1463-13

بارها از خدایم پرسیده ام، این چه سرنوشتی بود که برای من رقم زدی؟ چرا من باید در اوج خوشبختی به چنین بن بستی برسم؟
یادم هست 13 سال پیش، دو سه هفته ای بود، از دالاس به سانفرانسیسکو نقل مکان کرده بودم، زندگی 6 ساله ام در دالاس همیشه با تنهایی همراه بود، ولی بدلیل تحصیل و امکاناتی که عموی بزرگم بمن داده بود، آنجا ماندم، ولی بمجرد پایان تحصیل، با اجازه عموجان راهی شمال کالیفرنیا شدم که خواهر کوچکم در آنجا زندگی میکرد.
نسرین خواهرم بعد از کالج، به اتفاق دخترخاله ام محبوبه در یک رستوران معروف بکار مشغول شده بودند، هر دو شف بودند، هر دو حقوق خوبی می گرفتند و نسرین به من توصیه کرد به آنجا بروم، تا برایم شغل خوبی پیدا کند.
می گفت از طریق مشتریان رستوران با دوستان با نفوذی آشنا شده و مطمئن است خیلی ها می توانند به من کمک کنند. من زیاد امیدوار نبودم، ولی عجیب اینکه بعد از سه هفته، شغل خوبی را پیدا کردم، همه ما هم یک آپارتمان سه خوابه اجاره کردیم، زندگی مان راحت و خوش بود، با همه وجود کار می کردیم، در اندیشه خرید یک خانه مشترک بودیم دو سالی گذشت، پیش قسط خانه آماده بود، ولی محبوبه ناگهان عاشق شد، بعد هم نامزدی و بدنبال آن ازدواج، خود بخود کلی برنامه های مشترک مان بهم خورد، ولی درحقیقت من و نسرین از بابت خوشبختی محبوبه صمیمانه خوشحال بودیم، تا محبوبه دوقلوحامله شد و شوهرش او را از کارکردن بازداشت.
من برای نسرین ناراحت بودم، چون از خانه محبوبه دور بودیم و او هم در محل کارش یک پشتیبان خوب را از دست داده بود، بهرصورت هر دو سعی کردیم خود را با شرایط تازه وفق بدهیم. یکی از روزها که از جشن تولدی باز می گشتم بدلیل مستی شدید، در یک خیابان فرعی، ناگهان مردی از یک ساختمان بیرون پرید و با اتومبیل من برخورد کرد، من کاملا دستپاچه شده بودم، ابتدا از آنجا دور شدم، ولی دقایقی بعد برگشتم، مردی که با من برخورد، روی زمین درخون خود می غلتید، من هراسان سوار بر اتومبیل شده و از آنجا دور شدم ولی دو سه خیابان دورتر، از یک تلفن عمومی به پلیس زنگ زدم و خبر دادم، که مردی در تقاطع دو خیابان تصادف کرده و بعد گوشی را گذاشته وبه خانه برگشتم، نسرین هنوز نیامده بود، بدرون اتاق خود رفته و خوابیدم، فردا صبح که بیدار شدم، نسرین هنوز خواب بود، من دوشی گرفته و به همان آدرس شب قبل مراجعه کردم، هیچ نشانه ای از خونهای خیابان هم نبود، می ترسیدم و به سرعت به سوی محل کارم رفتم، ولی چهره آن مرد همچنان در ذهنم مانده بود

1463-14

در طی دو هفته روزنامه ها را خواندم، خبری درباره آن تصادف پیدا کردم، که هیچ اطلاعی درباره آن نداده بودند. من ناچار شدم رد پای آن مرد را در یک بیمارستان دنبال کنم، در آنجا فهمیدم که از ناحیه دو پا به شدت آسیب دیده ولی زنده است. همین خیالم را راحت کرد.
باور کنید از این کار خودم، احساس شرم می کردم، بارها خواب آن تصادف و چهره آن مرد را می دیدم و با وحشت بیدار می شدم.
نسرین که متوجه سرگشتگی من شده بود، مرتب می گفت چرا یک دوست دختر پیدا نمی کنی؟ چرا به فکر ازدواج نیستی؟. تا سرانجام یک شب دختری را بمن معرفی کرد، که بسیار زیبا بود، شهناز دختری اهل هنر بود، خوب پیانو میزد، طراح لباس بود، بعد از دو ماه چنان به من دلبستگی پیدا کرد و من عاشق اش شدم، که حتی یک روز تحمل دوری هم را نداشتیم، شهناز می گفت خانواده اش به دلیل افسردگی شدید برادرش، یک سالی است به ایران رفته اند ولی قرار است بزودی برگردند.
من وقتی در اوج عشق مان حرف ازدواج زدم، گفت باید پدر ومادرم حضور داشته باشند، من هم اعتراضی نکردم و در این فاصله من و شهناز به چند سفر کوتاه رفتیم، که شهناز همه هزینه هایش را پرداخت، می گفت همیشه آرزو داشتم برای مرد زندگیم همه چیز فراهم سازم، می گفت بعد از اینکه به سن بازنشستگی نزدیک شدیم، ترتیبی میدهد که با من به سراسر دنیا سفر کند، برایم یک ویلا کنار اقیانوس بخرد.
بعد از 8 ماه، وقتی مادر شهناز فهمید ما برای آنها صبر کرده ایم، با اصرار خواست خیلی خصوصی ازدواج کنیم، تا آنها برگردند و یک جشن بزرگ بگیریم. من از خدا خواسته، سریعا ترتیب این کار را دادم و زندگی عاشقانه خود را با شهناز آغاز کردم.
از همان اولین ماههای زندگی مشترک، ما احساس کردیم در همه زمینه ها، افکار و خواسته ها، آرزوهای مشترکی داریم، شهناز یک فرشته واقعی بود، خانواده من با شناخت شهناز، مرا خوشبخت ترین مرد نامیدند.
من باهمه انرژی کار می کردم، نسرین می گفت اگر کوچکترین اقدامی علیه شهناز بکنم و یا روزی به او خیانت بکنم، مرا خواهد کشت. می گفت شهناز یک فرشته واقعی است که با نام من و با فکر من با اندیشه خوشبختی من از خواب بیدار میشود وهمه روز را با عشق من بسر می کند.
سرانجام خانواده شهناز خبر دادند بزودی از راه میرسند و قشنگ ترین مراسم عروسی را برای ما راه می اندازند. من و شهناز خوشحال بودیم، بخصوص که او 4ماهه حامله بود.
روزی که در فرودگاه سانفرانسیسکو، من با خانواده شهناز روبرو شدم، تاریک ترین روز زندگیم بود، چون در میان آنها برادر شهناز را دیدم با صندلی چرخدار جلو آمد، او همان کسی بود که من او را در برخورد با اتومبیل رهایش کردم و رفتم.
شهناز فهمید من به شدت می لرزم، پرسید چه شد؟ گفتم با دیدن برادرت ناراحت شدم، گفت ما دیگر عادت کرده ایم، آن ناجوانمردی که برادرم را نیمه جان رها کرد و رفت اگر روزی به دست من بیفتد، خودم با دستهای خودم خفه اش می کنم.
خودتان حدس بزنید چه بروز من آمده؟ من چه باید بکنم، من که همسرم حامله است، من که دیوانه وار عاشق او هستم، من که می دانم شهناز عاشقانه دوستم دارد… بمن بگوئید من چگونه از این کابوس هولناک خلاص شوم؟

داود- سانفرانسیسکو

1463-15