1442-26

مادرم همیشه می گفت هیچگاه پدرتان را دوست نداشتم، چون زمانی که 16 ساله بودم، مرا بزور به او که 40 ساله بود شوهر دادند من وقتی 12 ساله بودم، به او پیشنهاد کردم طلاق بگیرد و بدنبال مرد دلخواه خود برود، مادر گفت طلاق در خانواده ما ننگ است، اگر روزی از پدرت جدا بشوم، خانواده مرا طرد می کنند.
با چنین تصویری از زندگی زناشویی، وقتی خواستگاران به سراغ من آمدم، من کوشیدم مردی را انتخاب کنم که ایده ال های مرا داشته باشد سرانجام با فرزین وصلت کردم، که خوش قیافه و شیک و مجلس آرا بود، زندگی ما با عشق آغاز شد، زمانی که دخترم را بدنیا آوردم، انگار همه خوشبختی های دنیا مال من بود، بعد از دو سال باز حامله شدم، در 6 ماهگی یک شب که بی خواب شده بودم، فرزین را در رختخواب ندیدم، بدنبال او می گشتم که ناگهان او را در آغوش مادرم در اتاق دیگری پیدا کردم، این حادثه مرا شوکه کرد، بطوری که پایم به میز وسط اتاق گیر کرد و بروی زمین غلتیدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
در بیمارستان فهمیدم جنین را از دست داده ام، باور کنید بجای غصه خوردن، شاد شدم، چون دیگر نمی خواستم بچه از فرزین داشته باشم در اطرافم همه فامیل را دیدم، مادرم پشت در ایستاده بود، از فرزین خبری نبود، بعد از ظهر به مادرم گفتم سعی کن جلوی چشم من ظاهر نشوی. به فرزین هم بگو، ترتیب طلاق را بدهد.
خواسته های من طی چند ماه عملی شد، فرزین حتی سرپرستی دخترم را هم بمن سپرد و من از همان زمان بدنبال رشته پرستاری که همیشه دوست داشتم رفتم، بعد از گذراندن دوره، در یک بیمارستان بزرگ مشغول شدم، ولی درواقع می خواستم ایران را ترک کنم، از فرزین بعنوان آخرین آرزو خواستم مرا روانه کانادا کند، او هم خیلی سریع ترتیب سفر مرا داد، خوشبختانه اندوخته کافی هم داشتم، به تورنتو آمدم دخترعموهایم آنجا بودند، آنها مرا سر و سامان دادند، به پیشنهاد یکی از آنها به کالج رفتم، تا دوره پرستاری را با مدارک امریکایی تکمیل کنم وهمین سبب شد بلافاصله برایم کار مناسبی پیدا شد.
من دیگر بدنبال عشق نبودم، چون وقتی شاهد خیانت شوهرم و مادرم شدم، همه باورهایم درباره عشق بکلی شکست بارها مادرم سعی کرد با من تلفنی حرف بزند، ولی من حاضر نشدم، تا 5 سال بعد شنیدم، از پدرم جدا شده و با فرزین ازدواج کرده است این خبردیگر همه آن تصورات منفی را کامل کرد.
در یک بیمارستان بزرگ دولتی کار گرفتم، بعد هم بدلیل حقوق خوب و اضافه کاریها، امکان خرید یک آپارتمان را پیدا کردم، خوشبختانه دخترعموها یاورم بودند، هم از دخترم روزها نگهداری می کردند وهم شب و روز مراقب خودم بودند، آنها چند مرد بظاهر خوب را به من معرفی کردند، ولی من زیر بار نرفتم، هر بار آن منظره هم آغوشی مادر و شوهرم را بخاطر می آوردم دیوانه می شدم و بخصوص از دست دادن جنین را هم برگردن آندو می انداختم ، آنها سبب از دست رفتن یک موجود زنده شدند.

