1466-12

از همان 18سالگی که زن حامد شدم، می دانستم که معتاد است چون چهره وحرکات و برخوردهایش این را ثابت می کرد، گاه چنان جسور و پرحرف و تا حدی بی ادب می شد که من توی دلم ترس می ریخت، چون از عکس العمل اطرافیان واهمه داشتم، بارها فامیل، دوستان و همسایه ها بمن هشدار دادند که شوهرم خیلی بی ادب است بخاطر تو ملاحظه اش را می کنیم، وگرنه حتی یک کلمه هم با او حرف نخواهیم زد.
بارها به حامد هشدار دادم، ظاهرا گوش می داد، ولی خیلی زود فراموش اش می شد. تا آنجا رفتارش بدون کنترل پیش رفت که من ناگهان دور و برم را نگاه کردم، هیچ دوست وآشنایی نبود، ما را به هیچ مهمانی و گردهمایی دعوت نمی کردند، مثل بیماری مسری از ما می گریختند.
من صاحب دختری شده بودم، که به همه وجود من بستگی داشت و امکان جدایی نداشتم وهمین از دیدگاه حامد عشق و نیاز جلوه کرده بود، من در پی فرصت بودم تا در یک تابستان به بهانه سفری ده روزه با خواهرانم به ترکیه رفتم. در آنجا من به چند کنسولگری مراجعه نمودم و از بخت خوبم، کانادا به من ویزا داد، من به اتفاق دخترم شعله، آماده سفر شدیم و پدرم نیز برایمان بلیط و هزینه فرستاد و به بهترین دوستش زنگ زد و ما را به او سپرد و ما یکسره به تورنتو آمدیم ومهمان کریم دوست قدیمی پدرم شدیم.
من از همانجا به حامد زنگ زدم و گفتم دیگر بر نمیگردم، گفت دخترم را برگردان! گفتم امکان ندارد، گفت 20 هزاردلار می گیرم و طلاقت می دهم و هم شعله را به تو واگذار می کنم، به پدرم زنگ زدم، گفت نگران نباش، من ترتیب این کار را می دهم، سه ماه بعد پدرم طلاق نامه و انتقال سرپرستی دخترم را برایم فرستاد و من نفسی براحت کشیدم.
بعد از این رویدادها من نسبت به مردها حساسیت داشتم، فکر میکردم بیشترشان غیرقابل اعتماد و برخی نیز اعتیاد پنهان دارند. تا بعد از دو سال بدنبال گذراندن یک دوره تحقیقی دریک کلینیک بکار مشغول شدم و در آنجا بودم که با شهریار یک متخصص اتاق بیهوشی آشنا شدم، شهریار می گفت دوبار ازدواج کرده و هر بار با شکست روبرو شده، چون همسران اش زیاده طلب وخود گم کرده بودند. شهریار خیلی خوش مشرب و مودب و ظاهرا اهل خانواده بود، چون با مادرش زندگی می کرد، رفتارش بسیار محترمانه بود، با من نیز با احترام و عشق برخوردداشت، مرا به مادرش معرفی نمود و گفت قصد ازدواج دارم ولی بتو وقت میدهم درباره شخصیت من تحقیق و بررسی کنی، از این پیشنهادش خوشم آمد، بعد از 3 ماه تقریبا همه ایــــده آل های خود را در او دیدم و به تقاضای ازدواج اش جواب مثبت دادم، ولی به او فهماندم که دخترم شعله مهمترین اصل زندگی من است.
شهریار می گفت شعله دختر خود من است، آرزو دارم روزی به دانشگاه برود، یک پزشک متخصص بشود یک کلینیک راه بیاندازد و ما هر دو در آن کار کنیم. می خندیدم و می گفتم: مهم این است که او خوشبخت باشد، کمبودی احساس نکند.
به چشم می دیدم که شهریار چقدر به شعله محبت میکند، با او به خرید میرود، ترتیب نام نویسی او را در کلاس موسیقی داد، چون دخترم عاشق نوازندگی بود. تقریبا هر روز شهریار او را به کلاس می برد و بر می گرداند، گاه او را تشویق میکرد جلوی مهمانان و دوستان بنوازد، با هیجان او را بغل کرده و می بوسید و می گفت به دخترم افتخار میکنم.
من دیگر خیالم از بابت دخترم راحت بود، چون شهریار هم چون من اشتیاقی به بچه دار شدن نداشت تا مادرش در گوش ما خواند که بزودی شعله ازدواج می کند، میرود، شما نیاز به یک سرگرمی و تکیه گاه تازه دارید.

