1461-31

وقتی به پدر ومادرم فکر می کنم، می بینم هر دو انسانهای خوب، فهمیده وارزشمندی بودند، حالا چرا من مبدل به یک موجود هوسباز و دمدمی مزاج شدم، خود قصه ای جدا دارد.
من یادم هست از همان نوجوانی که دختر خوشگل و خوش اندامی بودم، در پی شکستن قلب پسرها بودم، پسرخاله ها، عمه ها، و عموها همیشه بخاطر من به جان هم می افتادند. من باهمه آنها بازی میکردم، دل همه شان را می شکستم و هر کدام را سرگشته رها می کردم. وقتی در دبیرستان بودم، با دو سه تا از پسرها به نوعی دوستی برقرارکرده بودم، همه شان عاشق من بودند، ولی من هیچکدام را دوست نداشتم و مثل عروسک بدنبال خود می کشاندم، در همان سالها نوید یکی از بچه ها، چنان عاشق من شده بود که شب و روز نداشت و من با او چنان کردم، که یکروز او را درون اتاقش حلق آویز پیدا کردند. تقریبا خیلی ها میدانستند که من مقصر اصلی بودم ولی کسی بروی من نیاورد، درحالیکه رفتارها با من تغییر کرد و من خیلی جاها با بی اعتنایی روبرو می شدم.
آن حادثه دو سه روزی مرا ناراحت کرد، ولی خیلی زود فراموشم شد، تا یکی دیگر از بچه ها بمن دلبستگی پیدا کرد و او هم بخاطر سنگدلی من، رگهای دست خود را برید، که نجاتش دادند و پدر ومادرش فهمیدند که زیرسر من بوده، برایم خط و نشان کشیدند و یکبار هم در یک عروسی، جلوی جمع مادر آن پسر برسرم فریاد زد: جادوگر کوچولو، سایه ات را از سر بچه های ما بردار!
من تا مدتها در جمع ظاهر نمی شدم، از سویی مادرم که تازه فهمیده بود، من عامل این حوادث هستم، اصرار داشت من ازدواج کنم. ولی من اهل ازدواج نبودم، تا مسعود یک دکتر جوان به خواستگاری من آمد، که من دورادور می دانستم دخترخاله ام عاشق اش بوده و بخاطرش حتی تهدید به خودکشی کرده است! من بهمین خاطر با مسعود ازدواج کردم، ولی از همان روزهای نخست، او را چون یک روبات به هر کاری وا می داشتم، او همه سعی اش این بود مرا خوشحال کند ودر ضمن هیچ مردی بدنبال من نباشد و توجه مرا هم جلب نکند. من طفلک را گاه از درون مطب اش به خانه می کشیدم، تا برایم یک قرص مسکن بیاورد و دو ساعتی با من بماند.
من تقریبا بیشتر اوقات درون خانه عریان راه می رفتم، مسعود مرتب پرده ها را می کشید. چراغ ها را خاموش میکرد، که کسی مرا نبیند. من آنقدر اورا اذیت کردم که کارش به روانشناس و روانپزشک کشید و خانواده اش اورا بستری کردند. مسعود عاقبت یکروز به تنگ آمده و تصمیم گرفت از من جدا بشود، چون عقیده داشت در آن شرایط یا خود را می کشد و یا مرا! من جدا شدم، ولی این جدایی مرا اذیت کرد، حس انتقام ازمردها بیشتر در وجودم ریشه دواند، دوباره سعی میکردم سیلی از عاشقان را بدنبال خود بکشم، تا با پدر ومادرم ایران را ترک گفتیم وبه نیویورک آمدیم.
من در نیویورک با فرصت های طلایی برای آزار مردها روبرو بودم، بارها در رستورانها، در مهمانی ها، در گردهمائی ها، مردان متاهل را بدنبال خود می کشاندم و میان زن و شوهرها دعوا راه می انداختم و لذت می بردم، کم کم کار به جایی کشید که همه فکر و ذکر من، شکار مردان متاهل بود. در مهمانی ها وقتی یک زن خوشگل را می دیدم که شوهرش چون سایه بدنبالش می رود، چنان می کردم که توجه شوهرش را جلب کرده و با آن آقا در بیرون قرار و مدار می گذاشتم و از طریق یکی از دوستان ناباب مثل خودم، همسرش را درجریان گذاشتم و سبب جدایی شان می شدم و مدتی با آن آقا رابطه برقرار کرده و بعد هم کنارش می انداختم! من این کار را با بیش از ده مرد متاهل کردم، از اینکه زندگی ها را ویران می کردم خوشحال می شدم و احساس پیروزی می کردم.
یکبار دیگر در برخورد با مهدی یک مهندس صنایع، احساس کردم در وجودم گرمی عشق ریشه می دواند، خوشحال و پر انرژی شده بودم مهدی تازه از همسرش جدا شده بود، دو دختر نوجوان داشت. بسیار با احساس و بذله گو و پر انرژی بود. بعد از دو ماه وقتی بخود آمدم، که بکلی عوض شده بودم، دیگر آن خوی و خصلت گذشته در وجودم نبود، از دوری مهدی غمگین می شدم واشک می ریختم حسادت نشان میدادم، دلم میخواست با او ازدواج کنم ولی او اهل ازدواج نبود، می گفت ازدواج مرگ عشق است. با هم به یک سفر سه روزه رفتیم و من بعد از سفر حاضر نبودم از او اجدا شوم، کم کم بروی مهدی تاثیر گذاشتم، او را تا آنجا بردم که به ازدواج رضایت داد، قرارومدارهای این رویداد خوش و زیبا را گذاشتیم، درست یک ماه قبل از ازدواج مان، در یک جشن تولد شرکت کردیم، نمیدانم در آنجا چه گذشت و چه کسانی با مهدی حرف زدند و از چه مسائلی با او سخن گفتند که مهدی حتی مرا همانجا رها کرد و رفت. وقتی به تلفن های دستی، خانه و محل کارش زنگ زدم جوابی نداد، حتی بمدت یک ماه بکلی غیبش زد تا دوست مشترکی بمن خبرداد که مهدی با همسر سابقش آشتی کرده و در هیچ شرایط حاضر به دیدار من نیست، همان دوست گفت در آن جشن تولد دو سه نفر حقایقی را همراه با عکس و فیلم و مدرک برای مهدی بازگو کردند، که او را تکان دادند و بکلی منقلبش کردند.

