1448-10

من با قرعه کشی گرین کارت، خودم را به امریکا رساندم، اصولا همه آنها که برنده این قرعه کشی می شوند بلافاصله راه می افتند، خیلی ها بدون نقشه و برنامه خاص، بدون آشنا و فامیل، حتی بدون سرمایه و اندوخته. من هم از همان دسته بودم، که می ترسیدم گرین کارت را از دست بدهم، به پدر و مادرم فشار آوردم، آنها برایم مبلغ نه چندان قابل توجهی تهیه کردند، که البته می توانست برای 3 ماه هزینه های مرا تامین کند. چون از ایران ابتدا به مجله جوانان زنگ زدم وپرسیدم اجاره آپارتمان مستقل و یا مشترک ویا گست هاوس چه مبلغی است، هزینه روزانه خورد وخوراک، مسئله رفت وآمد و احتمالا بیمه سلامتی و خرید اتومبیل و خلاصه همه را پرسیدم، خوشبختانه بمن اطلاعات خوب و منصفانه ای دادند و من بهمین جهت همیشه خودم را از این بابت مدیون مجله شما می دانم.
من در لس آنجلس یک آشنای دور پدرم را داشتم، که تلفنی گفته بود، کاری از دستش بر نمی آید، امکان پناه دادن مرا ندارد فقط کمکم میکند، اتاق اجاره کنم، احتمالا گواهینامه بگیرم، تا حدی خیابان ها را بشناسم و اگر از دستش برآید سفارش مرا در مورد کار به دوستانش بکند.
بهرحال امیدوارکننده بود، من خودم را به لس آنجلس رساندم، چند شب در متل ماندم، تا از طریق ستون رومیت های مجله جوانان با یک دختر دانشجو هم اتاق شدم، از دیدگاه من همه چیز خوب پیش میرفت چون زودتر از آنچه تصور می کردم، کارها روبراه شد. رعنا هم اتاقی ام مرا به کالج برد تا در کلاسهای زبان و کامپیوتر نام نویسی کنم بعد هم توصیه کرد همه نیرویم را روی فراگیری زبان بگذارم تا زودتر کاری پیدا کنم.
بعد از سه ماه، من در یک فست فود کاری پیدا کردم، گرچه بعضی کارکنان با من رفتاری توهین آمیز داشتند، ولی من با صبر وحوصله و سیاست بمرور آنها را به سوی خود جلب کردم گاه برایشان کار می کردم و دستمزدی هم نمی گرفتم، گاه برایشان شیرینی ایرانی می آوردم، صنایع دستی می آوردم، خلاصه بعد از 4 ماه، همه دورم را گرفته، من در ماه ششم منیجر شدم، در همان مدت کمی هم زبان اسپانیش یاد گرفتم. من در همان شرایط به کالج می رفتم، کم کم گواهینامه گرفتم، یک اتومبیل دست چهارم پنجم هم خریدم، سال دوم بیک شعبه شلوغ آن فست فود فرستاده شدم، که درآمدم خیلی بالا بود، امکان اجاره یک آپارتمان کوچک را پیدا کردم، ماه بعد رعنا بیکار شد، فقط درس می خواند، من او را به آپارتمان خودم آوردم و بدون هیچ پولی او را همخانه کردم. رعنا خیلی سپاسگزار بود، می گفت بزودی تلافی می کنم تا برای شب کریسمس مرا با خود به سن دیه گو برد.
در آنجا به منزل یک فامیل دورشان رفتیم، حدود 100 تا مهمان داشتند، بیشترشان ایرانی بودند، از همان لحظات اول، شهلا، خانمی حدود 65 ساله بمن نزدیک شد و گفت نامزد، شوهر، دوست پسر نداری؟ گفتم نه چرا می پرسید؟ گفت من یک پسر خوب دارم، که بدنبال یک دختر خوب می گردد، از صورت تو، از حجب و حیای تو خوشم آمد، می خواهی با پسرم آشنا بشوی؟ گفتم اشکالی ندارد، مرا به سوی حیاط برد و در انتها مرا به آقایی حدود 45 ساله معرفی کرد، اسمش سمیر بود، شهلا گفت بروید یک گوشه ای بنشینید وحرف بزنید، بعد از یکی دو ساعت من جواب می خواهم، گفتم چه جوابی؟ گفت اینکه همدیگر را پسندیده اید یا نه؟ سمیر گفت مادر من که ازهمین حالا شعله خانم را پسندیدم، من خندیدم، شهلا گفت شعله هم تو را پسندیده! من گفتم هنوز معلوم نیست، من هنوز آقا را نمی شناسم.

