1440-9

* من از نوجوانی با همه مهربان بودم، دلم می خواست در دل همه جای بگیرم، در مدرسه همه کار می کردم، تا معلم ها، دوستم بدارند. در خیلی از موارد، فریادرس بچه ها می شدم، در امتحانات کمک شان می کردم، تا دوستان خوب من باشند. با چنین روحیه ای در جمع فامیل ودوستان محبوب بودم. پدر و مادرم می گفتند تو گدایی محبت می کنی! من می گفتم من در پی دوست و همدم و یاور هستم، من می خواهم برای آدم ها در تنگناها، نقش سازنده ای داشته باشم، البته گاهی محبت، فداکاری من، برای بعضی ها مفهوم دیگری پیدا می کرد، از جمله یکی از معلمین مدرسه ام در هامبورگ به خیال اینکه من عاشق اش شده ام، مرا درون قطار بوسید!
تا مدتها محتاط شده بودم، تا در یک کمپانی کاری گرفتم، از همان روزهای اول، همه کار می کردم، که همکاران و مدیران کمپانی را خوشحال کنم. مرتب از فامیل و دوستان می خواستم برایم از ایران انواع شیرینی و صنایع دستی پست کنند. به هر بهانه ای به آنها می دادم، خودبخود همین کار من، سبب شده بود، میان همه کارکنان ومدیران چهره شناخته شده ای باشم، هر بار که سال نو می شد، بعضی از آنها هم به من هدایایی می دادند، یا مرا به جشن تولد و مهمانی های خصوصی خود دعوت می کردند راستش را بخواهید من برای محبت ها و کمک هایم محدودیت نمی شناختم، بهمین جهت اگر گاه کمی کوتاهی می کردم، عکس العمل هایی می دیدم، که انگار آنها از من طلبکار هستند، ولی من بروی خود نمی آوردم، با همان قلب پاک و ساده خود درصدد جبران بر می آمدم متاسفانه در آن کمپانی نیز یکی از مدیران این محبت های مرا بد تعبیر کرد، یعنی بحساب این گذاشت که من عاشق اش شده ام و می خواهم به هر وسیله ای نظر او را جلب کنم، یادم هست یکی از روزها، او بمن گفت امروز کار مهم تری دارد بهتر است من تا دیروقت بمانم، من هم از خدا خواسته همه کارهایم را تنظیم کردم، تا یک ساعت و نیم بعد از پایان کار ماندم، یکباره چشم باز کردم و دیدم آن آقا درون اتاق خود، بساط مشروب و غذا و موزیک را برپا ساخته، بعد هم بمن گفت من دلم می خواهد تو عریان جلوی من راه بروی! من حیران پرسیدم چرا؟ گفت خودت را لوس نکن، می دانم که عاشق من هستی، در نهایت در پی چنین فرصتی می گردی! من گفتم اشتباه می کنی، من به همه محبت و عشق دارم، شما هم یکی از آنها، خواهش میکنم این بساط را جمع کنید، من هم الان کمپانی را ترک می کنم، او بدنبال من دوید و گفت ببخشید، من اشتباه کردم، همه این حرفها را نشنیده بگیرید، من رفتار وکردار شما را به نوع دیگری تعبیر می کردم. من حرفی نزدم، ولی دلم نمی خواست دیگر با او روبرو بشوم، اتفاقا دو ماه بعد، عموی بزرگم در نیویورک دعوتم کرد با مادرم به آنجا بروم و در عروسی دخترعمویم شرکت کنیم. این سفر سبب شد، عموجان مرا به امریکا برد، ترتیب ویزای مرا از طریق کار داد و بعد هم سبب شد پدر ومادرم نیز بعد از 8 ماه به ما پیوستند.

