1456-102

من فکر می کنم عجیب ترین سرنوشت را در میان همه آشنایان و دوستان خودداشتم، زندگی من فراز ونشیب های خاصی داشت و گاه من تا تاریک ترین نقطه زندگی خود نیز رفتم.
یادم هست زمان جنگ ایران و عراق، من یک پسر 7 ساله دبستانی در اهواز بودم، جنگ غوغا می کرد وعراقی ها فجیع ترین جنایت جنگی را در مورد مردم سرزمین مان انجام می دادند. پدر ومادر ودو برادرم در جریان موشک اندازیها جان باختند. من نیز مجروح شده و در شرایطی به بیمارستان انتقال یافتم که چشمانم بکلی بینایی خود را از دست داده بود. مرا همراه گروهی از بچه ها مجروح و معلول به شیراز فرستادند و یک خانواده حاضر به قبول سرپرستی من شدند، زن وشوهر و 4 بچه بودند، من هم در میان شان زندگی می کردم درحالیکه همه مرا یک نابینا می دیدند.
دو سال بعد حدود 30درصد از بینایی من بازگشت، من بهر طریقی بود تحصیل را شروع کردم و دبیرستانرا به پایان بردم و درهمان شرایط سخت، که هنوز قادر نبودم به تنهایی به جایی بروم، همراه یک دوست به تهران رفتم، مدتی در یک مرکز مخصوص کار کردم، درضمن به فراگیری سازها ازجمله ویلن پرداختم .در این زمینه بسیار توانا شدم تا تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم چون شنیده بودم، افرادی چون مرا با عمل های جراحی تازه، کاملا بینا می کنند. در ترکیه رفتم، در یک کلیسا جای گرفتم، قصدم پناهندگی بود که خیلی زود پذیرفته شدم و به کانادا آمدم. در تورنتو بدنبال عمل جراحی چشم خود رفتم، ولی هنوز امید زیادی نبود تا در یک حادثه رانندگی دوباره درتاریکی مطلق فرو رفتم. آن روزها تنها ارتباط من با زندگی نوازندگی ویلن بود، در پارک ها، در گردهمائی ها ویلن میزدم و دستمزدی می گرفتم. یا رهگذران در جیبم پولی می گذاشتند. یکروز که در پارکی می نواختم، دختری بمن نزدیک شد و از نوازندگی ام تعریف کرد در همان لحظه خانمی که خودش را مادر آن دختر معرفی میکرد، جلو آمده و پرسید من اهل کجا هستم و چرا نابینا شده ام؟ من قصه زندگیم را برایش گفتم، احساس کردم گریه میکند، صدایش بغض آلود بود، بمن گفت شاید هنوز امیدی باشد از من خواست شماره تلفن خود را به او بدهم و بعد بیزینس کارت خود را در جیب من گذاشت ور فت.
آن شب من عالم دیگری داشتم، همه وجودم دوباره پر از امید شده بود، فردا صبح به آن خانم زنگ زدم، گفت قرار است با یک پزشک متخصص حرف بزند، بعد هم مرا به خانه اش دعوت کرد، من با توجه به آدرسی که داده بود با اتوبوس به خانه اش رفتم. آن روز دخترش کتی مرتب دور و بر من بود، از من پذیرایی میکرد، دو سه بار دست مرا گرفته به صورت خود مالید و گفت می خواهم شکل و شمایل مرا تشخیص بدهی، من می گفتم بنظر خیلی زیبا می آیی، می گفت تو هم خیلی خوش تیپ هستی، یکی دو بار هم پیشانی مرا بوسید راستش هم تعجب کرده بودم و هم خوشحال بودم، چون احساس می کردم در یک خانواده صمیمی و مهربان جایی پیدا کرده ام.
همان شب هلن مادر کتی، از من خواست همانجا بمانم و بعد هم ترتیبی داد من اتاق اجاره ای خود را ترک کرده و هم خانه شان شوم. بعد از 20 روز آزمایشات و عکسبرداری ها بروی چشم من آغاز شد، می شنیدم که پزشکان با دیدگاه مثبتی معالجه مرا دنبال می کنند. در این فاصله کتی شب و روز کنار من بود، گاه رفتاری عجیب داشت، گاه بکلی غیبش میزد، ولی من به او عادت کرده بودم، از صدای بسیار ظریف و مهربانش لذت می بردم، شدیدا تحت تاثیر مهربانیهای مادرش بودم، هرگاه فرصتی پیش می آمد، دستهای او را می بوسیدم. کار من وکتی به بوسه کشیده بود، گاه نیمه شب ها کتی به اتاق من می آمد و تا سحرگاه کنارم می خوابید.

