1446-10

با فرامرز در سفری به ونکوور، در بالای کوه های پر برف و زیبای این شهر آشنا شدم، با دوستان خود آمده بود، ولی برخلاف دوستان اش، بسیار با وقار و جنتلمن بود. چند بار حرکاتی از او دیدم، که مرا تحت تاثیر قرار داد و سر صحبت را باز کردیم درحالیکه می خندید گفت ببین دوستان عزیزم را، که همه اش بدنبال شکار دخترها هستند، هر بار هم با بن بستی روبرو میشوند، من هرچه برسرشان داد میزنم که آقایان آمده ایم اینجا خوش باشیم، نه اینکه بدنبال دوست دختر!
فرامرز در روز پنجم مرا دور از چشم دوستان خود به صبحانه دعوت کرد، بهانه ای خوب برای شناسایی یکدیگر بود، فهمیدم در یک کمپانی امریکایی کانادایی در تورنتو کار میکند، وقتی گفتم من ساکن واشنگتن دی سی هستم، آهی کشید وگفت پس پرنده از قفس پرید! گفتم چرا؟ گفت من با مشغله فراوان در تورنتو و شما سرگرم کار و زندگی در واشنگتن دی سی، پس ادامه این دوستی چه میشود؟ گفتم ما هر دو ازدواج نافرجام داشته ایم، حالا باید هم صبور باشیم و هم محتاط. چه عجله ای داری که این رابطه به جای جدی برسد؟ گفت من حاضر نیستم چنین خانم خوشگل و با شخصیت و بی همتایی را از دست بدهم، خدا کمکم کرده، در این سفر شما را پیدا کنم. پس از دست دادن تان یک فاجعه است.
من به شهرم بازگشتم، ولی ارتباط تلفنی وایمیلی و فیس بوکی ما ادامه داشت، تا دو ماه بعد فرامرز به واشنگتن آمد و یک هفته ای ماند، در یک فرصت مناسب هم با مادرم دیدار کرد، هر دو کلی حرف برای گفتن داشتند، مادرم بعد از این ملاقات گفت فرامرز مرد خوبی است، در این روزگار وقتی مردی بجای رابطه آزاد وبی بند وبار، بدنبال ازدواج است، مسلما ریشه دار واهل خانواده است. حرفهای مادرم و اصرار فرامرز به آنجا انجامید که 8 ماه بعد ما با هم ازدواج کردیم و من به تورنتو رفتم.
در این فاصله من با مادر، خواهر کوچکتر وبرادر بزرگ فرامرز آشنا شدم، همه شان آدمهای خوبی بودند، تا دو خواهردیگر فرامرز از ایران آمدند، دو موجود عقده ای و زندگی برهم زن، چون درهمان روزهای نخست، شیطنت های خود را شروع کردند، به بهانه های مختلف، فرامرز را تشویق می کردند زندگی دخترها را در ایران دنبال کند، او را از طریق ایمیل و فیس بوک با دوستان خود در امریکا ارتباط می گذاشتند.
من از این رفتار وکردار خوشم نمی آمد، ولی بهرحال چاره ای جز صبر نداشتم، چون آنها قرار بود، بعد از 3ماه به ایران برگردند. ولی یکی از آنها با آقایی نامزد شد، دومی هم بدنبال نامزد رفت و زودتر ازدواج کرد، خلاصه اینکه دو آشوبگر زندگی ما، در تورنتوماندگار شدند. من متوجه شده بودم، که فرامرز گاه ساعتها با کامپیوتر خود مشغول است، وقتی می پرسیدم چرا اینقدر سرت توی کامپیوتر است؟ می گفت بیشتر کارهای دفترم را همین جا انجام میدهم، ولی وقتی دو سه بار تصاویری از دخترها درحال رقص و شنا دیدم، تعجب کردم، فرامرز گفت اینها دوستان خواهرانم در ایران هستند، گاه مزاحم میشوند، ولی آدمهای بدی نیستند، فقط بدنبال شوهر می گردند و گمان میکنند من دوستانم را به آنها معرفی کنم. من عقیده داشتم این ارتباطات دردسرساز است، ولی فرامرز نمی پذیرفت.
با تولد پسرم، من بکلی از این ماجراها بدور افتادم، ولی گاه به گاه می دیدم، که فرامرز ساعتها غرق در کامپیوتر و در ارتباطات آن است. عجیب اینکه خسته هم نمیشد، بعضی اوقات تا ساعت 3 نیمه شب بیدار می ماند و می گفت دارم کارهای فردا صبح را تمام میکنم!
یکبار که فرامرز بدرون حمام رفته بود، من براثر اتفاق بالای کامپیوترش رفتم و دیدم که دهها زن ودختر، برایش ایمیل وپیام های فیس بوکی فرستاده اند حتی یکی دو تا از دلتنگی حرف زده اند که کاش زودتر همدیگر را ببینند.

