SAbor1.1

از آن زن زيباي بالا بلندچه مانده

سنگ صبور عزيز

هر بار كه به گذشته بر مي‌گردم، با خود مي‌گويم بايد بيشتر از اينها شكرگزار بودم. چون سالهاي اخير، چشم و گوش مرا چنان در برابر نعمات زندگي، لحظات زيباي آن، باز كرده كه حسرت آن روزها را مي‌خورم.
•••
من با پيمان در اصفهان آشنا شدم، پيمان در يكي از نوروزها به اتفاق خانواده به شهر ما آمده بود، در يك رستوران كنار زاينده رود، همديگر را ديديم، هر دو  از همان نگاه اول دلمان لرزيد، بعد هم پيمان با هر بهانه اي بود خواهرش را جلو انداخت تا با خانواده من آشنا شود، بدنبال آن، راه به خانه ما باز كرد و خلاصه اينكه قبل از بازگشت به تهران بطور ضمني خواستگاري كردند و  تاحدي توافق پدر ومادرم را گرفتند.
بعد از يك ماه پدر و مادر پيمان به اصفهان آمدند، ما را به يك رستوران دعوت كردند، ما هم آنها را به خانه آورديم و همه حرفها زده شد و ماه بعد من و پيمان نامزد شديم و در آستانه بهار، ازدواج كرديم.
من و پيمان واقعا عاشق هم بوديم،ولي تنها مشكل مان، حسادت بيش از حد شوهرم بود.او به همه چيز وهمه كس حـسـادت مـي‌كـرد. مـن ابـتدا اين حسادت را دوست داشتم، ولي بمرور برايم اذيت كننده شد، چون ديدم تحمل آنرا ندارم، او درجشنها و مهماني ها، گردهمائي هاي ساده فاميلي هم مرا محدود كرده بود اجازه نداشتم با هيچ مردي حرف بزنم، يا جواب سئوال آنها را بدهم، مي‌گفت همه بتو نظر دارند يكبار كه پسرعموهايم كه بامن بزرگ شده بودند، در جشن تولد خواهرشان، دركنار من رقصيدند، اين كار چنان پيمان را به خشم آوردكه كار به دعوا و يقه كشي انجاميد، بمرور همه فاميل از ما كناره گرفتند، چون مي‌ترسيدند حادثه اي پيش آيد، در اين ميان پيمان مرا مرتب به سفر مي‌برد، حتي سال اول انقلاب كه من حامله بودم، مرابه تور اروپايي برد، همه كشورها را گشتيم، كلي سوقات با خود آورديم در ميان مسافران تور هم، خيلي زود همه فهميدندكه پيمان حساسيت دارد، خود بخود همه شبها بيرون ميرفتند، ولي ما را با خود نمي‌بردند، پيمان سعي ميكرد بمن خوش بگذرد، واقعا هم سفر خوبي بود. ولي من بمرور خود را در يك قفس احساس مي‌كردم، بارها با او حرف زدم، به او فهماندم  من در همه دنيا عاشق او هستم، هيچ مردي برايم مهم نيست، مي‌گفت ولي آنها  هيز و هوسباز هستند، آنها براي تو نقشه دارند،مي‌گفتم اين همه دختر و زن خوشگل دور و بر ما هستند مي‌بيني كه كسي كاري به آنها ندارد، اغلب آنها را مثل خانواده خود نگاه مي‌كنند.
يكي دو بار كه خواستم در برابر او بايستم، كارمان به زدو خورد  و قهر كشيد، پدرم عقيده داشت عشق زياد حسادت مي‌آورد، با شوهرت كنار بيا، بمرور كه زندگي مان پيش رفت و بچه دار شـديـد آرام مـي‌شـود، من هم قبول كردم، صاحب3‌ فرزند  شديم، د‌ودختر و يك پسر. سال 1986‌ تصميم گرفتيم به خارج بيائيم، چون تقريبا دوستان پيمان به امريكا واروپا وكانادا كوچ كرده بودند. بچه ها را برداشته و به دبي رفتيم. 3‌ ماه مانديم ولي به نتيجه اي نرسيدم، به تركيه سفر كرديم، 6‌ماه مانديم تا عاقبت در جمع پناهندگان به امريكا  آمديم در اينجا البته مردها رفتار ديگري داشتند، بخصوص كه من بلند قامت و خوش اندام بودم، گاه در خيابانها از بعضي مردهاي رهگذر غير ايراني رفتار و حركاتي بروز ميكرد كه پيمان را ديوانه مي‌كردمرا واداشته  بود لباسهاي  بلند و پوشيده به تن كنم، حتي  تابستان ها هم لباسهاي بلند بود گاه اين سختگيري ها به جايي رسيدكه جلوي كار كردن مرا هم گرفت. من هم ديگر خسته  شده بودم، در ضمن بچه ها بمرور  بزرگ مي‌شدند، مشكلات و مسائل خود را داشتند، من بايد به آنها مي‌رسيدم، اين راهم بگويم كه پيمان درون خانه اصولا از جمع 5‌ نفرمان، مهربانترين انسان روي زمين بود من هر چه آرزو مي‌كردم برايم تهيه مي‌كرد، بهترين لباسها ، جواهرات ، اتومبيل را برايم مي‌خريد. اگر من با دوستان زن خود در  خانه سرگرم بودم، تلفني سفارش  انواع غذاها را مي داد، گاه يك مـستخدم به خانه مي‌فرستاد، بقول خـودش عشق عميق اش را نشان مي‌داد.