1440-10

در کمپانی آشنای عموجان بکار مشغول شدم، دوباره همان حالت کمک و خوشحال کردن آدم ها به سراغم آمد، هر کاری می کردم تا همه را راضی کنم، حتی بجای بعضی ها، کار می کردم، بارها و بارها بدون دریافت پولی، همه وظایف چند تن از همکارانم را بعهده گرفتم، ساعتها بعد از پایان کار آنجا می ماندم، یا حتی بعضی مسائل و مشکلات بیرون از کارشان را من انجام می دادم. کار به جایی رسیده بود که بعضی ها پاکت های پستی خود را، چک بانکی شان را به من می دادند تا سر راهم برایشان به پست و بانک بروم. بارها و بارها خیلی ها را از محل کار به تعمیرگاه اتومبیل شان بردم، بعضی ها را صبح ها با اتومبیل به محل کار آوردم، خلاصه همه مرا مشکل گشای مهربان و فرشته نجات نام گذاشته بودند، من هم از این بابت خوشحال بودم، تا به یک بخش مهم کمپانی منتقل شدم در آنجا بعنوان منشی مدیرآن بخش که بیشتر با آلمان واتریش کار می کرد. مشغول شدم، دیگر از دل و جان مایه می گذاشتم زودتر از همه سرکار می آمدم، برای مدیر تازه، قهوه وکیک وگاه میوه آماده می کردم، اتاقش را مرتب می نمودم، و او که بجرات انسان خوبی هم بود تشکر و قدردانی می کرد، به بهانه های مختلف برای من پاداش می نوشت.
دو سه بار در میان جمع از من تعریف کرد وکم کم من حسادت را در چشمان خیلی ها از جمله یکی ازمنشی های سابق اش می دیدم، ولی برای من مهم نبود.من در ضمن به خیلی های دیگر هم در کمپانی کمک می کردم، گاه هدایایی به مناسبت هایی برایشان می آوردم، دورم پر از دوست بود. یکبار که بسختی سرما خوردم و درخانه بستری شدم، بیش از 30 نفر از همکاران به عیادت من آمدند، مادرم تعجب می کرد، ولی می گفت امیدوارم همچنان گدایی محبت نکنی، چون مردم این روزگار نیت خیر تو را نمی فهمند و قدرش را نمی دانند.
رابطه من با مدیرم چنان صمیمی و نزدیک بود، که گاه مسائل زندگی خصوصی اش را هم برایم می گفت و نظر می خواست. هفته قبل همین روزهای نزدیک سال نو بود، من برای مدیرم انواع و اقسام شیرینی جات ایرانی خریده بودم، اتاقش را به سبک زیبایی آراسته بودم، قشنگ ترین درخت کاج را تزئین کرده بودم. داشتم برایش میوه و شیرینی و قهوه آماده می کردم که ناگهان خانمی وارد دفتر شد و درحالیکه کاملا برافروخته بود، فریاد زد شما اینجا منشی هستید یا معشوقه؟ من خیلی ناراحت شدم. گفتم خانم لطفا توهین نکنید، گفت تو داری شوهرم را از من می گیری، من آمده ام امروز تکلیف خود را روشن کنم، بعد هم به شوهرش گفت همین الان عذر این خانم را بخواه،وگرنه من همه کمپانی را خبر می کنم، شوهرش که رنگش پریده بود گفت ژاله خانم شما دیگر در این کمپانی کار نمی کنید، حقوق و مزایای شما را هم پست می کنم. من هاج وواج مانده بودم، می دانستم که کسی اینگونه کسی را اخراج نمی کند، ولی آن آقا برای رضایت خانم اش، همه قوانین را شکسته و آن همه محبت و مهربانی مرا به هیچ گرفته بود. من بلافاصله کیفم را برداشته و کمپانی را ترک گفتم. توی راه که می آمدم، صدای یکی از همکاران را شنیدم، برگشتم او را دیدم که همه وسایل روی میز و درون کشوهای مرا بود درون جعبه ای برایم آورده، از او تشکر کردم و گریان به خانه آمدم و با هیچکس حرف نزدم.
همان شب مدیرم به من زنگ زد و گفت مرا ببخش، من بخاطر همسرم که بسیار جنجال برانگیز است، آن حرفها را زدم، وگرنه برای تو همیشه احترام قائلم، ترتیبی میدهم که در یک بخش دیگر کمپانی کار کنی، فقط ماجرا را بزرگ نکن. من همچنان پشت تو هستم، در هر زمینه ای کمکت می کنم. فردا، من به کمپانی زنگ زدم و تقاضای مرخصی کردم، هیچکس درباره اخراج من حرفی نزد، ولی خودم سرگردان مانده ام که چکنم؟ با توجه به اینکه بعضی همکاران شاهد آن رویداد بودند، آیا صلاح است من به سر کار برگردم؟ آیا صلاح است همچنان با مدیر سابقم حرف بزنم؟ از اینها گذشته من درمانده ام که با این عادت خود، نمیدانم شاید بیماری خود چکنم؟ من نمی توانم دست از کمک به آدمها بکشم، اسمش را گدایی محبت بگذارید، روحیه انساندوستی بگذارید، هرچه هست با من مانده واقعا با این ماجرای اخیر دچار بن بست شده ام.
ژاله – نیویورک

1440-11