1441-7

من بعد از پایان دبیرستان به اتفاق مادرم به نیویورک آمدم، چون پدرم سالها قبل از مادر جدا شده و به سن دیه گو رفته بود و با همسر تازه اش زندگی می کرد، من همیشه پدرم را دوست داشتم، چون با من و برادرم بسیارمهربان بود، من هیچگاه بدرستی نفهمیدم چرا پدر ومادر از هم جدا شدند، ولی این را می دانستم که این جدایی گناه پدرم نبود، چون حتی مادر بزرگم می گفت پدرت انسان خوبی بود و مادرت هیچگاه قدرش را ندانست.
من تا دو سه سال دلتنگ پدرم بودم، گرچه مرتب به ما زنگ می زد و گاه هدایائی می فرستاد و باز هم از زبان مادر بزرگم شنیدم که همه هزینه های زندگی ما را می پرداخت، ولی بهرحال ما با مادر زندگی می کردیم، تا مادر هم دوباره ازدواج کرد و شوهر تازه اش مقیم امریکا بود و ما را با خود به نیویورک آورد.
من یک برادرخوانده بنام سلیم داشتم، که بسیار شرور ومزاحم بود دو سه بار تا پای تجاوز بمن پیش رفت،من از ترس به مادرم حرفی نمی زدم چون می دانستم سبب جدایی او از شوهرش میشوم، ولی در هر شرایطی قدرت دفاع از خود را داشتم و حتی یکبار نزدیک بود سلیم را از بالای بالکن خانه به پائین پرتاب کنم و همین سبب شد تا دست از مزاحمت هایش بکشد.
من از نیویورک بارها با پدرم تلفنی حرف زدم، او مرا و برادرم را دعوت کرد مهمان او وهمسرش باشیم، ولی مادرم مانع می شد، می گفت بهتر است این رابطه برقرار نشود، ولی من بهرصورت یکبار با پدرم قرار سفر گذاشتم. البه ظاهرا بدیدار خاله ام در لس آنجلس میرفتم، قصد من این بود، از آنجا به دیدار پدر بروم.
یکروز سوار برقطار راهی سن دیه گو شدم، درست لحظه ورود به قطار، مردی به سن و سال پدرم، کنارم نشست و از مجله جواان که دستم بود فهمید من ایرانی هستم، سر صحبت را باز کرد، مرتب از پسرش حرف میزد، که جوان نابغه ای است درایران به جوایز علمی زیادی دست یافته و در فرانسه هم چهره موفقی شده وهمه آرزوی پدر این بود که روزی پسرش ازدواج کند.
هوشنگ خان در گوش من می خواند که تو بهترین کاندید برای این وصلت هستی، حتی در همان مسیر شماره پسرش راستین را گرفته و گوشی را بمن داد تا با او حرف بزنم، راستین با لهجه شیرینی حرف میزد، می گفت پدرم چنان از شما تعریف می کند که من آرزویم دیدار شماست وقتی من از قطار پیاده می شدم، شماره تلفن هوشنگ خان و راستین را داشتم و اینکه خود نیز مشتاق آشنایی بیشتر با آنها بودم.
پدرم در ایستگاه قطار انتظارم را می کشید، بعد از سالها پدر را به آغوش کشیدم، کلی اشک ریختم، بعد هم آن شب تا حدود ساعت 4 صبح حرف زدم، همسرش فهیمه زن بسیار مهربان و خانمی بود، می گفت هر وقت دلم بخواهد، در این خانه برویم باز است و عقیده داشت بمرور مادرم را در جریان بگذارم، چون عقیده داشت بعنوان یک دختر اهل خانواده، نباید به مادرم دروغ بگویم.
فهیمه در مدت سه چهارروز، بهترین دوست وهمدم من شد، وقتی از ماجرای قطار برایش گفتم، نظر داد بهتر است بیشتر آنها را بشناسم ولی اینکه راستین یک جوان تحصیلکرده، موفق است خود نشانه خوبی بحساب می آید.
هوشنگ خان به بهانه ای با پدرم و فهیمه هم آشنا شد، بعد هم مرا دعوت کرد به خانه شان در لس آنجلس بروم، که به بعد موکول کردم. ولی درآن مدت مرتب با راستین حرف میزدم و حتی بروی اسکایپ نیز گفتگو کردیم، او را جوانی خوش چهره و خوش سر و زبان دیدم روزی که من به نیویورک بازمی گشتم، بجرات به راستین دلبستگی شدیدی پیدا کرده بودم. او هم می گفت عاشق من شده و قصد دارد بزودی برای ازدواج به نیویورک بیاید.