1446-11

من با فرامرز حرف زدم، اعتراض کردم، فریاد برآوردم، او گفت اشکالی ندارد، اگر این ارتباطات ساده و بی غل وغش تو را اذیت میکنم، من بکلی دست می کشم، ولی عجیب اینکه توقف این کار، فرامرز را مبدل بیک مرد غمگین وافسرده وگاه عصبی کرد، بمجرد کوچکترین حرفی فریاد میزد، دو سه بار ظروف را به سویی پرتاب کرده و شکست.
من یک شب گفتم اگر واقعا آن ارتباطات تا این حد برایت مهم است، مشغول باش، من ندیده می گیرم، این حرف من چنان فرامرز را به شور و هیجان آورد که مرا بغل کرده و بوسید و گفت زن فهمیده به تو می گویند!
من واقعا درمانده بودم که چکنم، ولی بخودم قبولاندم که شوهرم مرد نجیبی است و تحت تاثیر این ارتباطات قرار نمی گیرد، تا یک شب دوباره براثر اتفاق چشمم به کامپیوتر افتاد و بروی آن یک نامه عاشقانه از سوی دختری دیدم، که آرزویش به آغوش کشیدن فرامرز بود. این بار عصبانی شدم، شب با فرامرز کلی حرف زدم، بحث کردم گفت به این نامه ها و پیام ها اهمیت نمیدهد، ولی درعوض با این ارتباطات سرش گرم میشود، از اوضاع درون ایران با خبر میشود وقدر زندگی خودش و همسر مهربان و فرزندش را می داند.
با دوستانم که دراین باره حرف میزدم، همه بمن هشدار می دادند که ازهمین طریق، شوهرم را از دست میدهم، چون بعضی دخترها درایران در شکار مردان مهارت عجیبی دارند، تا چشم بازکنی می بینی شوهرت را بردند ایران و از دستت در آوردند! من واقعا دچار دلواپسی شده بودم، ولی می دیدم شوهرم از جهت عشق وعلاقه و روابط زناشویی همان شوهر همیشگی است، اصولا آدم هیز و چشم چرانی هم نبود. دوستانم می گفتند او چشم پاک ترین مرد جمع دوستان است.
با تولد دخترم، دوباره از فرامرز بدور افتادم، بعد از یکسال که بخود آمدم، دیدم فرامرز ساعتها در اتاق کارش را می بندد و سرگرم کامپیوتر است، به او فهماندم با وجود دو فرزند، بهتر است وقت خود را با آنها بگذراند که ظاهرا پذیرفت و گاه ساعتی با بچه ها بازی میکرد، ولی احساس میکردم، تا حدی رفتارش تغییر یافته، تا یکی از دوستانم شبی خبرداد پاشو همین الان بیا به فلان رستوران، شوهرت با یک دخترخانم زیبا و خیلی جوان شام میخورد، من با سرعت خودم را به آنجا رساندم، همزمان با ورود من، آقایی جوان هم وارد شده و به شوهرم پیوست من بالای سر فرامرز رفتم ودرحالیکه همه بدنم می لرزید گفتم موضوع چیه؟
فرامرز کمی جا خورد، ولی گفت این خانم از ایران آمده، با این آقا، که از دوستان من است، قرار ازدواج دارند، گفتم تو چه کاره هستی؟ گفت من ترتیب این کار را دادم، گفتم پس شغل جدید پیدا کردی؟ گفت این هم نوعی سرگرمی و کار خیر است.
آن شب تا صبح من و فرامرز حرف زدیم،او قسم خورد با توجه به آنچه روی فیس بوک و ایمیل هایش بود ثابت کرد که با هیچکس رابطه ای ندارد، ولی ازینکه بعضی دخترهای داخل ایران را به آرزوهایشان برساند خوشحال و هیجان زده است.
من گیج شده بودم، حقیقت را بخواهید نمیدانم چکنم؟ به اوفشار بیاورم که دست بکشد، یا با این عادت و با شغل جدیدش کنار بیایم؟ واقعا چه باید بکنم؟
مستانه – تورنتو

1446-12