1468-12

من رفته بودم کالج تا اطلاعات تازه ای درباره نام نویسی خواهرم بگیرم که آقایی سینه به سینه من، جلوی در اطلاعات ناگهان از من پرسید شما ایرانی هستید؟ من گفتم بله، کمکی می توانم بکنم؟ گفت امکان استفاده از تلفن دستی تان را برای یک لحظه دارم؟
گفتم بله اگر مهم است! گفت دنبال دخترم می گردم! گفتم گم اش کردید؟ گفت نه با هم قرار داشتیم امروز می آید تا نام نویسی کند، گفتم اتفاقا من هم برای نام نویسی خواهرم آمده ام، بعد تلفن را به دستش دادم. ضمن تشکر با تلفن من، دخترش را پیدا کرد و توضیح داد که باطری تلفن دستی اش تمام شده و ناچار به کمک من است، من گفتم به هرحال آدم ها در تنگناها باید به داد هم برسند. در همان حال شیطنت من گل کرد و پرسیدم پس خانم تان کجاست؟ گفت: من 14 سال است مجرد هستم. دخترم تازه از ایران آمده. من دلم می خواهد جبران کوتاهی های 20 سال گذشته را در مورد دخترم بکنم.
حالا می دانستم که مهدی یک پدر مهربان و مجرد است که در ضمن چهره دلپذیری دارد، خیلی مودب و باوقار است من با آمدن دخترش، خداحافظی کردم و رفتم. ولی 4 ساعت بعد تلفنم زنگ زد و مهدی بود می گفت اجازه می دهید شما را به ناهار دعوت کنم؟ گفتم چرا؟ گفت به دلیل تشکر از کمکی که کردید. بعد گوشی را به دخترش داد و او هم اصرار کرد و من پذیرفتم و اینگونه من با مهدی و دخترش سودابه بیشتر آشنا شدم و زمان خداحافظی هم قرار و مدار یک سفر دو روزه به سن دیه گو را گذاشتیم. مهدی بعد از یک ماه حرف از ازدواج زد و گفت باور کن من مدتها فکر نمی کردم دیگر تن به ازدواج بدهم، چون بعد از جدایی از مادر سودابه، یکبار با خانمی فرانسوی نامزد کردم، ولی بعد از 3 ماه جدا شدم، چون احساس کردم اصلا آمادگی ازدواج را ندارم. من هم برای مهدی توضیح دادم، یکبار در ترکیه ازدواج کردم یکسال و نیم در استانبول ماندم، ولی به دلیل اعتیاد شوهرم، طلاق گرفتم و به لس آنجلس آمدم و ماندگار شدم. باور کن من هم ابدا به ازدواج فکر نمی کردم، چون اولین تجربه ام خیلی برایم سنگین تمام شد کل اندوخته هایم را از دست دادم و در برابر فامیل شرمنده شدم.
مهدی در مورد ازدواج اصرار داشت ولی من عقیده داشتم، باید همدیگر را بیشتر بشناسیم، من این عقیده خود را به سودابه هم انتقال دادم، او با من موافق بود، مرتب می گفت شما باید حداقل دو سال با هم دوست باشید و عمیقا همدیگر را بشناسید.
بعد از 6 ماه من ناگهان دچار یک بیماری خونی بسیار ناشناخته شدم، بطوریکه حتی توان کار کردن را از دست دادم، پدرم هراسان از ایران آمد، چون بیمه سلامتی خوبی داشتم مشکل دوا و درمان نبود ولی هیچ پزشکی در مورد بیماری من حرف درست و قاطعی نمی زد. در این میان مهدی کنار من ایستاده بود و حتی بارها در تهیه داروهای گرانقیمتی که زیر پوشش بیمه نبود اقدام کرد. یکی دو بار در بیمارستان بستری شدم تا خونم را تعویض کنند، لحظه ای از کنارم دور نشد.

