1439-1

من و «جری» فارغ التحصیل یوسی ال ای بودیم . در دو سال آخر ما با هم خیلی صمیمی شدیم و روزی که دانشگاه را ترک می کردیم بهم دلبستگی پیدا کرده و جری اصرار به ازدواج داشت. ولی راستش من در مورد وصلت دو فرهنگه تردید داشتم، جری متولد فیلیپین بود و حدود 7 سال درامریکا زندگی کرده بود، اما همچنان عاشق سرزمین خود بود، اصرار داشت با من ازدواج کند و با هم به مانیل زادگاهش برویم.
من به او توصیه کردم در همین جا بماند و کار کند و بعد هم آمادگی ازدواج در کالیفرنیا را داشتم، جری می گفت من دلم می خواهد تو را بعنوان یک هدیه به فیلیپین ببرم، خصوصا که تو با موهای طلایی و چشمان عسلی، مخلوطی از اروپایی و امریکایی هستی.
من با اصرار جری برای دو هفته به مانیل رفتم، خانواده اش دور ما را گرفتند پذیرایی و محبت و عشق شان بی پایان بود.
من شیفته خاله اش شدم، مادرش می گفت جری قبلا نامزد داشت، نامزدش شرور و دردسرساز بود، خوشحالم که جری از او کناره گرفت. ولی هنوز آن دختر دست بردار نیست، هنوز مزاحم است، هنوز فکر می کند می تواند جری را تحت تاثیر بگیرد، او باور ندارد که جری واقعا عاشق شده است.
من قضیه را جدی نگرفتم، بعد از دو هفته به لس آنجلس بازگشتم، اما روز بعد جری بدنبالم آمد و گفت دوری مرا تحمل نمی کند، آمده تا در مورد آینده مان تصمیم بگیریم، من همزمان شغل خوبی پیدا کردم، درهمان کمپانی برای جری هم کاری دست و پا کردم، ولی او از کار کردن دراینجا خوشحال نبود، دراین فاصله پدر و مادرش دو بار به دیدارش آمدند. آنها اصرار داشتند مابه مانیل برویم و می گفتند درآنجا امکانات شغلی بیشتر است، پدرش می گفت ما میتوانیم در خانه ییلاقی و یا شهری شان زندگی کنیم، آنها حتی حاضرند خانه دیگری بخرند، پدرش می گفت با توجه به دوستانش و با نفوذ زیادی که دارد می تواند ما را وارد کارهای دولتی بکند، درآمدمان را بالا ببرد، پدرم عقیده داشت من این پیشنهاد را بپذیرم، گفتگوی میان پدر و مادرها منجربه ازدواج من و جری شد و بعد از 3ماه، راهی مانیل شدیم، تا بخت خود را در سرزمین تازه ای بیازمائیم، راستش از همان آغاز دلم شور میزد، ولی با تکیه به عشق جری، تن به این سرنوشت تازه دادم.
پدر جری همانگونه که قول داده بود، همه امکانات را در اختیار ما گذاشت، در یک موسسه بزرگ دولتی، هر دو شغل حساسی گرفتیم و با درآمد بالایی، به ساختن آینده خود پرداختیم، یادم هست در سالگرد ازدواج مان، من ناگهان با مایا روبرو شدم، یعنی همان نامزد سابق جری، که درست همان بود، که پدر و مادرش گفته بودند، شرور و دردسرساز، در همان برخورد اول با من در یک مهمانی بزرگ، در گوشم گفت اگر خودت را کنار نکشی، اگر به امریکا بر نگردی و یا نروی ایران، کاری می کنم که زندگیت جهنم بشود.