1448-11

بعد از 2ساعت من همه خصوصیات سمیر را پسندیدم، او گفت خدا امشب بمن بزرگترین شانس را داده، من دیگر دست از تو نمی کشم، گفتم ولی من باید برگردم لس آنجلس، گفت همین جا بمان، گفتم من آنجا درآمدم خوب است، یک آپارتمان اجاره کرده ام، نمی توانم همه چیز را رها کنم، گفت اجاره ات چند ساله است؟ گفتم یکساله، هنوز 6 ماه مانده، گفت اشکالی ندارد! من نزدیک اینجا شغل بهتری پیدا می کنم، با هم نامزد می شویم، همین جا درخانه ما بمان، آخر هفته ها میرویم لس آنجلس توی آپارتمان ات، تا 6 ماه تمام شود. گفتم من یک پناهنده هم دارم، گفت یعنی چه؟ گفتم همین رعنا خانم فامیل صاحبخانه، با من زندگی می کند، گفت من ترتیب یک هم اتاقی هم برای رعنا میدهم. دیگر چه می خواهی؟
سمیر راست می گفت، همه آنچه گفته بود انجام داد، برای من درسن دیه گو شغل خوبی در شرکت خودشان پیدا کرد، گست هاوس شان را بمن داد، به هم 6 ماه وقت نامزدی دادیم، آخر هفته ها به لس آنجلس می رفتیم، قبل از پایان اجاره، سمیر برای رعنا یک هم اتاقی آشنا پیدا کرد.
من از سمیر هر روز بیشتر خوشم می آمد، چون خیلی با عرضه، مبتکر، کارآمد و در ضمن خوش قلب بود، من با او هیچ لحظه ای احساس تنهایی و دلتنگی نمی کردم، وقتی به پدر ومادرم گفتم خیلی خوشحال شدند.
درماه هفتم آشنایی و نامزدی مان، با هم ازدواج کردیم و شهلا خانم همه امکانات یک زندگی راحت را در اختیار ما گذاشت حتی روزها برایمان غذا می پخت و می گفت دلم میخواهد جای خالی مادرت را برایت پر کنم، من گاه چشمانم را می مالیدم و بخودم می گفتم آیا در خواب نیستم؟! چون آن همه خوشبختی را باور نمی کردم، سمیر عاشق مادرش بود، همه کار برای خوشحالی او می کرد، من هم چنین شده بودم، شهلا مادر دوم من شده بود، بدون نظر او هیچ کاری نمی کردم، وقتی گفت چرا بچه دار نمی شوید، من و سمیر تصمیم خود را گرفتیم، می خواستیم شهلا را خوشبخت ترین مادر بزرگ دنیا بکنیم.
من بعد از یکسال ونیم، دختری به دنیا آوردم، که همه زندگی و مشغولیات روزانه شهلا شد، او به ما مهلت نمی داد تا از بچه مان نگهداری کنیم. می گفت شما سخت کار کنید، آینده تان را بسازید و پس انداز کافی تدارک ببینید، من مراقب بچه هایتان خواهم بود.
اگر بدلیلی سمیر با من رفتار سردی داشت، یا جواب سربالا میداد، شهلا همان لحظه گریبان او را می گرفت و وادارش می کرد تا از من عذرخواهی کند، او را تشویق می کرد، مرتب برای من هدیه بیاورد، با من به سفردو روزه برود. می گفت من اجازه نمیدهم شعله های این عشق خاموش شود.
یکی از آخر هفته ها، با شهلا برای خرید رفتیم، من مرتب با تلفن دستی حرف میزدم، حتی زمان رانندگی هم دست بردار نبودم، شهلا مرتب به من هشدار می داد. درست یادم هست درحال گذر از یک چهار راه بودم، و با تلفن حرف میزدم، برخلاف عادت همیشگی ام به عبور اتومبیل های دیگر توجهی نکردم، چون من همیشه زمان روشن شدن چراغ سبز، باز هم به عبوراتومبیل ها توجه داشتم، این بار یک اتومبیل بدون توجه به چراغ قرمز، با همه سرعت به اتومبیل من کوبید ومن کاملا گیج شدم و از حال رفتم، وقتی چشم باز کردم، سمیر را گریان بالای سرم دیدم، پرسیدم چه شده؟ گفت مادرم و دخترمان هر دو رفتند. من از شدت اندوه فریاد زدم، همه بدنم دچار تشنج شد تا آنجا که دست و پایم را بستند.
وقتی بعد از یک هفته به خانه برگشتم، دیگر دنیایم عوض شده بود، خودم را گناهکار می دانستم، خودم را عامل این حادثه می دانستم، اگر چه آن راننده خطا کرده بود، ولی من هم مقصر بودم، عزیزترین موجودات زندگی خودم و سمیر را از دست داده بودم، زندگیم بهم ریخت دیگر حاضر نبودم زیر آن سقف زندگی کنم، مرتب با سمیر می جنگم. حتی بارها به او گفته ام که من قاتل آنها هستم همه روزه برمزارشان میروم، اشک می ریزم، با آنها حرف میزنم، گاه همانجا خوابم می برد.
سمیر شب وروزش اشک است، با من حرف نمیزند، من نمی دانم چکنم؟ آیا واقعا من مقصر بودم؟ آیا می توانم از این کابوس رها شوم؟ آیا من و سمیر به زندگی عادی بر می گردیم؟
شعله – سن دیه گو

1448-12