1460-38

من به قصد تحصیل در 22 سالگی از ایران به انگلیس رفتم، ولی از همان ماه های اول، جمشید عاشق من شد و با پیگیری سرانجام با من ازدواج کرد و جلوی تحصیل مرا هم گرفت. جمشید مرد مهربان و دست و دلباز و عاشق خانواده بود، ولی به شدت حسود بود. او به همه چیزو همه کس مظنون بود بهمین خاطر دور همه دوستان و فامیل را خط کشید، چون فکر می کرد همه به من نظر دارند و میخواهند مرا از دست او در آورند.
وقتی به رستوران یا فروشگاه می رفتیم، من مراقب بودم، مورد توجه کسی قرار نگیرم، چون هر عکس العملی و تعریف و تمجیدی از سوی مردی، مرا تا یک هفته در خانه حبس می کرد. جمشید درون آپارتمان بزرگ مان برای من همه چیز آماده کرده بود، وسایل ورزشی، پرده بزرگ سینما، انواع فیلم ها و سریال ها، کتاب ها، وسایل بازی، انواع واقسام غذاها و میوه ها درون یخچال ها جمع شده بود، اگر من 3 ماه هم درون آپارتمان می ماندم نیازی به هیچ چیز نداشتم.
من بهرحال دلم رفت وآمد و دوستی میخواست، دلم رستوران، خرید و خیابان و سینما، دیدار مردم را می طلبید، ولی جمشید حساس بود، می گفت تو مال من هستی و کسی حق ندارد حتی به تو نگاه کند، همه ماهه برایم هدایایی می خرید، مرا درون اتومبیل در خیابانها می چرخاند، ولی مراقب بود کسی مرا نبیند، کسی مرا ستایش نکند.
این وضع ادامه داشت تا من حامله شدم، در تمام مدت حاملگی، من امکان بیرون رفتن و خرید کردن پیدا کردم، وقتی هم دوقلوهایم بدنیا آمدند تا چند ماهی این بخت با من همراه بود ولی دوباره با لاغر شدن و شکیل شدن بدنم، جمشید مرا درخانه حبس کرد، من تا زمان شروع مدرسه بچه ها صبر کردم، ولی دیگر به تنگ آمده بودم. به او هشدار دادم، یا مرا طلاق بدهد و یا از زندان رهایم کند، ابتدا کمی مقاومت کرد، ولی وقتی جدی بودن تصمیم مرا دید، تا حدی کوتاه آمد ولی برای من کافی نبود به او فهماندم زندگی مشترک ما به آخر خط خود رسیده است، چون آدم مغروری بود، خیلی راحت مرا طلاق داد، بعد بدلیل افسردگی شدید و روی آوردن به مشروب، از طریق خانواده به ایران برگشت و من بکلی از او بی خبر ماندم، بعدها شنیدم یکبار دیگر ازدواج کرده و طلاق گرفته، حال روحی خوبی ندارد، البته بعید هم نبود، چون او همیشه روان پریش و سرگشته بود.
من که با فروش آپارتمان مان، دستمایه ای داشتم، مادرم را به لندن آوردم، دوقلوها را به او سپردم، خود بدنبال تحصیل در رشته داروسازی رفتم، بعد از فارغ التحصیلی هم در یک کمپانی بزرگ دارویی بکار مشغول شدم و درآمد خوبی هم داشتم، در این مدت با خواستگارانی روبرو بودم، ولی بخاطر بچه هایم تن به ازدواج ندادم و تنها بیک رابطه یکساله تن دادم، که آنهم بدلیل انحطاط اخلاقی مرد زندگیم، دوباره در پیله ای از ضد مرد بودن فرو رفتم.
بچه ها در آخرین سالهای دبیرستان بودند، که با اصرار برادرم که درآریزونا که یک کلینیک بزرگ پزشکی داشت، به امریکا آمدم. در این ایالت زندگی تازه ای را آغاز کردم و در کلینیک برادرم هم کار مناسبی گرفتم، از همان راه گرین کارت گرفته و بعد هم یک آپارتمانی خریدم و زندگی خوبی را بنیان گذاشتم.

