1428-36

12 سال پیش بود، من بعد از 3 سال دربدری در ترکیه، یونان، آلمان، عاقبت به کانادا رسیدم. خاله مادرم، که زن پیری بود، در تورنتو زندگی می کرد، به مادرم قول داده بود، تا زنده است مراقب من باشد.
خاله مهری از شوهرش، چند میلیون ارث برده بود، زندگی مرفهی داشت، من در ماههای اول خودم را در بهشت می دیدم، چون خانه بزرگ و سرسبز خاله مهری، اتاق های قشنگ و پر از اثاثیه، انواع سرگرمی هاف چون استخر، سونا، جاکوزی، بیلیارد خانگی، مرا چنان مشغول کرده بود که دلم نمی خواست ازخانه بیرون بروم، خاله جان مرتب از خاطرات خود،  از سفرهایش، از عشق هایش برایم می گفت، من دعا می کردم خاله جان 120 سال عمر کند، ولی متاسفانه در 91 سالگی یک شب خوابید و صبح بیدار نشد.
من هنوز گیج بودم، که ناگهان سرو کله دو پسر ناتنی اش پیدا شد، آنها در همان نگاه اول شرور وبدجنس بنظر می آمدند،در طی چند روز، دو سه وکیل به خانه آمدند، کلی مدارک جمع آوری کردند و درحالیکه خاله جان گفته بود همه چیز به نام خودش است آنها مدعی شدند، پدرشان همه چیز را قبلا به آنها بخشیده است. من اعتراض کردم، ولی برادر بزرگتر گفت بهتر است ساکت بمانی، وگرنه سرت را زیر آب می کنیم و درست همان شب هر دو بجان من افتادند، بمن مواد مخدر خوراندند، بمن تجاوز کردند و از من عکس و فیلم گرفتند و گفتند حالا جرأت داری صدایت در بیاید تا آبروی و حیثیت ات را ببریم.
من از خانه بیرون آمدم، خودم را به اداره پلیس رساندم، می خواستم شکایت کنم، ولی در آستانه ورود به ایستگاه پلیس ترس همه وجودم را پر کرد. ازهمانجا راهم را کج کردم و رفتم به سراغ یک دوست قدیمی خودم، که سه ماه پیش او را پیدا کرده بودم. سیما با خوشرویی مرا پذیرفت و گفت تا هر زمان دلت می خواهد اینجا بمان، من برایت کار پیدا می کنم، جای نگرانی نیست. خوشبختانه محله ای که زندگی می کردم، حدود یک ساعت از خانه خاله جان دور بود، خیالم راحت بود، که کسی مرا پیدا نمی کنند. با کمک سیما سر کار رفتم، با هم آپارتمان بزرگتری اجاره کردیم، در این فاصله یک سفری به ونکوور داشتیم، در آنجا دوست دیگری را پیدا کردیم که یک کارگاه تولید لباس های زنانه داشت، ما را هم دعوت به کار کرد.
من وسیما جانانه کار می کردیم و بعد از دو سال، شریک مهتاب دوستمان شدیم، تقریبا مثل یک کارگاه بزرگ، ما تولید داشتیم پس اندازمان به آنجا رسید که امکان خرید یک آپارتمان شیک رو به دریاچه را پیدا کردیم، از آن آپارتمان ها که من در رویایم می دیدم در همان زمان ها، خواهرانم از ایران زنگ زدند که برایمان پول بفرست، می خواهیم ازدواج کنیم، من توضیح دادم عجالتا خودم آپارتمان خریدم، پولی در بساط ندارم، آنها با من کلی جرو بحث کردند و بعد هر دو گفتند تو مگر چه کار میکنی؟ لابد داری خودفروشی میکنی، وگرنه به این زودی کسی نمی تواند آپارتمان بخرد! من بلافاصله تلفن را قطع کردم و بعد هم که فهمیدم، به فاصله 4 سال پدر ومادرم از دنیا رفته اند، دیگر همه ارتباطم با خانواده قطع شد.
من و سیما یک روح در دو بدن، شب و روز کار می کردیم و زندگی و آینده خود را می ساختیم. کم کم کارگاه مشترک خود را دایر کردیم و درآمدمان بالاتر از آنچه تصور میرفت شد، سیما سرانجام عاشق شد، عاشق مردی که تحصیلکرده و فهمیده بود، می دیدم که قدر سیما را می داند، من خیلی خوشحال بودم، شبی که سیما عروس شد، شب اشک های بی پایان من بود، از خوشبختی او خوشحال بودم در همان عروسی دو سه خواستگار هم برای من پیدا شد، ولی من انگار هنوز جفت خود را پیدا نکرده بودم. تا در یک سفر چند روزه سیما و شوهرش، با شهریار آشنا شدم، مهندس پروژه های ساختمانی بود، بسیار متین و با وقار بود، حتی زمانی که حرف میزد به آرامی سخن می گفت، خودش سر صحبت را با من باز کرد و گفت همه خصوصیات یک زن ایده ال را در تو می بینم، اگر شما هم مرا پسندیده اید همین امشب با مادرم به خواستگاری بیایم!. من خندیدم و گفتم نیازی به خواستگاری نیست، بهتر اینکه همدیگر را بیشتر بشناسیم. گفت یک سفر دو سه روزه بهترین محک است، گفتم قرار است سیما و شوهرش آخر ماه به سفر بروند، ما هم راهی میشویم.

