1427-77

من در خانواده ای بزرگ شدم، که همه تحصیلکرده بودند، پدرم پزشک ومادرم معلم بود، وقتی سال اول دبیرستان بودم، پدر ومادرم برسر سفر به خارج با هم درگیرشدند، مادرم اصرار داشت هرچه داریم بفروشیم و برویم، ولی پدرم می گفت در شرایط آنروزها مردم به پزشک متخصص نیاز دارند، او نسبت به مردم و سرزمین خود تعهداتی دارد، کار به جایی رسید که مادرم تقاضای طلاق کرد، پدرم علیرغم میل خود، او را طلاق داد. من و دو برادرم بشدت ناراحت شدیم. مادرم بلافاصله به لندن نزد پدر بزرگ ومادربزرگم رفت، بما گفت خیلی زود ترتیب سفرمان را میدهد، ولی متاسفانه سرش گرم زندگی تازه شد و ما را فراموش کرد بطوری که من برایش نامه تکان دهنده ای نوشتم و او را بعد از دو سال بخود آوردم. ناراحت شد و به ایران برگشت تا ما را ببرد، هر دو خانواده ترتیب آشتی پدر و مادر را دادند و ما هم خوشحال شدیم، البته این بار پدرم نیز آماده کوچ بود.
8ماه بعد همگی به یونان و بعد به لندن آمدیم، زندگی درانگلستان جالب بود، همه خوشحال بودیم، من به کالج و برادرهایم به دبیرستان میرفتند، پدرم خیلی زود در کارش جا افتاد. خانه  قشنگی خرید، مادرم چون به خانواده بزرگ خودش نزدیک بود، کم وکسری احساس نمی کرد، ما هم دور وبرش بودیم.