1441-8

من بدور از چشم مادر، رابطه ام با راستین هر روز قوی تر و احساسی تر می شد، بطوری کهآماده ازدواج با او بودم، می خواستم بهر طریقی شده بعد از پدرم، مادرم را هم راضی کنم، بمرور سر صحبت را باز کردم و یکبار مادرم را به گفتگوی خود با راستین نشاندم، مادرم نیز او را پسندید ولی گفت تو هنوز شانس های زیادی در راه داری، شاید چشم باز کردی و یک شوهر میلیاردر پیدا کردی، چرا عجله می کنی؟ من دیگراهمیتی به این حرفها نمی دادم، در انتظار ورود راستین بودم، که بعد از یکسال خبر داد در آستانه سال نو وارد نیویورک میشود، پدر و مادرش هم از لس آنجلس آمدند، آنها مهمان عموی بزرگ راستین بودند، ما قرار یک شام را در منزل عموی راستین گذاشتیم، من با مادرم رفتم، وقتی وارد خانه شدیم، من با دیدن راستین کاملا شوکه شدم.
راستین بروی صندلی چرخدار بود! من جا خوردم، زبانم بند آمد، ولی راستین با شوق به سوی من آمده و مرا بغل کرد و بوسید در همان حال پدرش از جلوی چشم من دور شد، مادرم بدون اختیار گفت شما فلج بودید و ما خبر نداشتیم؟ راستین گفت مگر پدرم برایتان توضیح نداد؟ مگر شما مرا بروی اسکایپ با صندلی چرخدار ندیدید؟ مادرم گفت بروی اسکایپ که معلوم نیست. من به مادرم گفتم خواهش می کنم این بحث را ادامه بدهند، مادرم گفت پس تو خبر داشتی و بمن نگفتی؟ بدنبال آن خانه عموی راستین را بحال قهر ترک گفت. من هاج و واج و شوکه برجای مانده بودم. در یک لحظه پدر راستین را پیدا کردم و پرسیدم چرا شما بمن اطلاع ندادید؟ گفت می ترسیدم جا بزنید، شما بهترین انتخاب برای پسر من هستید، گفتم ولی من باید در جریان بودم، الان حرفی برای گفتن ندارم، ولی بعد صحبت خواهیم کرد، در ضمن من خروج مادرم را به سرماخوردگی شدید برادر کوچکم مربوط ساختم و گفتم شاید آخر شب برگردد و نگذاشتم راستین بفهمد. آن شب شام خوشمزه ای خوردیم من و راستین کلی حرف زدیم. او درباره همه چیز از من می پرسید، اطلاعات گسترده او، مرا شگفت زده کرده بود بسیار خوش سخن و بذله گو، شیرین و مهربان بود، همه را تحت تاثیر قرار می داد، من در لحظاتی کاملا یادم میرفت که راستین بروی صندلی چرخدار است.
آخر شب من به خانه بازگشتم، مادرم برخورد بسیار تندی با من داشت، گفت تو نمیتوانی آینده ات را قربانی چنین مردی بکنی من می گفتم برایم مهم نیست، من راستین را یک مرد کامل می بینیم، ولی دراین میان تنها ناراحتی ام پدر اوست که مرا در جریان چنین موردی نگذاشت، مادرم گفت همین نشانه خوبی نیست، از هم اکنون زندگی شما بر مبنای دروغ و پنهان کاری بنا شده است.
اینک من با راستین مرتب دیدار دارم، ولی حقیقت را بخواهید با توجه به علاقه عمیقی که به او دارم، در مورد ازدواج دچار تردید شده ام، نمی خواهم دل او را بشکنم. نمی خواهم رابطه ام با مادرم بکلی قطع شود، نمی توانم آسان از راستین بگذرم. واقعا درمانده ام که چکنم؟

نیلوفر- نیویورک

1441-9