1461-32

من با این حادثه خیلی شکستم، تا حدود 2 ماه درحال انزوا بودم، مرتب قرصهای مسکن و بعد هم مشروب می خوردم. مشروب مرا تا پای مرگ برد، بکلی از قیافه افتاده بودم، یکی دوبار در فروشگاه ها، دوستان مرا نشناختند، خودم را که در آینه می دیدم، وحشت می کردم، باورم نمی شد به آن روز افتاده باشم.
تصمیم گرفتم دوباره بروی پا بایستم واز مردها انتقام بگیرم، با کمک یک پزشک متخصص و بستری شدن در کلینیک، به سلامت برگشتم، همان روزها پدرم را از دست دادم. ولی درعوض به ارثیه کلانی دست یافتم از جمله یک خانه بزرگ، که مرا به مسیر تازه ای برد، مادرم که در جریان کارهای من بود، همیشه شرمگین بود وعاقبت به استرالیا نزد خواهر بزرگم رفت و همانجا ماند.
من دوباره شروع کردم، دوباره به سراغ مردان متاهل رفتم، هر بار می شنیدم زوجی عاشق هم هستند، بدنبال شکار آن مرد میرفتم، اورا به هر طریقی بود بدام می کشیدم وکاری می کردم، که طلاق بگیرد و با من همراه شود، حالا دیگر علنا به محافل مختلف می رفتم وهمه را تحت تاثیر قرار می دادم. به جرات 5 خانواده دیگر را هم از هم پاشیدم، انگار برای من نوعی تراپی شده بود. یکبار که به واشنگتن دی سی رفته بودم با یک نویسنده آشنا شدم، رامین در همان برخورد اول عاشق من شد، عاشقانه ترین شعر را برایم سرود، من تا آنروز با چنین آدمی برنخورده بودم، تحت تاثیر او قرار گرفتم، بعد از سالها دوباره احساس کردم عاشق شده ام، خیلی محتاط بودم، نمی خواستم حادثه ای مرا از او جدا کند، خوشبختانه رامین درجامعه ایرانی زیاد رفت و آمد نداشت وهمین خیال مرا راحت کرده بود،که کسی درباره من و گذشته من با او سخن نخواهد گفت. بعد از 3 سال، رامین از من خواست با او ازدواج کنم، این نهایت آرزوی من بود، ولی ترس بجانم افتاده بود یکی دوبار خواستم واقعیت ها را برای او بگویم، ولی یکی از دوستان صمیمی ام مرا بازداشت و گفت بمجرد فاش شدن گذشته هایت رامین غیبش می زند.
راستش را بخواهید از همه گذشته ها پشیمانم، دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم، من زن خوبی نبودم. من سنگدل و بیرحم بودم. من در مرگ دو سه نفر سهم داشتم، حتی گاه شبها کابوس شان را می بینم، من در تمام این سالها، حتی چند ماه هم یک زن پاک و نجیب و با شخصیت نبودم، من همیشه زن ویرانگری بودم، با خودم می گفتم اعتراف من در مجله جوانان، که در خیلی از محافل آنرا دیدم و خیلی ها که با گذشته من آشنا هستند، آنرا می خوانند، می تواند به آنها بفهماند که من پشیمان و شرمنده و دچار عذاب وجدان شده ام به آنها بگویم عاقبت زنانی چون من، سیاه و تاریک است، من اینک در میانسالی خود، عاشق شده ام، نیاز به یک پناه مطمئن دارم، ولی میترسم این تنها پناه را هم از دست بدهم، می ترسم با این رویداد دیگر همه امیدهایم از دست برود می ترسم این بار من تن به خودکشی بدهم، نمی دانم با رامین همه واقعیت ها را بگویم؟ سکوت کنم و خود را به سرنوشت بسپارم؟ براستی چکنم؟
مهستی- واشنگتن دی سی

1461-33