1464-11

همه آرزويم اين است، که قدرتي داشتم و ميتوانستم يک دوره اززندگيم را بکلي پاک کنم، چون آن دوره، دوره تاريکي و سياهي است.
من از روزي که با حميد آشنا شدم، برايم گفته بود که بدليل کارش، بايد مرتب در سفر باشد، ولي درعوض مادرم را از ايران آورده بود، تا من تنها نباشم، من هم با خود مي گفتم اين دوري هاي موقت، آتش عشق شوهرم را داغ تر ميکند چون هر بار که از سفر مي آمد، نه تنها کلي سوقاتي برايم مي آورد، سرتاپايم را غرق بوسه و نوازش ميکرد. من بمرور به اين زندگي عادت کردم، چون اهل ورزش و پياده روي بودم، تا حدي سرم گرم مي شد و با تولد دخترم، بيشتر مشغول شدم و دوستان خوبي هم دور و برم بودند.
شوهرم در کار صادرات و واردات بود دو سه شريک داشت، که آنها هم به نوبت به سفر ميرفتند، ولي زندگي هاي خوبي نداشتند، حتي دونفرشان از همسران خود طلاق گرفتند و بصورت مجردي و بقولي دوست دختري زندگي ميکردند.
خوشبختانه دخترم از همان کودکي و نوجواني با من اخت بود، با هم به خريد، سينما و رستوران ميرفتيم، وقتي براي اولين بار عاشق شد، من با آن پسر آشنا شدم و بيشتر اوقات با گيتي و مارتين بيرون ميرفتم، به خيال خودم مراقب دخترم گيتي بودم، البته با شوهرم حرف نمي زدم چون او زياد با دوستي دختر و پسر توافقي نداشت.
از خيلي جهات خوشحال بودم که دخترم زير چتر حمايت و مراقبت هاي ويژه خودم بزرگ ميشود، از سويي احساس مي کردم بدليل چهره بسيار جوان وزيبايم مورد توجه هم سن وسالان دخترم قرار مي گيرم وهمين مرا تا حدي مي ترساند. يکي دوبار يکي از پسرها بمن ابراز عشق کرد که من با ادب دماغش را سوزاندم و به او گفتم من بجاي مادرش حساب ميشوم، ولي او مي گفت من زنان سن مادرم را دوست دارم و من ناچار شدم مدتي دخترم را با دوستش تنها بگذارم. تا يک شب مارتين که اصلا کانادايي بود، بمناسبت تولدش پدرش را هم به رستوران آورد، پدرش مرد جا افتاده خوش تيپي بود، خيلي خوش سر و زبان و بذله گو بود، بطوري که خيلي بر من تاثير گذاشت خصوصا وقتي گفت که همسرش سالها پيش مرده و او به تنهائي پسرش را بزرگ کرده است.
بعد از چند شب دوباره مارتين با پدرش کوين آمد، با هم بيک کلاب رفتيم و با اصرار بچه ها من وکريس با هم رقصيديم واو در گوشم از عشق گفت، ولي من به او فهماندم که شوهرم را دوست دارم وحاضر به خيانت نيستم.
بعد از آن شب بارها بيرون رفتيم، ولي هميشه کريس مراعات مرا مي کرد رفتاري مودبانه داشت، ولي يکبار که مشروب زياد خورده بوديم مرا بوسيد و من هم اعتراضي نکردم، ولي آخر شب بشدت پشيمان شده و تا دو ماه حاضر به ديدارش نشدم.

1464-13

يکي دوبار تصميم گرفتم ماجراي دخترم را با حميد در ميان بگذارم، ولي ازعکس العمل او ترسيدم. تا بمناسبت جشن تولد مارتين، خانه شان دعوت شديم، آن شب هم کريس مرا بوسيد و من هربار اين کار عصبانيم مي کرد، باخود عهد ميکردم، ديگر او را نبينم، ولي متاسفانه مورد تازه اي پيش مي آمد.
من سرانجام يک شب به کريس جلوي دخترم و مارتين گفتم که اگر يکبار ديگر بمن مشروب زياد بخوراند و يا مرا ببوسد، هرگز حاضر به ديدن اش نمي شوم که پذيرفته و انصافا عمل هم کرد، بطوري که بمن خبر داد يک دوست دختر گرفته و سرش با او گرم است.
دخترم گيتي با احتياط خاصي از دوستي خودش با مارتين واينکه او قصد ازدواج دارد با حميد حرف زد، حميد از من درباره اش پرسيد و من تائيدش کردم و حميد گفت پس چرا ازدواج نمي کنند؟ من گفتم کمي زود است، مارتين تازه کاري را شروع کرده و نياز به جا افتادن در کارش و آمادگي براي تشکيل زندگي دارد.
بهرحال آنها نامزد شدند و من يکروز براثر اتفاق گيتي و مارتين را درحال مصرف ماري جوانا درون اتومبيل شان ديدم، اين منظره مرا به شدت ناراحت کرد، به هر دو التيماتوم دادم و حتي به مارتين گفتم اجازه ازدواج به آنها نميدهم، مارتين ظاهرا حرفي نزد، ولي گيتي تا يک هفته ناراحت و گريان بود، من به او گفتم بنظرم مي آيد مارتين معتاد است، فقط درماري جوانا خلاصه نميشود، گيتي گفت ولي او حاضر است بخاطر من، دست از همه چيز بکشد، و من گفتم ابتدا بايد خود را پاک کند و بعد به سراغ تو بيايد.
من به بهانه ديدار خواهرم با گيتي ده روز به کانادا رفتيم، در اين مدت حتي تلفن دستي اش را هم گرفتم، در بازگشت خود را با مارتين عصباني و پرخاشگر روبرو ديدم، مي گفت من نبايد گيتي را با خودم مي بردم، من فرياد زدم تو نمي تواني براي من تکليف روشن کني، مارتين گفت من از تو مدارکي دارم که اگر رو کنم، هرچه دستور بدهم انجام خواهي داد!
با خشم گفتم هرچه داري رو کن، من از يک آدم معتاد ترسي ندارم، فردا صبح که سر کار ميرفتم، با مارتين در پارکينگ ساختمان روبرو شدم يک پاکت به دستم داد، من با عجله پاکت را باز کردم درون آن 3 عکس بود که مرادرحال بوسيدن کريس پدرش نشان ميداد و چند عکس هم من درکنار بطري هاي مشروب ديده مي شدم.
بلافاصله به مارتين زنگ زدم و پرسيدم ميخواهي چه بکني؟ گفت تو که فکر ميکني هم سن وسال دخترت هستي، درغيبت شوهرت همه جا خوش مي گذراني، بايد يکروز جواب هم بدهي، من همه را براي شوهرت پست مي کنم! سعي کردم صدايم ملايم و آرام باشد، گفتم برو هر کاري مي خواهي بکن، ولي براستي از من چه ميخواهي؟
گفت ترتيب ازدواج من وگيتي را بده، بعد هم براي من يک اتومبيل بخر! گفتم يعني باج ميخواهي؟ گفت بله، حق من است، اين مدارک را سالهاست نگه داشته ام، بايد يک جايي بکار آيد!
من گوشي را گذاشتم، ولي يک شب با خودم جنگيدم، واقعا چه بکنم؟ اگر واقعيت را به حميد بگويم، بلافاصله مراطلاق ميدهد و آبروي مرا مي برد، اگر با مارتين کنار بيام، مطمئنا دست بردار نيست… چکنم؟

نوشين- اورنج کانتي

1464-14