1444-1

ما در سانفرانسیسکو در محله ای زندگی می کردیم، که همسایه ایرانی نداشتیم، تنها یک زوج پاکستانی بودند، که به زبان انگلیسی و اردو و کمی فارسی حرف میزدند، زن وشوهر بظاهر خوبی بودند، ولی یک شب که زن و شوهر دعوایشان شده بود، زن با فریادهای کمک خانه را ترک گفت وهمسایه ها پلیس خبر کردند و معلوم شد که شوهر می خواسته از طریق دیگری با همسرش بخوابد و همین سبب اعتراض شده بود.
بگذریم که زن و شوهر با هم آشتی کردند و دو سه بار دیگر هم کارشان به پلیس کشید، تا یک شب صدای ناله زن را شنیدیم، من با ترس از پشت دیوار خانه، او را صدا زدم، با صدای خفیفی گفت دارم می میرم، پلیس و آمبولانس صدا بزن.
من از شوهرم خواستم به پلیس زنگ بزند و لحظاتی بعد زن را که به شدت مجروح شده بود، با آمبولانس بردند و شوهرش هم فراری شد و بعد فهمیدم از مرز مکزیک گریخته است.
آن زن تا 3ماه تحت معالجه بود. سرانجام نیز بحال نیمه فلج به خانه برگشت و با ورود فامیل و آشنایان، راهی پاکستان شد.این حادثه بد جوری روی من تاثیر گذاشته بود. تا دو سه سالی از دوستی با هندیها، پاکستانی ها، پرهیز میکردم، تا با یک خانم دکتر پاکستانی آشنا شدم، که یک فرشته واقعی بود و او بکلی آن تصورات را از ذهن من پاک کرد.
از حدود یکسال قبل ما صاحب یک همسایه ایرانی شدیم، درست چسبیده به حیاط ما بودند، یک زن و مرد جوان و دو زن مسن و 3 بچه، که همان هفته اول برایمان کلی شیرینی و گز و سوهان آوردند و سر صحبت و دوستی را باز کردند. من خیلی خوشحال بودم، ولی احساس می کردم زیاد اهل رفت وآمد نیستند، با همان سلام وعلیک جلوی در بسنده می کنند.
مرد خانواده به زبان انگلیسی خیلی سلیسی حرف میزد، ولی بقیه اهل خانه تنها بلد بودند بعضی مکالمات ساده روزمره را انجام بدهند. شیرین زن خانه بسیار زیبا و خوش اندام بود، دو زن دیگر را بعنوان مادر و خواهر بزرگ خود معرفی نمود و بچه ها هم دو دختر 12 و 14 ساله و پسری 6 ساله بودند، من درهمان دیدار اول در چشمان پسرک اندوه فراوانی دیدم.
من روزها تا ساعت 3 بعد از ظهر در خانه بودم، چون کارم در بیمارستان از 4 شروع می شد، خودبخود خانه همسایه را زیرنظر داشتم از همان فاصله دور می دیدم که پسرک گاه گوشه ای کز می کند و ظاهرا اشک می ریزد، شیرین خانم مرتب بالای سرش می آید، او را هل میدهد، توی سرش می کوبد وحتی دو سه بار دیدم ظرف غذا را بسویش پرتاب می کند.
من دلواپس پسرک بودم، تا یکروز غروب تعطیلی بود، شیرین را جلوی در دیدم، پرسیدم چرا پسرت همیشه یک گوشه ای می نشیند و کز می کند؟ شیرین جا خورد و گفت اشتباه می کنید، نادر پسر شیطونی است، همه را به تنگ آورده، بیشتر ظروف خانه را شکسته، خواهرش را کتک میزند، حتی خاله اش را یکی دو بار از بالای پله ها هل داده است. گفتم چرا با یک روانشناس حرف نمی زنید؟ گفت تا مادرش اینجا بود او را می برد! بعد شیرین انگار پشیمان شد نام مادر پسرک را آورد، گفت منظورم مادر بزرگش، یعنی مادر پدرش هم از دست نادرکلافه بود.