1428-37

شهریار راست گفته بود، آن سفر، تقریبا همه خصوصیات ما را رو کرد و در پایان من به این وصلت رضایت دادم و 20 روز بعد در شب تولدم، با شهریار ازدواج کردم. شهریار پیشنهاد کرد من آپارتمان مشترک با سیما را اجاره بدهم و به خانه او بروم که چنین کردم. شهریار عاشق بچه بود، من هم بچه دوست داشتم، ولی هنوز عجله ای نداشتم، درست 8 ماه بعد من حامله شدم وقتی به پزشک مراجعه نمودم،  فهمیدم دو قلو بودند. دو دختر، که انگار دنیا را به شهریار داده بودند.
برایشان اتاق بزرگ و قشنگی آماده کردیم، هر نوع اسباب بازی و لباس تهیه  دیدیم و با بدنیا آمدن شان، همه آنچه ضروری بود جلوی دستشان بود.
شهریار در کارش دچار بن بست هایی شده بود، چون دو پروژه بزرگ را بدلیلی از دست داده بود، من پیشنهاد کردم در کارگاه به ما کمک کند، او ناگهان با ایده های تازه وارد میدان شد و در مدت یکسال، چنان کرد، که ما صاحب یکی از بزرگترین کارگاههای تولیدی شدیم ودرامدمان نیز چند برابر بالا رفت. همزمان شوهر سیما هم به ما پیوست، تیم 4 نفره ما، اعجاز کرد.
ما در نهایت خوشبختی، آرامش و موفقیت پیش میرفتیم، که یکروز خواهرکوچکم میترا زنگ زد، سعی می کرد خونسرد باشد ولی بهرحال زبان گشود و گفت ما چند سالی است که به تورنتو آمده ایم، هر دو شوهر کرده ایم، متاسفانه مینا شوهر دیوانه ای دارد، بارها او را کتک زده است، ولی چون همه سرمایه ما در دست اوست، ماهنوز شکایتی نکرده ایم. گفتم یعنی چه؟ شما زیردست یک مرد ظالم و سنگدل زجر می کشید و صدایتان در نمی آید؟ میترا یک هفته بعد زنگ زد و گفت ما شکایت کردیم و تقاضای طلاق هم نمودیم، در ضمن مینا یک آقایی را از چند سال پیش دوست داشت، ولی چون او متاهل بود، از او جدا شد، اما حالا هر دو مجرد هستند، امیدوارم خبر ازدواج شان را بزودی بتو بگویم.
من گاه به میترا زنگ می زدم، تا حدود 4ماه بعد ما را به عروسی دعوت کرد، به عروسی مینا و مرد تازه زندگیش. در تاریخ معین، من و شهریار و سیما وشوهرش، راهی شدیم، در فرودگاه میترا به استقبال آمده بود.
قرار شد یکسره به خانه مینا برویم، من ناگهان خود را جلوی خانه خاله جان دیدم، پرسیدم اسم داماد چیه؟ گفت کامران! من تکان خوردم بخودم گفتم کامران؟ همان پسر ناتنی خاله جان، که با برادرش بمن تجاوز کرد؟ به میترا گفتم مینا و کامران رسما ازدواج کرده اند؟ گفت بله، یک هفته است فقط فردا جشن شان را برپا می داریم لب فرو بستم، یک ساعت بعد وقتی با کامران روبرو شدم، کاملا جا خورد، ولی در یک فرصت پیش آمده گفت اگر زبان باز کنی، همه عکس هایت را رو میکنم! فریاد زدم من از عکس هایم نمی ترسم، من نگران آینده خواهرم هستم.
اینک من در آستانه بازگشت به ونکوورهستم ولی نمیدانم چکنم؟ واقعیت را به مینا بگویم؟ سکوت کنم؟

نسیم- ونکوور

1428-38