1460-39

درست روبروی آپارتمان ما، آپارتمان های ترو تمیزتردیگری هم بود، که من بمرور با آنها آشنا شدم، از جمله با هلن خانم مسن بسیار مهربانی که اهل استرالیا بود چنان با من اخت شده بود که حتی یکروز دوری مرا تحمل نمی کرد، هر روز 2 ساعت از همان فاصله کوتاه، با هم حرف میزدیم و یکروز پسرش جیم را بمن معرفی کرد، جیم بسیار خوش قیافه و خوش سر و زبان بود.
بعد از مدتی جیم از روی بالکن آپارتمان خود برای من گل پرتاب میکرد و حرف از عشق میزد، من قضیه را جدی نمی گرفتم، ولی او دست بردار نبود. می دیدم که هلن پسرش را دوست دارد، مرتب می گفت آرزو دارم روزی ازدواج کند بمن چند نوه هدیه بدهد، یکروز جیم فریاد زد مادر من عاشق مینا هستم، کاری کن زن من بشود! من فریاد زدم پسر تو حداقل 14 سال از من کوچکتر هستی، من با مرد کوچکتر از خود ازدواج نمی کنم! یکروز که از صبح تا شب جیم قربان صدقه میرفت، من کلافه شده و درهای پنجره را بستم و پرده را کشیدم و ناگهان با فریادهایی بیرون پریدم و فهمید جیم رگهای دست خود را زده است. من بلافاصله آمبولانس خبر کردم و با او به بیمارستان رفتم، در تمام مدت جیم می گفت اگر به عشق من پاسخ ندهی خودم را می کشم! بدجوری گیر کرده بودم، در وجود جیم بجز چهره اش هیچ نشانه ای از ایده ال های من نبود، من هم راستش بدنبال چهره یک مرد نبودم، من درون او، شخصیت او و اینکه چقدر تکیه گاه مهمی است فکر میکردم.
جیم گاه صحبت از یک بیزینس بزرگ میکرد، می گفت یکی از دوستانش یک کمپانی بزرگ صادرات و واردات دارد، که سالی دو سه میلیون درآمد دارد و حداقل نیم میلیون سودخالص دارد، ولی می خواهد آنرا بفروشد و به چین برود، چون عاشق یک زن چینی شده است می گفت با 300هزار دلار میشود این کمپانی دو سه میلیونی را خرید، من می گفتم برو یک سرمایه گذار پیدا کن، می گفت تو بیا باهم بخریم. من حاضرم تا 150 هزار دلار سرمایه بگذارم، تو حداقل 100 هزار دلار بگذار ولی 50 درصد کمپانی را صاحب شو.
من همچنان مقاومت می کردم، تا یک شب بمن زنگ زد و گفت فقط به من یک ربع وقت بده، تا توضیح بدهم، من او را به خانه خود دعوت کردم، در آن مدت چنان از آن کمپانی و اینکه بدلیل انجام خدمتی به این دوست، می تواند به قیمت پائین کمپانی را بخرد، مرا تشویق به سرمایه گذاری کرد و مدارکی به من نشان داد که در حساب بانکی اش 160 هزار دلار دارد، من بدون اختیار گفتم بیشتر از 50 هزار دلار سرمایه نمی گذارم، گفت عیبی ندارد، تا فردا صبح حاضر کن، من مدارک را می آورم، من مبلغی پول نقد از بانک گرفتم و یک چک هم به او دادم، او هم مدارک شراکت را خود امضا کرده من هم امضا کردم و با خود برد که کپی اش را فردا بیاورد.
جیم از فردا غیبش زد، هرچه تلفن زدم، جوابی نیامد، بعد از سه چهار روز ماجرا را برای هلن گفتم کاملا جا خورده بود، گفت چرا با من مشورت نکردی، پسرم متاسفانه معتاد است، او پولها را به باد داده است.
فردا غروب من صدای جرو بحث تندی را از آپارتمان روبرو شنیدم، وقتی از پشت پنجره نگاه کردم، هلن با جیم درحال دعوا بود جیم او را به سویی هل داد، هلن روی زمین افتاد، من می خواستم به سراغش بروم که ناگهان هلن پسرش را از بالای بالکن به پائین هل داد من صدای فریاد جیم را شنیدم و بعد کف کوچه را که از خون او رنگین شده بود.
در یک چشم بر هم زدن پلیس و آتش نشانی آمد، او را بردند و بعد خبر رفتن اش را دادند، دو روز برای بازجویی به سراغ هلن می آمدند بعد هم او را رها کردند و آن حادثه را اتفاقی بحساب آوردند.
بدنبال آن حادثه هلن نیز مریض شد و به یک مرکز مخصوص انتقال یافت، ولی من راستش شب و روزم آشفته شد. بارها تصمیم گرفتم ماجرا را برای پلیس بازگو کنم، ولی دلم بحال هلن می سوزد. مادری که عاشق پسرش بود وآنروز بخاطر من با او درگیر شده و سبب مرگش شد.
درمانده ام که چکنم؟ سکوت کنم یا همه چیز را فاش سازم؟
تینا – آریزونا

1460-40