1469-14

فیلم «مهر ماه های شیرازروزی که من با رکسان نامزد شدم، اولین حرفم این بود که چقدر به ذات و احساسات یک پیوند زناشویی اعتقاد داری؟ چقدر به وفاداری، پای بد و خوب هم نشستن و در غم و اندوه و شادی هم شریک بودن باور داری؟
رکسان گفت: من از یک خانواده اصیل می آیم.
من و رکسان بعد از ازدواج، از اصفهان به تهران آمدیم، چون برادرم یک کارخانه کوچک خریده بود و نیاز به کمک من داشت. زندگی در تهران با تفاوت هایی همراه بود، من رکسان را هم در کار شرکت دادم. هر دو صبح سر کار میرفتیم و شب برمی گشتیم. در اندیشه خرید یک خانه بودیم که خواهر کوچکتر رکسان ازدواج کرد و به کانادا رفت، بعدهم مرتب تلفن میزد و می گفت: زندگی واقعی اینجاست، ما تازه فهمیدیم زندگی چقدر شیرین و پراز لذت است. آنقدر گفت و گفت که رکسان وسوسه شد، بمن فشار آورد، من هم راستش بدم نمی آمد زندگی در خارج را تجربه کنم، ضمن اینکه در کارخانه برادرم، امکان شراکت برایم پیش آمده بود، درآمد مان هم خوب بود، ولی بهرحال علیرغم مخالفت فامیل، ما راهی شدیم. بعد از 8 ماه به تورنتو رفتیم، سوسن خواهر رکسان و شوهرش بما اتاق مستقل دادند و پیشنهاد کردند تا شروع کار همانجا بمانیم. ما هم بدمان نمی آمد که خرج گردن مان نیفتد. ولی متأسفانه خیلی زود میان دو خواهر اختلاف افتاد، ناچار شدیم یک آپارتمان کوچک اجاره کنیم. البته باید توضیح بدهم که رکسان زن یکدنده و لجبازی بود، باوجود عذرخواهی خواهرش، حتی حاضر نشد به دیدارشان برود. بعد از یکسال ما هم کاری پیدا کردیم و بمرور حرکت مان به جلو شروع شد، رکسان برای اینکه از خواهرش عقب نماند، دو شیفت کار می کرد. وقتی به خانه می رسید، توان ایستادن نداشت. من هم سخت کار می کردم، در طی 4 سال، یک آپارتمان شیک با وام بانکی خریدیم. رکسان بهرطریقی بود مادرش را به تورنتو آورد و در همان اول شرط کرد که مهمان ما باشد، وقتی مادرش بخاطر تلفن ها و التماس های سوسن، به خانه آنها رفت، رکسان دور مادرش را هم خط کشید. من از این برخوردها راضی نبودم، ولی می دیدم رکسان کاملا تنها مانده، همه دوستان و فامیل یکسره به خانه سوسن می رفتند و با ما تماس هم نمی گرفتند.
من احساس کردم این شرایط بکلی روحیه رکسان را بهم ریخته، بعد از یک سری مطالعه و پرسش و گرفتن کمک از دوستان قدیمی، آپارتمان را فروختیم و به ونکوور رفتیم، تا جلوی چشم آنها نباشیم.
خوشبختانه با این نقل و انتقال، روحیه رکسان بهتر شد، دوستان جدیدی وارد زندگی ما شدند و همان روزها دخترخاله های رکسان که از ایران با سوسن رابطه ای نداشتند، از امریکا بدیدن مان آمدند و دو سه هفته ای مهمان ما بودند. پریس دخترخاله بزرگتر، بمن توجه خاصی نشان می داد، من حسادت را در چشمان رکسان می دیدم، بهمین جهت به بهانه دیدار یکی از دوستانم که تصادف کرده بود، به نیویورک رفتم و در آن فاصله دخترخاله ها هم به امریکا برگشتند. من هم راهی ونکوور شدم، دوباره زندگی مان آرام شد.
من دلم بچه می خواست، ولی رکسان می گفت هنوز زود است، باید حسابی پس انداز کنیم و آینده مان را تضمین شده ببینیم، بعد بچه دار شویم. باوجود این، از بخت من، رکسان علیرغم میل خودش حامله شد و دختری بدنیا آورد که همه کمبودهای زندگی مان را پرکرد.

