1453-1

قصه زندگی من، شاید از دیدگاه خیلی ها عجیب بیاید، ولی این یک قصه واقعی، از مردسالاری جامعه ما، از اینکه گاه زن را به حساب نمی آورند، تنها بعنوان وسیله ای نگاه می کنند.
من 17 سال پیش در مشهد با داراب ازدواج کردم، هر دو بدلیل سابقه همسایگی و رفت وآمد بهم علاقمند شده بودیم. داراب به دانشگاه میرفت و من به مدرسه ای درخیابان سناباد. در مسیر دانشگاه، خودبخود بیشتر روزها همدیگر را می دیدیم وگاه داراب مرا سر راه سوار بر اتومبیل تازه ای که پدرش خریده بود به خانه میرساند.
هر دو خانواده بعد از مدتی فهمیدند که این علاقه وجود دارد، همزمان با ازدواج داریوش برادر بزرگتر داراب، مراسم ازدواج ما را هم بر پا داشتند. از همان اولین ماههای وصلت مان، داراب می خواست به تهران برویم و زندگی تازه ای را شروع کنیم، چون مادرش بدجوری در همه امور زندگی ما دخالت می کرد، اصولا مادرش سایه بر زندگی همه دخترها، پسرهایش انداخته بود. بارها سبب درگیری آنها و حتی طلاق دو دخترش شد.
سفر ما به تهران سبب شد برادر بزرگتر داراب و خواهر بزرگترش نیز بدنبال ما بیایند، چون خانواده بزرگی بودند، مادرش به اندازه کافی میدان دخالت و ریاست داشت و نیازی به سفر به تهران نبود. گرچه گاه به گاه می آمد، تحریکاتی می کرد و میرفت، شانس بزرگ من این بود که شوهرم تاثیرپذیر نبود و گاه در برابر مادرش می ایستاد.
ما وقتی صاحب دو پسر شدیم، داراب دوباره زمزمه یک نقل وانتقال بزرگتر را راه انداخت، اینکه به امریکا برویم، من مخالف بودم، چون شدیدا به خانواده و دوستانم دلبستگی داشتم، از سفر به سرزمین های غریب می ترسیدم، ولی داراب اصرار داشت و سرانجام راه افتادیم، مدتی در دبی بودیم، بعد هم به مالزی رفتیم، در آنجا امکان دریافت ویزا پیدا کردیم وخلاصه خود را به سانفرانسیسکو، شهری که دوستان و فامیل داراب زندگی می کردند آمدیم.
من هنوزنگران آینده بودم، ولی شوهرم خیلی امیدوار بود. بعد از 4ماه، یکی از دوستان داراب راهی برای پناهندگی ما پیدا کرد و پرونده ما باز شد و دیگر مشکل اقامت مان تا حدی حل شد. من ابتدا ناچار بودم درخانه بمانم، خوشبختانه آپارتمان بزرگی داشتیم، و بمن امکان داد 6 بچه کوچولو را پرستاری کنم ، درآمدم بد نبود، چون حداقل روزی 100 تا 150 دلار عایدم می شد. داراب در یک تعمیرگاه کار میکرد. چون سابقه این کار را داشت. با زحمت زیاد پس از مدتی خود یک خانه کوچک خریدیم، من از زندگی تازه مان راضی بودم. شوهرم اصرار داشت برادرانش را به امریکا بیاورد، من زیاد موافق نبودم. تا داریوش خبر داد متاسفانه همسرش را در یک حادثه از دست داده، طاقت ماندن ندارد و با دخترش ایران را ترک کرده و قصد آمدن به امریکا را دارد.

