1449-38

من در پاریس بدنیا آمدم تا دوره دبستان آنجا بودم، ولی بهرحال در اصفهان بزرگ شدم، چون مادرم بعد از طلاق، سرپرستی مرا بعهده گرفت و به زادگاه خود بازگشت در اصفهان از سوی بیش از 80 فامیل و آشنای مهربان و دلسوز محاصره شده بودم، همه بمن لطف داشتند.
تا سوم دبیرستان در اصفهان بودم، آن سال مادرم تصمیم به ازدواج دوباره گرفت، پدرم به ایران آمد و با توافق مرا با خود به فرانسه برده و بعد هم به استرالیا رفتم، زندگی تازه برایم هیجان انگیز بود، بخصوص که پدرم مرتب دوست دختر عوض می کرد و آن خانم ها برای شاد کردن پدرم، مرا غرق در هدیه و عشق و محبت می کردند.
در این فاصله من با یک جوان استرالیایی بنام استیو آشنا شدم، که بسیار قدرتمند بنظر می آمد، چون یکبار که من تصادف کردم بدنبال اعتراض راننده مقابل و ناسزاگویی هایش، استیو اورا به شدت تنبیه کرد و دل مرا خنک ساخت! استیوعاشق من بود، می گفت در همه زندگیم رویای یک دختر شرقی را داشتم و همه خصوصیات آنها را در تو می بینم. پدرم موافق این رابطه بود، بشرط اینکه به سرانجام درستی برسد، استیو هم این را فهمیده بود، می گفت بمجرد خرید خانه ییلاقی اش، با من ازدواج می کند.
من بعد از کالج، در یک کمپانی بزرگ بکار مشغول شدم، چون زبان فرانسه هم حرف میزدم، درآمدم خوب بود. در همان کمپانی با جوانی ایرانی بنام سعید آشنا شدم، که همه جا سایه به سایه من می آمد، با اینکه به او گفته بودم نامزد دارم، ولی او همچنان در پی نزدیک شدن بمن بود. برایم گفت از یک خانواده اصیل است، پدرش در ایران استاد دانشگاه بوده، مادرش دبیر دبیرستان ها و خلاصه همه فامیل و اطرافیان اش تحصیلکرده بودند، خودش رشته دندانپزشکی را می خواند و بصورت نیمه وقت کار می کرد دو سه بار بمن گفت اگر به همسری اش در آیم، دنیا را زیر پایم می ریزد. من از اخلاق و رفتار سعید خوشم می آمد، ولی راستش درباره رابطه و ازدواج هیچ نقشه ای نداشتم، چون استیو همه برنامه های آینده را تنظیم کرده بود، یکی دو بار هم به محل کارم آمد و سعید را دید، گفت این پسره مثل اینکه عاشق توست، راحت بگو برود پی کارش!
من پدر ومادر سعید را در مراسم نوروزی دیدم، هر دو با من کلی حرف زدند، پدرش گفت من مطمئنم یک دختر ایرانی نمی تواند با یک مرد استرالیایی تقریبا خشن کنار بیاید، من می گفتم هنوز تصمیم نگرفته ام، مادرش می گفت چرا درباره سعید فکر جدی نمی کنی؟ یکبار که در پارکینگ کمپانی، برسر جای پارک من با یک آقایی درگیر شدم، انتظار داشتم سعید به کمک من بیاید، چون استیو طرف را سرجایش بنشاند، ولی سعید سعی کرد با ملایمت با آن آقا برخورد کند، وقتی هم طرف او را به سویی هل داد، سعید بمن گفت اینها وحشی هستند، حالا چرا اصرار داری اینجا پارک کنی؟ بیا جای من پارک کن، من یک جایی را پیدا می کنم، راستش از این برخورد سعید جا خوردم، اصلا انتظار این ملایمت و حتی تسلیم را نداشتم. من کم کم احساس می کردم میان دو آدم کاملا متضاد گیر افتاده ام، از سویی پدر و مادر سعید، او را توصیه می کردند و بکلی استیو را رد می کردند و از سویی من دلم مردی را طلب می کرد که قدرتمند باشد، حامی و پشتیبان من باشد.

1449-39

من وقتی برای اولین بار به خانه ای رفتم که استیو خریده بود، درحقیقت یک مزرعه بزرگ و خانه ییلاقی بود، تا حد زیادی جا خوردم چون استیو همه در و دیوارها را با سر حیوانات تزئین کرده بود، می گفت همه را خودش شکار کرده و دو سه بار مرا هم به شکار برد، ولی من در نیمه راه یا بازگشتم، یا همانجا توقف کردم، چون طاقت دیدن شکار پرندگان و حیوانات را نداشتم.
استیو برای من یک اتاق بزرگ با وسایلی که بیشترش را خود ساخته بود تزئین نموده و بروی بعضی دیوارها، پوسترهایی از چهره من که خود گرفته بود نصب کرده و حتی برای خوشحال کردن من، موزیک ایرانی مرتب پخش می کرد. من احساس می کردم او یک مرد به تمام معناست، ولی از چند مورد از زندگی او دل خوشی نداشتم، مسئله شکار کردن و تزئین دیوارها با سر حیوانات شکار شده مرا آزار میداد، یکی دو بار هم بطور ضمنی با او حرف زدم، فهمیدم که او از بچگی با این شیوه بزرگ شده، بعد که با خانواده اش آشنا شدم آنها را در همین قالب دیدم. در همین فاصله سعید مرتب برای من هدیه می آورد، می گفت بالاخره روزی خودت مرا انتخاب می کنی، من اصرار ندارم فورا تصمیم بگیری! پدر و مادرش همه کار می کردند، که مرا به سوی خود جلب کنند، برایم انواع و اقسام غذاهای ایرانی می پختند، مرا پذیرا می شدند، بمرور پدرم را هم به جمع خود می کشیدند و بعد از 3 ماه، پدرم با خاله کوچکتر سعید قرار و مدارهایی گذاشت وهمه جا با هم دیده می شدند و پدرم که قبلا طرفدار استیو بود، حالا از سعید تعریف میکرد، ولی من ضمن اینکه از سعید خوشم می آمد، از اینکه قدرت و توانایی یک مرد چون استیو را ندارد. زیاد خوشحال نبودم، و یکی دو بار هم متوجه شدم که امکان حمایت از مرا در کوران رویدادها و حوادث ندارد، یعنی آنچه من همیشه در رویاهایم از مرد زندگیم داشتم، مردی چون استیو که در برابر هر سد و مانع و خلاصه شخص و حتی یکبار حمله یک گرگ، می ایستاد، تا پای زخمی شدن خودش، از من محافظت می کرد.
بعد از چند سال، استیو آماده ازدواج است، سعید و خانواده اش همه چیز را برای وصلت ما و موافقت من آماده ساخته اند، ولی من برسر دو راهی ایستاده ام، نمیدانم واقعا چکنم؟ در برابر استیو بدلیل آن مسائل زندگیش، کمی تامل و تردید دارم، در برابر سعید بخاطر نداشتن آن قدرت لازم مردانه، شک دارم، هر دو انسانهای خوبی هستند، هر دو عاشق من هستند و من در انتخاب آنها دچار تردید هستم شما بگوئید چکنم؟
شیدخت- استرالیا

1449-40