1466-14

من و شهریار بخود آمدیم و بعد از یکسال یک پسر پر از شور و حرکت وارد زندگی ما شد، خود شعله هم خوشحال بود احساس می کردم زندگی مان تکمیل شده، هیچ کم وکسری نداریم.
همه روزه شهریار زودتر از من به خانه میرفت، قبل از رسیدن من به خانه، همه چیز را آماده میکرد، میز قشنگی می چید و دور هم شام می خوردیم و کلی حرف می زدیم و از اینکه دخترم عمیقا به شهریار علاقه داشت و برای هر کاری از او اجازه می گرفت خوشحال بودم. همان روزها بود که فهمیدم دخترم عاشق شده، خبر خوبی بود، ولی در ضمن مرا تا حدی هم نگران می کرد، که این مرد زندگی دخترم چه شخصیتی دارد، آیا او را آزار نمیدهد؟ آیا براستی عاشق اش شده؟ آیا به دخترم وفادار است؟
من در همین تب و تاب ها بودم، که خبر آمد پدرم به شدت بیمار و در بیمارستان بستری است، مادرم اصرار داشت به ایران بروم، پدرم مرا طلب می کرد ناچار شدم بچه ها را به شهریار بسپارم و راهی شوم، البته دوستم مهناز که در همسایگی ما زندگی می کرد، قول داد از پسرم روزها مراقبت و پرستاری کند خیالم راحت شد، چون جاوید پسرم به مهناز علاقه داشت و او را چون مادری مهربان نگاه می کرد.
من به ایران رفتم، در همانجا فهمیدم که شعله با دوست پسرش بهم زده و خیلی افسرده و غمگین است، به شهریار و مهناز سپردم مراقبش باشند، سرش را گرم کنند، با او به رستوران و سینما وخرید بروند.
هر دو قول دادند، من بعد از 20 روز برگشتم، دخترم خیلی لاغر شده بود، ولی احساس میکردم توی چشم من نگاه نمی کند انگار گناهی کرده، خطایی کرده، که از من شرمنده است. قضیه را جدی نگرفتم، ولی با وجود این گاه گاه کنجکاو می شدم، بعضی روزها شهریار به بهانه دیدار دوستی، خیلی زود کلینیک را ترک می گفت، من به هیچ چیز شک نداشتم، تا یکروز بدون اختیار بجای خانه، به کلاس موسیقی دخترم رفتم، همانجا فهمیدم دخترم روی صحنه در یک مسابقه درخشیده و به او جایزه ای هم داده اند، با شوق به پشت صحنه رفتم، ولی از دیدن منظره ای برجای خشک شدم، شهریار آماده بوسیدن شعله بود، آنهم به شیوه ای کاملا رمانتیک! با دیدن من خودش را کنار کشید و شعله هم به سرعت از آنجا دور شد.
من از آنجا یکسره به خانه مهناز رفتم، ماجرا را تعریف کردم، او باورش نمی شد، می گفت شاید تو اشتباه کنی، چون من در تمام این چند سال رفتار وکردار ایندو را زیر نظر دارم، هیچگاه در باورم نمی گنجد که آنها هم دلبستگی دارند. گفتم پس این منظره چه بود؟ طفلک مهناز درمانده بود، میخواست مرا آرام کند، گفت اجازه بده من با دخترت حرف بزنم. گفتم من ابدا نمی خواهم با آنها روبرو شوم همین فردا صبح به ونکوور به سراغ دایی ام میروم، تا ببینم چه تصمیمی باید بگیرم.
من فردا بی خبر در حالی راهی ونکوور شدم، که 24 ساعت بود، از شعله خبری نبود، شهریار هم در خانه در جلوی چشم من فرار میکرد. من وقتی به ونکوور رسیدم. مهناز زنگ و گفت هر دو قسم می خورند هیچ رابطه احساسی با هم ندارند، شهریار میگوید شاید من ژست رمانتیک گرفته بودم، ولی به همه مقدسات قسم من با شعله نه تنها رابطه ای ندارم، بلکه او را چون دختر خود می بینم. مهناز گفت هم شوهرت و هم دخترت هر دو افسرده و غمگین و منزوی شده اند، شعله مرتب پیش من است، به خانه نمی رود شهریار گاه تا نیمه شب بیدار است و توی اتاق ها راه میرود.
من بعد از یک هفته گفتگو با مهناز می خواهم بخودم بقبولانم، که مسئله جدی نیست، باید از دیدگاه مثبتی به آن نگاه کنم، ولی سرگردان مانده ام، نمی دانم چه تصمیمی بگیرم، گاه با خودم می گویم، از شهریار بخواهم خانه را ترک کند، تا من بخودم بیایم گاه می گویم قضیه را جدی نگیرم، به خانه برگردم ولی هشیار باشم تا اگر براستی رابطه ای بود، آنگاه تصمیم بگیرم. راستش درمانده ام، قدرت تصمیم گیری ندارم.
رها – ونکوور

1466-15