1427-78

با تشویق پدرم، مادر یک بوتیک باز کرد که کار خیاطی هم میکرد، چون خاله هایم سابقه خیاطی داشتند، من هم بعد از ظهرها کمک شان می کردم وحقوق خوبی هم می گرفتم، ولی همچنان بدنبال تحصیل بودم. در این میان من دلم میخواست زندگی مستقلی داشته باشم و بمرور که درآمدم بیشتر شد، آپارتمانی اجاره کردم و برای خود یک زندگی جمع و جور مستقل ساختم، حتی گاه همه خانواده را دعوت می کردم برایشان غذا می پختم و پذیرایی میکردم، مادر خوشحال بود، که من روی پای خودم ایستادم. پدر تشویقم می کرد دنبال تحصیل را بگیرم، ولی من دیگر زیاد شوق درس خواندن نداشتم بخصوص که با شایان آشنا شدم، شایان از من 20 سال بزرگتر بود، ولی همان مردی بود که من می خواستم، بسیار مهربان، بذله گو و پر انرژی، اهل موزیک، سینما و سفر بود، دلم میخواست روزی با او ازدواج کنم. ولی خوب میدانستم پدر و مادرم موافق نیستند، آنها یکی دو بار که به گوش شان رسیده بود من با شایان مردی خیلی بزرگتر از خود دوستی دارم مرتب هشدار می دادند، پدرم می گفت من هیچگاه اجازه نمی دهم دخترم با مردی که مثلا 18 تا 20 سال مسن تر باشد ازدواج کند.مادرم نیز به نوعی دیگر مخالفت اش را نشان میداد، من هم دراین باره با شایان حرفی نمی زدم. تا تصمیم به ازدواج گرفتیم، پدرم وقتی فهمید برخلاف انتظار من گفت من در آن مراسم نخواهم بود، مادرم گفت دور مرا هم خط بکش. من وقتی موقعیت را این چنین دیدم، تصمیم گرفتم بدون سر و صدا با شایان ازدواج کنم، خصوصا که حامله هم شده بودم، ما در حضور 10 دوست صمیمی ازدواج کردیم و من خبر را بعد از دو هفته تلفنی به مادرم دادم و گفتم بزودی هم مادر بزرگ میشود! بجز مکالمات تلفنی با مادرم، من تقریبا ارتباطم با خانواده قطع بود تا دخترم در بیمارستان بدنیا آمد، غروب همان روز برخلاف انتظار من پدر و مادرم به بیمارستان آمدند، پدرم بهرحال شرایط تازه مرا پذیرفت و مرا بغل کرد و بوسید وگفت امیدوارم خوشبخت باشی و به شایان گفت اگر یک مو از سر دخترم کم بشود، من روزگارت را سیاه می کنم! اما مادرم نه تنها حرفی نزد، بلکه بنظر دستپاچه می آمد و خیلی زود هم بیمارستان را ترک گفت. شایان هم بدلایلی کمی ناراحت بود ولی حرفی نمی زد من دو سه بار از شایان پرسیدم اتفاقی افتاده؟ آیا مادرم حرفی، توهینی، حرکتی کرده که او را ناراحت کرده؟ گفت نه نگران نباش، من هیجان زده تولد دخترمان هستم، بهرحال حادثه بزرگی در زندگی من و تو پیش آمده است. من نتوانستم این عکس العمل ها را بقولی هضم کنم، دلم می خواست بیشتر پیگیر می شدم و می فهمیدم مادرم چه کرده است من از بیمارستان بیرون آمدم و به خانه رفتم، انتظار داشتم مادرم مرا به خانه خود ببرد، ولی چنین نکرد، ولی هر روز صبح، بمن سر میزد واز دخترم مراقبت می کرد پدر هم شبها می آمد، یکی دو بار آنها را دعوت کردم، ولی مادرم بهانه آورد. تا آنجا که پدرم گفت چرا دعوت های شیلا را در می کنی؟ مادرم می گفت این دختر هنوز آمادگی پذیرایی ندارد، شاید در خانه خودمان یک مراسمی برپا داریم، که قرار ومدار آن مهمانی را گذاشتیم ولی درست سه روز قبل مادرم به بهانه  بیماری دوستش سمیه به پاریس رفت،  من دیگر باورم شده بود در زیر کاسه نیم کاسه ای وجود دارد!
دو سه بار شایان را زیر فشار گذاشتم، ولی او با حرفهایی که سرهم می کرد، قضیه را تمام می کرد، ولی من دست بردار نبودم خصوصا وقتی پدرم دچار بیماری شد و در بیمارستان بستری شد، شایان زمانی به عیادت می آمد که مادرم نباشد، هر دو از روبرو شدن با هم پرهیز داشتند و این بصورت معمایی برای من درآمده بود.
یکبار که خواهر شایان از اسپانیا به دیدار ما آمد، با دیدن مادرم جا خورد، حتی میخواست با من حرف بزند، ولی ناگهان زبانش قفل شد وبهانه آورد که مادرم، خاله کوچکترش در ایران را به یادش می آورد!
من دست نمی کشیدم، تا یکبار که با شایان به یک سفر دو سه رفته بودم ، من او را قسم دادم، ماجرای مادرم را برای من بازگو کند، او زیر بار نمی رفت، تا عاقبت گفت اگر واقعیت را بشنوی، مرا ترک نمی کنی؟ آیا حاضری با آن کنار بیایی؟ من که گیج شده بودم، گفتم مگر این راز چقدرهولناک است؟ گفت بهرحال باید قول بدهی، گفتم قول میدهم. شایان گفت حدود 14 سال پیش که مادرت طلاق گرفته و به لندن آمده بود ما با هم آشنا شدیم و بهم تا حدی علاقمند شدیم و حدود یکسال هم رابطه داشتیم تا ناگهان مادرت تصمیم گرفت به ایران برگردد و بعد هم به من خبر داد با شوهرش آشتی کرده است، من بکلی از روابط تو با چنین مادری خبر نداشتم، آن روز در بیمارستان وقتی مادرت را دیدم، از من خواست از آن راز با هیچکس حرف نزنم ولی اینک در برابر تو نمی توانم دروغ بگویم، من هیچگاه عاشق مادرت نشدم، ولی به او علاقه داشتم و به او عادت کرده بودم. شایان حرف میزد، که من نقش زمین شدم، همه جا جلوی چشمانم سیاه شد. شایان مرا به بیمارستان برد، بعد در چند ساعت حالم کمی بهتر شد، شایان دستهایم را بغل کرده و می بوسید و می گفت من عاشق تو هستم، نمیخواستم شوهر دروغگویی باشم.
من او را بغل کردم، ولی از آن روز در شرایط روحی عجیبی قرار دارم، نمیدانم چکنم؟ آیا برای همیشه دور مادرم را خط بکشم؟ آیا آن رویداد را فراموش کنم و اجازه بدهم مادرم وارد زندگی ما بشود؟ واقعا نمی دانم چکنم؟
شیلا – لندن

1427-79