1444-2

ماجرای پسرک برای من بصورت معمایی باقی ماند، چون من بعنوان یک مادر، که البته پسرانم بزرگ شده بودند نگران حال زار نادر بودم بخصوص که همیشه گوشه ای کز می کرد، من از میان حرفهای شیرین فهمیده بودم، پسرک از همسر قبلی شوهرش است.
در این باره با شوهرم حرف زدم، گفت ترا بخدا برای خودت دردسرنساز، زندگی همسایه ها به ما ربطی ندارد، اگر روزی خدای نکرده مثل آن پاکستانی ها، درگیری و کتک کاری پیش آمد، پلیس را خبر کن، وگرنه توی همه خانه ها، بچه های شرور و تنبیه پدر ومادر وجود دارد. با وجود توصیه شوهرم، من همچنان زندگی نادر کوچولو را دنبال می کردم. یکبار که غروب خانه بودم، از پشت پنجره آشپزخانه، دیدم که نادر با گریه و التماس پشت در خانه مانده و کسی راهش نمی دهد، هوا سرد بود و نم نم باران می آمد، من بلافاصله به سراغش رفتم، هر چه در زدم کسی جواب نداد، فکر می کردند نادر در میزند، او را با خودم به خانه آوردم، لباسهایش خیس شده بود، لباسها را در آوردم او را کنار بخاری نشاندم و یک بشقاب غذای گرم برایش آوردم، که در یک چشم بهم زدن غذاها را خورد. پرسیدم چه شد؟ گفت شیرین خانم از من نفرت دارد، نمی خواهد من در این خانه باشم، با پدرم حرف میزنم، مرا باور نمی کند، مادرم نیویورک است، با من تماس ندارد، چون تازگی ها شوهر کرده، شیرین مرا کتک میزند، گرسنگی می دهد، حتی اجازه نمیدهد درس های مدرسه را مرور کنم. گفتم می خواهی به پدرت زنگ بزنم؟ گفت نه، مرا کتک میزند، گفتم با مادرت تماس بگیرم، گفت نه، مادرم میگوید زندگی مرا خراب نکن.
خیلی دلم بحال نادر سوخت، در عین حال می ترسیدم شیرین به سراغم بیاید، لباسهای نادر را خشک کردم و او را تا جلوی در خانه شان بردم و در ضمن تصمیم گرفتم با سوشیال سرویس و مددکاران حرف بزنم، بهرحال راهی وجود داشت. اما قبل از آن با خود گفتم بهتر اینکه با خود شیرین همه چیز را در میان بگذارم.
دو روز بعد شیرین را جلوی در دیدم، گفتم یا تو بیا خانه ما، یا من میایم خانه تو، گفت اجازه بده من تا نیم ساعت دیگر بیام پیش شما. درست سر نیم ساعت پیدایش شد، من به او گفتم درجریان همه مسائل پشت پرده زندگی تو هستم، متاسفانه تو زن مریضی هستی، من با سوشیال سرویس تماس گرفتم، آنها فردا به خانه ما می آیند تا درباره نادر و رفتار خشونت آمیز تو حرف بزنیم، من بعنوان یک انسان اجازه نمی دهم تو با این پسرک چنین رفتاری داشته باشی، حتی با یک حیوان هم چنین نمی کنند.
شیرین به پای من افتاد، با التماس خواست این کار را نکنم، می گفت اگر پای مامورین به میان آید، آینده من و خواهر و مادرو 2 بچه ام خراب میشود، گفت شوهرم همه اقدامات را برای گرین کارت ما انجام داده، بچه ها هم مال شوهر سابقم است. ما 3 سال در ترکیه آواره بودیم، شوهر سابقم یکبار گردن مرا برید در همان حال گردنش را نشان داد و جای بریدگی عمیقی داشت.
او حتی بدنبال ما به ترکیه آمد و اگر احمد شوهر فعلی ام بداد ما نمی رسید، شاید من زنده نبودم! من فریاد زدم چرا این پسرک را زجر میدهی؟ گفت حق داری، دست خودم نیست، من یک انسان سالم نیستم روح و روانم سرگشته است گاه خودم را میزنم، گاه به جان مادر و خواهر و بچه هایم می افتم، شما فقط شاهد هستی که من با نادر چه می کنم!
من حیران مانده بودم، گفتم ولی من تحمل ندارم، من وظیفه دارم گزارش کنم، شیرین پاهای مرا چسبیده بود و التماس می کرد و می گفت چند ماه بمن وقت بده، وقتی گرین کارت مان درست شد من هم کمی آرام می گیرم من قول میدهم دیگر هیچ خطایی نکنم، تو از همین جا مراقب باش اگر من حتی یکبار رفتار خشنی داشتم و یا نادر را اذیت کردم پلیس را خبر کن.
راستش بعد از دوساعت التماس و گریه قول دادم عجالتا کاری نکنم، از آن روز مراقب هستم، ظاهرا نادراز آن حالت افسردگی و گوشه گیری در آمده، یکی دو بار که بیرون خانه با او حرف زدم گفت شیرین او را زیاد اذیت نمی کند.
بعد از چند ماه دچار سرگردانی و بلاتصمیمی شده ام، دو سه بار تصمیم گرفتم با پلیس حرف بزنم، ولی به یاد التماس های شیرین افتادم درعین حال به خودم میگویم چگونه این رویدادها را ندیده بگیرم، شاید در پشت پرده و دور از چشم من، حوادثی می گذرد، شاید شیرین به نوعی نادر را ترسانده و او صدایش در نمی آید، واقعا درمانده ام چکنم؟
شهره – سانفرانسیسکو

1444-3

 1444-88