1454-87

15 سال پیش، که من در شمال کالیفرنیا دانشجو بودم، یک شب بعد از یک جشن تولد، درحالی که من وهمکلاسی هایم همه ماری جوانا کشیده و مشروب هم خورده بودیم، بسوی ساحل راندیم، من رانندگی می کردم. از همان لحظه حرکت، احساس می کردم چشمانم را جلوی راهم را نمی بیند، یکی از دخترها گفت یک جایی توقف کن، یک قهوه ای بخوریم، بعد دوباره راه بیفت، با این وضع کار دستمان میدهی، ولی من گوشم بدهکار نبود بعدازحدود نیم ساعت، ناگهان یک کامیون، که بعدا معلوم شد، راننده اش مست بوده، از روبرو پیدا شد، اگر من در شرایط معمولی بودم، امکان کنترل و جلوگیری از تصادف را داشتم، ولی متاسفانه قدرت کنترل اتومبیل را نداشتم در یک چشم برهم زدن، همه چیز ویران شد، من هیچ نفهمیدم، وقتی چشم باز کردم دربیمارستان بودم، پدرم بالای سرم بود، صدای گریه مادرم را می شنیدم، همه دورم را گرفتنه، مرتب می گفتند تو شانس آوردی، تو جان سالم بدر بردی، پرسیدم چه شد؟ چه برسر بچه ها آمده؟ ابتدا حرفی نمی زدند، ولی بعدا برایم توضیح دادند، یک راننده مست، با کامیون با اتومبیل تو برخورد کرده و سبب مرگ 4 سرنشین دیگر شده، ولی تو با وجود جراحت و شکستگی پاها، جان سالم بدر بردی! من میخواستم در آن لحظه فریاد بزنم که من مقصر بودم، اگر من با آن وضع رانندگی نمی کردم چنین حادثه ای پیش نمی آمد.
من دیگر در جریان خاکسپاری و یادبود همکلاسی هایم نبودم چون بعد از بهبودی نسبی، با پدر ومادرم به لس آنجلس بازگشتیم، پدرم ترجیح داد من بقیه تحصیلاتم را در اینجا ادامه بدهم، بیشتر مراقبم باشند، من هم اصلا آمادگی روبروشدن با بقیه بچه ها را نداشتم، احساس عذاب وجدان می کردم، اصلا نمی خواستم با هیچ عضو خانواده آن همکلاسی ها روبروبشوم. اما درهرحال مرتب یاد حرفهای یکی دو تا از بچه ها می افتادم که اصرار داشتند، به رستوران کافی شاپی برویم و مدتی رانندگی نکنم، ولی من توجه نکردم و با این یکدندگی سبب مرگ همه شان شدم.
من تا یکسال حال خوبی نداشتم، گاهی کابوس آن حادثه را می دیدم، دو سه بار به روانشناس مراجعه کردم و مدتی دارو خوردم، تا بمرور کمی بهتر شدم، مسئله درس ها و بعد هم یک شغل مناسب و پرمسئولیت، مرا تا حدی سرگرم کرده بود، ضمن اینکه هنوز میلی به دوستی و رابطه نداشتم چون یکی دو بار که با دختری بیرون رفتم، زمان رانندگی ناگهان آن حادثه جلوی چشمانم ظاهر شد و نزدیک بود، دچار حادثه بشوم، آن دختر هم وضع مرا غیرعادی دید و توضیح خواست، ولی من جوابی نداشتم، یعنی نمی خواستم توضیح بدهم وآن خاطره ها زنده شود.
تقریبا من همه زندگیم در کار میگذشت، درآمدم بالا بود، دوستانم بیشتر مرد بودند، گاه با زوج های آشنا هم رفت و آمد می کردم، ولی با وجود اصرار آنها، تن به رابطه با دخترها و زنها نمی دادم. بطوری که خیلی ها دچار شک شده بودند که شاید من هم جنس گرا هستم، با اینکه دو تن از دوستانم چنین بودند، ولی واقعا این کناره گیری و احتیاط من به خاطر آن حادثه بود.