1442-27

5 سال پیش در بیمارستان با آقایی ایرانی آشنا شدم، که بخاطر ناراحتی قلبی آمده بود، البته ناراحتی اش زیاد جدی نبود، ولی مهدی می گفت بخاطر اینکه مرا هر روز ببیند، خود را به مریضی زده که بیشتر در بیمارستان بماند، این کارش هم سبب خنده من شده بود و هم توجه مرا جلب کرده بود، مرد بسیار شیرین سخنی بود، روزی که خداحافظی می کرد با اصرار شماره تلفن اش را بمن داد وگفت حتما با من تماس بگیر، من تا یک هفته زنگ نزدم، تا خودش به بیمارستان زنگ زد و وادارم کرد فردا به سراغش بروم و باهم شام بخوریم.
مهدی بهرطریقی بود، نظر مرا جلب کردو من درحالیکه اصلا قصد رابطه با هیچ مردی را نداشتم، به او دلبستگی پیدا کردم و تقریبا در هفته 3 روز همدیگر را می دیدیم و او ازعشق پرشوری حرف میزد و اینکه بدون من دیگر تحمل روزها را ندارد.
یک سفر دو روزه به ونکوور، سبب شد من کاملا احساس کنم او را دوست دارم و من هم نمی توانم بدون او زندگی کنم. هر دو احساس خوشبختی می کردیم، ولی من هنوزآمادگی ازدواج نداشتم، وقتی اصرار او را دیدم، ماجرای مادرم را تعریف کردم گفت حق داری، ولی این دلیل نمی شود دور تشکیل زندگی را خط بکشی، می گفت چند دیدار با دخترم شبنم، او را با دنیای تازه ای آشنا کرد و دلش میخواهد برای شبنم یک پدر مهربان باشد.
بعد از 6ماه این شبنم دخترم بود که می گفت چرا مهدی را به خانه نمی آوری؟ وقتی پرسیدم چقدر او را دوست داری؟ می گفت آنقدر که دلم میخواهد او پدرم باشد! همین ها سبب شد تا من و مهدی ازدواج کنیم با اصرار شوهرم، آپارتمان را اجاره دادم و به خانه بزرگ او نقل مکان کردم و زندگی تازه ما شروع شد.
من پیشنهاد دادم بچه دار بشویم، ولی مهدی می گفت تا شبنم بزرگتر نشود بهتر است صبر کنم. من هم مخالفتی نشان ندادم، تا شوهرم دوباره بخاطر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شد و پزشکان هشدار دادند، او را خطر بزرگی تهدید میکند، باید تحت یک رژیم غذایی خاص زندگی کند، از دویدن روزانه دست بکشد، سرکارش تحت فشار عصبی نباشد، شوهرم نپذیرفته بود تحت شرایط جدید زندگی کند می گفت مگر زندگی چقدر می ارزد، من دلم میخواست شب و روز مراقبش باشم، او را زیر یک سیستم تازه غذایی و شیوه خاص زندگی ببرم، ولی او مخالفت می کرد،همین سبب جر و بحث هایی شده بود، که من راضی نبودم و بهرحال برای کنار آمدن با او سختگیری ها را فراموش کردم، ولی نگران سلامت او بودم.
من آرزو داشتم شوهرم دست از کار سخت روزانه خود بکشد، درخانه استراحت کند، روزها راه برود، باغبانی کند، به شبنم برسد و من کار کنم و وسایل زندگی شان را فراهم سازم ولی مهدی می گفت به تو فشار می آید، من راضی نیستم، مرتب بلیط لاتاری می خرید تا شاید برنده جایزه بزرگی بشود و بعد دست از کار بکشد.
همان روزها خانمی را به بیمارستان آوردند که دچار سرطان پیشرفته ای بود، من با دل و جان مراقبش بودم، بخصوص که شبیه عمه ام بود، آن خانم اهل پاناما بود، می گفت شوهرش قاچاقچی خطرناکی است، که خوشبختانه اخیرا دستگیر شده، دو پسرش بسیار شرور هستند، می کوشد تا ثروت های پنهان خود را از دسترس آنها دور نگه دارد، یک شب کیف دستی بزرگ و پر از پول خود را به من داد و گفت ببر بگذار در صندوق امانات بانکی هروقت لازم داشتم برایم بیاور! من درون اتومبیل خود، پولها را شمردم، حدود 250 هزار دلار بود، شوکه شده بودم، ولی خیلی سریع به بانک برده و در صندوق امانات گذاشتم، سه روز بعد دوباره مبلغی پول نقد بمن داد وگفت خواهرزاده ام آورده،این را بتو هدیه میدهم، تو حتی بیشتر از فامیل به من میرسی و مراقبم هستی، باورم نمی شد، وقتی به خانه رسیدم پولها را شمردم 15 هزار دلار بود، فکر کردم خواب می بینم، ولی واقعیت داشت.
بعد از دو ماه حالش بکلی خراب شد، بطوری که مرتب در کوما میرفت، من یکبار به او گفتم تکلیف آن پولها چه میشود؟ گفت تو امین ترین شخص هستی، آنها را نگه دار، اگر لازم بود، به تو میگویم به چه کسی بده!
یک هفته بعد کاترین مرد، من سرگشته و بلاتکلیف ماندم که چکنم، بعد از یک هفته همه آشنایان او هم غیب شان زد من در یک لحظه خودم را با یک سردرگمی بزرگ روبرو دیدم، از سویی آرزو داشتم چنین پولی داشته باشم تا شوهرم را در یک آرامش بزرگ قرار دهم، از سویی وجدانم ناراحت از اینکه واقعا این پول به چه کسی تعلق دارد، شاید آن زن بیمار اگر فرصت می یافت بمن خبر می داد، آیا سکوت کنم و آن را برای زندگی خود بکار گیرم؟ راستی چه کنم؟ درمانده ام، جرات ندارم به هیچکس جز شما که امین همه مردم هستید بگویم.
فیروزه – کانادا

1442-28