1439-2

من ماجرا را به جری گفتم، او خیلی خونسرد گفت مایا زود دست می کشد و میرود پی کارش، چون او می فهمد که من چقدرعاشق تو هستم، گفتم ولی همه میگویند او خطرناک است، گفت اگر پای این حرفها پیش بیاید، من هم سرش را زیر آب می کنم. من گفتم فقط می ترسم، از آینده خودمان، از روزی که بچه دار بشویم، جری گفت صبر کن، بمرور کاری می کنم که شرش کم شود.
متاسفانه مایا دست بردار نبود، شب و روز به طریقی با تلفن، با آفتابی شدن در هر محفل و مجلس و رستوران و فروشگاهی، سبب آزار من می شد گاه با خودش دو سه جوان دیگر را هم می آورد و آنها به تمسخر من می پرداختند، تهدیدم می کردند، یکی دو بار هم نزدیک بود مرا زیر اتومبیل له کنند.
من به جری گفتم دیگر دلم نمی خواهد در این سرزمین زندگی کنیم، بهتراست برگردیم لس آنجلس، من احساس امنیت نمی کنم. گفت بمن وقت بده، من قضیه را حل می کنم. من هنوز نگران بودم تا یک شب یک گروه جوان به خانه ما آمدند، جری با آنها به اتاقی رفتند و ساعتها حرف زدند و بعد هم جری گفت قضیه مایا را تمام کردم، گفتم چگونه؟ گفت بعدا می فهمی، بهرحال او باید ادب بشود.
از سه روز بعد بکلی مایا غیبش زد، من ضمن اینکه خیالم از جهاتی راحت شد، از جهاتی هم نگران شدم، دلم گواهی خوبی نمی داد، تا دو ماه بعد در تلویزیون تصویری از مایا نشان دادند که گم شده و هیچکس خبری از او ندارد! در یک لحظه تنم لرزید، با خودم گفتم نکند جری با کمک آن جوان ها، بلایی سر مایا آورده باشند. شب ماجرا را با او در میان گذاشتم، گفت دیگر ماجرا را دنبال نکن، من کاری کردم که مایا از این کشور خارج شود، همین و همین!
6 ماه بعد، درحالیکه حامله بودم، در رادیو تلویزیون ها و مجلات تصاویری از مایا نشان دادند که به احتمال زیاد به قتل رسیده است، این مسئله مرا با همه وجود ترساند، ولی جرات نداشتم در این باره با جری حرف بزنم.
دوهفته بعد بدنبال شکایت خانواده مایا، پلیس جری را بازداشت کرد، ولی پدرش بلافاصله او را آزاد کرده و برایش پرقدرت ترین وکیل را استخدام کرد و بمن هم گفت خیالت راحت باشد، پسرم هیچ دخالتی در این ماجرا ندارد، خود مایا پشت پرده با قاچاقچیان مواد مخدر همکاری داشته و همین سر او را برباد داده است. من تا حدی باورم می شد، که مایا ب آن روحیه سرکش و شرور، باید با آن طور آدم ها سر و کار داشته باشد.
با تولد پسرم، من سرم گرم شد، ولی دو سه بار که بیرون رفتم تا خرید بکنم، آدمها که ازکنارم رد می شدند، می گفتند توقاتل اصلی مایا هستی! من به شدت ناراحت می شدم، ولی صبورانه تحمل می کردم، چون حالا دیگر مادر بودم، مسئولیت بزرگی بر دوش داشتم.
دوباره من به جری پیشنهاد دادم به امریکا برگردیم، ولی او گفت اجازه سفر ندارد، تا در دادگاه حاضر شود، گفتم چرا؟ تو که دخالتی در این ماجرا نداشتی، گفت مسلما من هیچ نقشی نداشتم، ماجرای آن مزاحمین را گفتم، عصبانی شد و گفت میخواهی ترتیب آنها را هم بدهم؟ در یک لحظه فهمید چه حرفی زده، گفت منظورم این است که به پلیس شکایت کنم، من سکوت کردم ولی همه وجودم لرزید، حرف جری معنای خطرناکی می داد. من بعد از چند هفته به بهانه دیدار خانواده به لس آنجلس بازگشتم، ماجرا را بطور سرپوشیده برای پدرم توضیح دادم، پدرم خیلی جا خورد و گفت تحت هیچ شرایطی اجازه بازگشت بتو نمی دهم، جری آدم خطرناکی است. او کار دست تو هم میدهد، عاقبت این زندگی تباهی و سیاهی است.
من به جری اطلاع دادم تا این ماجرا حل نشود، من بر نمی گردم، جری خیلی ناراحت شد، گفت دلتنگ تو و پسرم هستم، من دراین شرایط نیاز به تو و پشتیبانی تو دارم و اینکه تو قبول داشته باشی که من بیگناه هستم.
راستش من دچار سردرگمی شده ام نمی دانم چکنم؟ آیا در این موقعیت تنها گذاشتن جری کار درستی است؟ آیا من تن به خطر بدهم و برگردم و یا بهتر است در لس آنجلس بمانم و تحمل کنم تا پایان این ماجرا روشن شود؟
شیفته – لس آنجلس

1439-3