1468-10

پدرم می گفت این مرد بهترین شوهر دنیا خواهد بود، قدرش را بدان و دعا کن هرچه زودتر سلامتی ات را بدست آوری و من شاهد ازدواج شما باشم. پدرم با مهدی خیلی صمیمی شده بود و بیشتر اوقات با هم بودند، مهدی اصرار داشت در همان شرایط با من وصلت کند ولی من زیر بار نمی رفتم و می گفتم تا سلامت کامل من باید صبر کند.
من درمان را ادامه می دادم، بمرور نشانه هایی از بهبودی در من آشکار شد، ضمن اینکه به سفارش تیم پزشکی، من به یک مرکز پژوهشی به شمال کالیفرنیا رفتم، حدود یکسال و نیم، من به آنجا رفته و آزمایشات مختلف و مصرف داروهای جدید بودم تا سرانجام پزشکان به این نتیجه رسیدند که من سلامت خود را بازیافته ام و می توانم زندگی عادی خود را شروع کنم.
متأسفانه، در همان روزها، پدرم دچار شوک قلبی شد و به بیمارستان انتقال یافت. پدرم در شرایط جسمی حساسی بود. ابتدا پزشکان امیدی به نجات او نداشتند، ولی یکی از بهترین دوستان مهدی که متخصص قلب بود به یاری پدرم آمد و با تلاش بسیار او را از خطر بزرگی رهانید. ولی پدرم بشدت ضعیف شده بود. نیاز به پرستاری و مراقبت داشت. من و خواهرم از سویی و مهدی و سودابه از سویی دیگر مرتب دور و برش بودیم، تا کم کم رو به بهبودی رفت و او را در خانه پرستاری می کردیم.
مهدی خیلی بی سرو صدا تدارک ازدواج ما را دیده بود. روزی که به من گفت تا دو ماه دیگر بساط عروسی را راه می اندازیم، من جا خوردم و گفتم دلم می خواهد برادرانم برای عروسی بیایند، ولی تهیه ویزا آسان نیست، کمی تأمل کن، حداقل تا آمدن آنها صبر کن.
طفلک مهدی پذیرفت، ولی می دیدم که با همه وجود در انتظار شروع زندگی زناشویی با من است. در این میان پدرم نیز از مشوقین این وصلت بود، من عاقبت رضایت دادم و در ضمن تلاش برای ویزای برادرانم را شروع کردم.
در این فاصله مهدی با یکی از دوستان خود، یک کمپانی جدید راه انداخته بود که گاه ناچار بود به کانادا و انگلیس برود، البته سفرهایش سه روزه بود. خیلی هیجان زده بود چون کمپانی بسرعت پیش میرفت، و پردرآمد شده بود، در یکی از این سفرها بدلیل یک سانحه هوایی، مهدی را بیهوش به آمریکا انتقال دادند و من ناگهان همه آینده ام را سیاه دیدم. من خودم را به بالین او رساندم، ولی در حال کوما بود. یکی دو بار چشم گشود، ولی کسی را بجای نیاورد. من در آن لحظات مرگم را آرزو می کردم، بارها بخودم لعنت فرستادم که چرا به اصرار مهدی در مورد ازدواج توجهی نکردم و بارها دل او را شکستم… در بیمارستان دستهایش را بغل می کردم و از بابت آن خطاها طلب بخشش می کردم و دست به دعا داشتم که او دوباره به زندگی بازگردد و من بلافاصله با او ازدواج کنم.
پزشکان هنوز جواب درستی درباره سلامت و بهبودی او نمی دادند، یکی از پزشکان می گفت یک ضربه مغزی او را به چنین روزی انداخته و امکان دارد ناگهان بخود آید و بنشیند و حرف بزند. امکان دارد ناگهان دچار شوک بشود و برود. یکی از روزها ناگهان سر و کله زنی پیدا شد که مدعی بود نامزد مهدی بوده، کریستین بیش از 5 پزشک به بالین او آورد، دوبار او را روانه اتاق عمل کرد، همه هزینه ها را می پرداخت، همه پزشکان را تحت فشار گذاشته بود تا روی مهدی کاری بکنند. من به اصرار سودابه، خودم را نامزد مهدی معرفی کردم و گفتم در آستانه ازدواج بودم. ولی کریستین گفت اشتباه می کنید من با مهدی در تمام دو سال گذشته در ارتباط بودم. من در دایر کردن کمپانی جدیدش، او را یاری دادم، ما قرار ازدواج را هم گذاشتیم!
سودابه پشت من ایستاده، ولی من دچار تردید شده ام، اگر براستی آنها در دو سال گذشته با هم در ارتباط بودند، و اگر در سرمایه گذاری کمپانی جدیدش او را یاری داده، پس من چه نقشی در زندگی مهدی داشتم؟ پس چرا اصرار به ازدواج با من داشت؟ باور کنید گیج شده ام . نمیدانم چه کنم؟ از شما می پرسم واقعا چه کنم؟

شهرزاد – لس آنجلس

1468-11