1456-103

یکبار که نیمه شب فهمیدم، هلن ما را کنار هم دیده، به کتی گفتم نمی خواهم مادرت ناراحت بشود، گفت نه. من به او گفته ام ما قصد ازدواج داریم، بعد از من پرسید آیا تو چنین تمایلی نداری؟ من که میخواستم علاقه ام به او وحق شناسی ام را به مادرش نشان بدهم، گفتم باعث افتخار من است که روزی با تو ازدواج کنم و در همان لحظه صدای هلن را شنیدم که گفت پس من اشتباه نکرده ام شما براستی عاشق هم شده اید!
پزشکان دراین مدت مرتب مرا تحت درمان های مختلف داشتند. یکبار بروی چشمانم عملی بسیار حساس انجام دادند و گفتند این عمل ها ادامه دارد تا به سلامت کامل چشمانم برسد، من واقعا خوشحال بودم، در عین حال دلم میخواست از هلن و کتی تشکر کنم، بهمین سبب درست تولد کتی از مادرش خواستم اجازه بدهد ما با هم ازدواج کنیم. بعد هم اضافه کردم اگر تلاش های شما نتیجه دلخواهم ندهد. من به بینایی نرسم، ناراحت نمی شوم، چون با خانواده ای آشنا شدم عشقی وارد زندگیم شد، که همه عمر راهگشای من خواهد بود.
هلن طی مراسم ساده ای با حضور 20 مهمان فامیلی ما را زن وشوهر اعلام کرد، بعد از ازدواج هم، همچنان من در رفتار کتی گاه ضد و نقیض هایی می دیدم ولی دیگر مهم نبود. ما بهرحال زن و شوهر بودیم. گاهی از کتی می پرسیدم، بعضی روزها گاه تو بکلی غیبت ات میزند در آن لحظات چه میکنی؟ کتی سکوت کرده می گفت هیچ، گاه نیاز به خلوت خود دارم.
سرانجام روز موعود رسید، روزی که قراربود، مهمترین عمل جراحی با کمک یک تیم حرفه ای و متخصص از یک دانشگاه معتبر بروی چشمان من انجام شود، من حدود 12 ساعت زیر عمل بودم، بعد از عمل بیک بخش ویژه انتقال یافتم، در تمام لحظات کتی وهلن بالای سرم بودند، و کتی دستهای مرا بغل کرده و اشک می ریخت و دعا میکرد.
در روز دوم، دو پزشک متخصص، چشمانم را باز کردند ومن بعد از سالها دوباره در اتاق نیمه تاریک، اطراف خود را تشخیص دادم، باورم نمیشد در آن لحظه کتی را دیدم که صورت معصوم و مهربانی داشت وهلن که مثل یک فرشته بود، یک مادر مهربان که از بینایی من به هیجان آمده و اشک می ریخت من بعد از 4 روز با کتی وهلن درخانه بسیار زیبای شان صبحانه خوردیم ومن کتی را در آغوش خود فشردم و از همه عشق و محبت و مهربانی اش تشکر کرده و به هلن گفتم همه عمر مدیون او هستم و هرکاری از دستم برآید برایش انجام میدهم و او تنها یک جمله گفت:در هیچ شرایطی، کتی را رها نکن.
زندگی عادی من شروع شد، بدنبال نوازندگی رفتم، در یک ارکستر بزرگی کاری گرفتم و در ضمن به اداره مستغلات هلن پرداختم و حالت منیجر او را پیدا کردم.
من خیلی زود فهمیدم، کتی به بیماری غش دچار است. گاه هر روز یا دو روز یکباربه آن حالت می افتد. همه تلاش مادرش و پزشکان به جایی نرسیده و او باید همه عمر داروهای سنگین مصرف کند. اما در این میان گاه چهره عوض می کرد، هرچه جلوی دستش بود خورد میکرد. دو سه بار به من حمله برد حتی صورت مرا زخمی کرد، هلن می گفت نگران نباش، کتی بمرور بهبودی اش را بدست می آورد. متاسفانه کتی هر سال بدتر می شد، تا 8 ماه قبل ما هلن را از دست دادیم و در آخرین روز دربیمارستان باز هم کتی را بمن سپرد و رفت. من زندگیم باکتی گاه جهنم است، در مدت دو سه سال گذشته، ما از ترس حالات کتی به سفر و به مهمانی و عروسی و جمع دوستان نرفته ایم و درواقع زندانی خانه هستیم، درآمدحاصله از ثروت هلن زندگی ما را مِی چرخاند و نیاز به کارنداریم ولی من از خودم می پرسم آیا همه عمر را باید با این شرایط زندگی کنم؟ آیا حق من یک زندگی آرام و بی دغدغه نیست؟ از شما می پرسم من چه باید بکنم؟
فیروز- تورنتو

1456-104