر خود را تهديد كنيد؟… رفتار دوست شوهر چه ارتباطي به زندگي شما داشت؟ از سوي ديگر به چه دليل ماجرا را با شوهر خود در ميان نگذاشتيد؟ شما كه علاقهاي به دوستي شوهر خود بامردان خيانتكار نداشتيد باچه انگيزه اي دست به اين پنهانكاري زديد؟ و ميگوئيد پس از آن مرتب اين آقا در تمام ديدارهاي خانوادگي به سراغ شما ميآمد و ميخواست كه با او رابطه اي پنهاني داشته باشيد و در اين رابطه هر چه نه ميگفتيد فايده اي نداشت.
اما از سوي ديگر دراينمورد با شوهر خود سخني به ميان نميآورديد و در عوض با امير و خانواده اش به سفر ميرفتيد. پرسش اين است كه اين رفتار چه پيامي به امير ميداد؟ امير كه ميديد هر چه به شما ميگويد و هر رفتاري با شما دارد پنهان باقي ميماند و دوست او فرهنگ از او شكوه اي ندارد با خود درباره شما چه ميانديشيد؟
… بالاخره در شبي همه ي >دوستان< مشروب ميخورند وفرهنگ از شما ميخواهد كه در منزل بمانيد.آيا فرهنگ به شما گفته بود درها را باز بگذاريد؟.. زماني كه امير به اتاق شما آمد فرهنگ كجا بود؟ آيا ميان شما و همسرتان وامير يك گفت وگوي غير كلامي وجود ندارد؟ نميگويم حتما وجود دارد ولي وقتي آدمي شرايطي را پيش ميآورد كه به هدف خود ميرسد ولي براي آن مسئوليتي احساس نميكند خود را از احساس گناه ميرهاند.
بنظر من بهتر است كه با يك روانشناس ورزيده درباره نيازها وعواطف خود گفت وگو كنيد. ماجرا را با شوهر خود در ميان بگذاريد. مردي كه نميتواند از سوءنيت دوست خود نسبت به همسرش بي خبر باشد(احتمالا) نسبت به او توجه چنداني ندارد. اين مشكل را در جلسات روان درماني مورد گفتگو قرار دهيد.