من تقريبا خانه نشين شده بودم و فقط گروهي دوستان زن و دختر داشتم كه البته به آنها خوش مي‌گذشت چون هروقت به خانه ما مي‌ا~مدند شاهانه پذيرايي مي‌شدند، دل از عزاي هر غذايي، ميوه اي و شيريني و دسري در مي‌آوردند، من هم خوشحال بودم، ولي كم كم يكي دو تا شوهر كردند يكي دو تا به شهرهاي ديگر رفتند، ولي با اينحال سرم گرم بچه ها بود، تا حدود  6‌ سال پيش، كه بچه ها بدنبال تحصيل و كار و زندگي خود رفتند من تقريبا تنها شدم، تازه بخود آمدم و فهميدم عمري است بدون رفت و آمد با خانواده، حتي فاميل و دوستان قديمي زنداني خانه شده ام، كم كم از بيرون آمدن و درجمع ظاهر شدن هم مي‌ترسيدم. با يك روانشناس حرف زدم، توصيه كرد از اين قالب در آيم با رفت وآمد با خانواده ها ديوار اين قفس را بشكنم، من هم اين بار  در برابر پيمان ايستادم، كار بالاگرفت، برادر وخواهرانم آمدند، يكبار كه پيمان مرا كتك زد پليس را خبر كردم، بدنبال آن تصميم به طلاق گرفتم، پيمان بشدت عصباني  بود، مرتب مي‌گفت اگر طلاق بگيري روزگارت را سياه مي كنم، من هم مي‌گفتم روزگار از اين سياه تر هم ميشود؟
بالاخره طلاق گرفتم، با توجه به حق وطلاق خودم، خانه را من برداشتم و مبلغي هم نقد نصيبم شد، بعد هم تصميم به كار كردن و ساختن زندگي تازه خود گرفتم، گاه مي‌ديدم كه پيمان دور و بر خانه و محل كارم ديده مي‌شود، ولي من ديگر خسته شده بودم، زندگي تازه بمن انرژي داده بود احساس جواني ميكردم. من اينك در سن 47‌ سالگي وهزاران اميد و آرزو داشتم،در محل كارم باآقايي آشنا شدم كه قبلا ازدواج كرده و طلاق گرفته بود، بسيار انسان آزاده، روشنفكر و مهرباني بود اين آشنايي خيلي ساده شروع شد، با يك دوستي صميمانه ادامه يافت ولي هنوز حرفي از عشق وازدواج نبود.
يك شب كه باهم شام خورده بوديم،من در راه بازگشت به خانه،ناگهان با پيمان روبرو شدم، از من خواست چند دقيقه از اتومبيل پياده شوم، من احساس كردم رنگش پريده و مي‌لرزد، ترسيدم و گفتم كار دارم بايد بروم، ولي قبل از اينكه شيشه را بالا بكشم پيمان محلولي را به صورت من پاشيد،من در يك لحظه همه صورت و گردنم  سوخت با اينحال، بعد با همه وجود فرياد كشيدم و ديگر هيچ نفهميدم در بيمارستان چشم باز كردم، ولي چشمانم تار بود، احساس كردم همه آينده ام سياه شده است  در آنجا فهميدم پيمان بروي صورتم اسيد پاشيده است.
او دستگير و زنداني شد  و من با صورت و گردن سوخته بازگشتم، تاشايد با عمل جراحي،كمي به چهره واقعي خود برگردم در طي يكسال عمل هاي جراحي تا حدي موثر افتاد، ولي من ديگر آن شيده سابق نبودم، دوستان قديمي وقتي مرا ديدند نمي‌شناختند.
محاكمه پيمان ادامه داشت تا اخيرا محكوميت بالايي گرفت، در اين ميان وكيلم پيشنهاد داده من خسارت مالي از او بگيرم، كه حداقل سر به صد ميليون دلار ميزند، در طي يكسال قبل از اين ماجرا پيمان با برادرانش يك كمپاني بزرگ راه انداختند، آنها چند ميليون سرمايه گذاشتندو من مي‌توانم براحتي از آنها اقلا ده ميليون دلار خسارت مالي بگيرم، ولي پيمان مرتب از زندان زنگ مي‌زند و ميگويد من بهرحال سالها در زندان مي‌مانم،تو ديگر زندگي برادرانم را ويران نكن، اگر تو شكايت خود را دنبال كني همه آن شركت از هم مي‌پاشد،تنها اميد من برادرانم براي آينده از بين ميرود.
من مانده ام كه چكنم؟ آيا خسارت مالي بگيرم و اقلا جبران  اين ضايعه بزرگ را بكنم ويا دست بكشم و با قلب شكسته و آينده تاريك خود بسازم. واقعاچكنم؟
شيده – نيويورك