1453-2

داراب به هر دری سر میزد تا شاید راهی برای ویزای برادرش پیدا کند. برادرش هم از ترکیه، یونان، تاجیکستان اقدام کرد ولی بی نتیجه بود. مرتب زنگ میزد و می گفت دخترش افسردگی گرفته، خودش شبها کابوس می بیند، در هیچ شرایطی هم به ایران باز نمی گردد و از ما میخواست کمکش کنیم.
متاسفانه برای پناهندگی او هم اقداماتی کردیم، ولی به نتیجه نرسید، این مسئله همه فکر ما را اشغال کرده بود، من بخصوص نگران دخترش بودم تا یک شب که داریوش و دخترش پشت تلفن کلی گریستند، شوهرم گفت بدنبال یک سیتی زن امریکا برویم، شاید بتواند با ازدواج بیاید، متاسفانه کمتر کسی حاضر می شد در آن شرایط ازدواج کند، یک خانم که حاضر به این وصلت شد، گفت 15 هزار دلار پیشاپیش می گیرد، از لحظه ورود هم باید همه هزینه های زندگی مشترک شان را بپردازد.
یادم هست با داراب در یک رستوران نشسته بودیم که ناگهان گفت تو بیا یک فداکاری کن، پرسیدم چه فداکاری؟ گفت بطور موقت از من طلاق بگیر، برو ترکیه با داریوش ازدواج کن و ترتیب سفرش را بده ، بعد هم طلاق بگیر! من خیلی جا خوردم، حتی دو شب با شوهرم حرف نزدم، ولی او مرتب درگوشم می خواند که شما که در اصل زن وشوهر نمی شوید، همه چیز ظاهری است. این تنها راه حل نجات داریوش است بعد از یک ماه من علیرغم میل خودم رضایت دادم، سریعا ما بظاهرو قانونا از هم جدا شدیم و درست سه ماه بعد هم من ترکیه رفتم، درآنجا با داریوش ازدواج کردم، که اصولا رفتن من، سبب نجات دخترش شد، چون حالش خوب شد، انرژی گرفت، هر شب هم کنارم می خوابید، او را در جریان ماجرا گذاشتم خیلی خوشحال شد ولی مرتب می گفت کاش واقعیت داشت.
بعد از دو هفته من به سانفرانسیسکو بازگشتم، تا مراحل قانونی داریوش طی شد و با کمک یک وکیل به ما پیوست، با توجه به توصیه وکیل البته هنوز ما در یک خانه با هم زندگی می کردیم، من در این میان سرگردان بودم، نمی دانستم چکنم، چون داراب مرا طلب می کرد، ولی داریوش می گفت توهنوز زن من هستی، حق نداری به اتاق خواب برادرم بروی، باید صبر کنی تا این مدت سپری شود، بعد هر کاری می خواهی بکن. شوهرم با شنیدن این حرفها ناراحت شد، به برادرش توصیه کرد هرچه زودتر شغلی دست و پا کند و پی زندگی خود برود، چون حرف او برایش سنگین بود. داریوش بمن گفت اگر من بروم، توهم باید بیائی، چون هنوز زن من هستی، من اجازه نمی دهم در این خانه بدون من بمانی، من مدیون تو و برادرم هستم، من تا پایان این مراحل دست هم بتو نمی زنم، ولی باید رعایت اخلاق و باورهای مذهبی و خانوادگی را هم بکنم.
من سرگردان و گیج نمی دانستم چکنم، از سویی بچه های خودم مرتب می پرسیدند میان شما چه پیش آمده؟ چرا پدر و عمویم با هم قهر هستند؟ چرا تو با پدرم سرسنگین هستی؟ من جوابی نداشتم، حرفهای دروغ را بهم می بافتم و آنها را به نوعی از سرم باز می کردم، ولی در درونم غوغایی بود.
این میان هنوز گرین کارت داریوش نیامده، هنوز همان تعصبات را نشان میدهد، بمرورشوهرم ناراحت وعصبی شده، بچه ها بمن نگاه های عجیبی می کنند، با خودم گفتم بچه ها را بردارم و بروم کانادا، نزد خواهرم، چند ماهی بمانم، ولی رشته زندگی مان از هم می پاشد. با خودم می گویم اقدام به طلاق بکنم و دوباره با داراب وصلت کنم، می ترسم از نظر قانونی برای داریوش مشکلی پیش آید، راستش درمانده ام نمی دانم چکنم؟

سیمین – سانفرانسیسکو

1453-3