1454-85

حدود 8 سال پیش، من با ژیلا آشنا شدم، که یک روانکاو جوان و فعال بود، او را در یک بنیاد خیریه دیدم، که یاری رسان ودلسوز و خوش قلب بود، آشنایی ما، با برخوردهای بعدی، به یک دوستی ساده انجامید و بعد از چند ماه هر دو احساس کردیم در وجود هم علائق مشترکی را پیدا کرده ایم، هر دوعاشق فیلم و سینما بودیم، هر دو اهل پیاده روی بودیم، هردو به حیوانات توجه خاصی داشتیم و هر دو سگ های کوچولویی داشتیم، هر دو علاقمند به سفر بودیم و همین ما را بیک سفر مشترک کشید، سفری که پایه های عشق مان را بنا کرد و در بازگشت کاملا بهم دل بسته بودیم.
با وجود علاقه عمیق، هر دو دلمان میخواست دوستی و رابطه مان ادامه یابد، هر دو از ازدواج عجولانه می ترسیدیم، باخود عهد کردیم تا آمادگی مطلق، حرف از ازدواج نزنیم، این رابطه عاشقانه، به سفرهای مرتب انجامید، اقلا در سال دو بار به سفر میرفتیم، با خاطره های قشنگی باز می گشتیم، در طی 4 سال رابطه عاشقانه مان ژیلا در هفته یکبار به آپارتمان من می آمد ولحظات عاشقانه ای را می گذراندیم، مادر ژیلا با او زندگی می کرد،خودبخود سعی داشتیم در همین حد رابطه ادامه یابد ژیلا می گفت نمی خواهم تو را به مادرم معرفی کنم چون او هر رابطه ای را با ازدواج کامل می بیند. از پدرش پرسیدم گفت حدود 7 سال پیش از مادرم جدا شد، چون بعد از تصادف و مرگ خواهرم، یکسال الکلی شده بود، بعد هم هر دو همدیگر را سرزنش می کردند که بخاطر بی خبری از خواهرم، او را از دست داده اند. من سعی می کردم همه آنچه ژیلا از جهت پدری هم کم دارد، برایش فراهم کنم، بطوری که ژیلا روز پدر با من جشن می گرفت و بمن هدیه می داد.
2 سال پیش من و ژیلا تصمیم به ازدواج گرفتیم، یک شب در یک رستوران من او را از مادرش خواستگاری کردم، مادرش پرسید چند وقت است همدیگر را می شناسید؟ من گفتم یکسال، گفت پس معطل نکنید! با تشویق، در اصل فشار مادرش ما طی مراسم ساده ای ازدواج کردیم و برای ماه عسل هم به هاوائی رفتیم. ژیلا به خانه ای که من خریده بودم آمد و زندگی مشترک مان از همان روزها آغاز شد، هر دو خوشحال بودیم، مادرش اصرار داشت ما بچه دار بشویم، ما هم علاقمند بودیم ولی هنوز می خواستیم به سفر برویم، خصوصا قصد سفر به خاوردور و استرالیا را داشتیم اما نمی خواستیم مادر ژیلا هم دلخور بشود ما طوری برنامه ریزی کردیم که اوایل تابستان ژیلا حامله بشود تا 9 ماه بعد، یعنی در آستانه نوروز، همزمان با مرخصی سالانه اش بچه دار شود.
ژیلا خبر داد بعد از سالها پدرش به امریکا می آید و بامادرش و او دیدار دارد، من خوشحال شدم، چون می دیدم ژیلا هیجان زده است، با خود می گفتم شاید پدر و مادرش با هم آشتی کنند، من هم وسیله این آشتی باشم. در شب ورود پدر ژیلا من هم به خانه مادرش رفتم، همه دورهم جمع بودیم، پدر ژیلا الکل را ترک گفته و حال و روز خوبی داشت می گفت آمده ام مادر ژیلا را به ایران ببرم، حتی برایش خانه بزرگی خریده ام. وقتی ژیلا ومادرش در آشپزخانه مشغول بودند، پدر ژیلا در یک لحظه، از درون کیف خود عکسی را بیرون آورد، بمن نشان داد وگفت این دختر ازدست رفته من است که با رفتن اش مرا تا پای مرگ برد، من با دیدن عکس همه وجودم تکان خورد، یکی از همکلاسی های من بود همان که در آن حادثه رانندگی جان باخته، خصوصا این همان دختری بود که مرتب به من می گفت در یک جایی توقف کن، می ترسم کار دست ما بدهی! در یک لحظه چشمانم را با دست هایم مالیدم، دلم میخواست خواب بودم.
چنان منقلب شدم که بدروغ به آنها گفتم فکر می کنم زیر اجاق گاز را خاموش نکرده ام بهتر است سری به خانه بزنم و بلافاصله بدرون اتومبیل رفته و درحالیکه در خیابانها می راندم، فریاد میزدم تو یک قاتل هستی!
من درست از همان شب در برزخ زندگی می کنم، بارها تصمیم گرفته ام با ژیلا و پدر ومادرش حرف بزنم، همه چیز را بگویم، زندگی خودم را از هم می پاشم و ادامه سکوت نیز مرا از پای می اندازد. واقعا چکنم؟
چنگیز. لس آنجلس

1454-86