1469-12

سوسن و شوهرش همان روزها به ونکوور آمدند، با کلی هدیه وارد خانه ما شدند، خوشبختانه رکسان کوتاه آمد و دو خواهر بعد از سال ها آغوش بروی هم گشودند. بعد از چند روز، رکسان یک شب بمن گفت: حمید شوهر سوسن بمن نظر دارد. من گفتم رفتار و کرداری غیرعادی در او ندیدم، گفت تو خبر نداری، مرتب در گوش من حرفهایی می زند، اگر اجازه بدهی عذرشان را بخواهم! من راضی نبودم، ولی حرفی نزدم و رکسان به بهانه ای آنها را روانه کرد. در آخرین لحظه در صورت هر دو خواندم، که ناراحت هستند.
من این شیوه برخوردهای رکسان را دوست نداشتم، ولی بهرحال عاشق من بود، عاشق دخترمان بود، شب و روز کار می کرد، تا بقول خودش آینده خوبی بسازد. عاقبت ما خانه ای ایده آل خریدیم، او از کار زیاد دست کشید، می خواست دخترمان را بزرگ کند. از صبح تا 3 بعدازظهر کار می کرد، شبنم دخترمان را از کودکستان برداشته و به خانه میرفت تا من ساعت 5 و نیم برسم. من ناچار بودم بعضی از کارهایم را در خانه و بروی کامپیوتر انجام بدهم، به فیس بوک هم کشیده شده بودم و گاه دوستان را پیدا می کردم و با فامیل ارتباط داشتم. یکی دو بار رکسان حساسیت نشان داد، ولی من اهمیتی ندادم چون عقیده داشتم این نوع اختلافات میان همه جریان دارد و نیت بدی در میان نیست ولی رکسان می گفت بیشتر کسانی که روی فیس بوک می آیند بدنبال رابطه هستند و دوست پسر و دختر می خواهند!
یادم هست نیمه شب بود، از خواب پریدم، رکسان روی تخت نشسته بود و گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت بمن خیانت می کنی! فریاد زدم چرا چنین حرفی میزنی؟ گفت تو توی فیس بوک با پریس خوش و بش می کنی، حتی از لباس او تعریف کردی! من با حیرت گفتم من تعریف نکردم، دیگران او را ستایش کرده اند.گفت اگر دیگر مرا دوست نداری برو با خانم پریس ازدواج کن. عصبانی شدم، و دیگر تا صبح نخوابیدم، باوجود این با اصرار، آخر هفته وادارش کردم به یک منطقه ویلایی برویم، در آنجا هم دست بردار نبود، بطوریکه ناگهان فردا صبح، چمدان مرا جلوی در ویلایی که اجاره کرده بودم گذاشت. گفت برو پی کارت، من تو را نمی شناسم.
من هم عصبی، با تاکسی خودم را به شهر رساندم و از آنجا به ونکوور برگشتم. بعد هم تصمیم به جدایی گرفتم. البته من هنوز امید به آشتی داشتم. حتی پیشنهاد کردم به سراغ یک روانشناس برویم، ولی رکسان نپذیرفت، تا من بلیط لاتاری ام با دخترخاله رکسان برنده میلیونها دلار شد. من خیلی خوشحال شدم، بلافاصله به رکسان زنگ زدم و ماجرا را گفتم، تا لحظه ای که نفهمید پای دخترخاله ها هم در میان است برخوردش خوب بود، می گفت همه را برای آینده دخترمان می گذاریم. ولی وقتی فهمید سهم من در این لاتاری 3 میلیون دلار است ولی با دخترخاله ها شریک بودیم، فریاد برآورد اگر براستی عاشق من هستی، اگر ریگی در کفش ات نیست، این مبلغ را به یک سازمان خیریه ببخش و قسم بخور برای همیشه دخترخاله های من بخصوص پریس را نخواهی دید، سوسن را نخواهی دید، تا من آشتی کنم و زندگی مان را ادامه بدهیم.
راستش من کلافه شده ام، از دست حرکات و رفتار رکسان، از شرط و شروط هایش، از کینه توزی ها، دشمنی ها، تهمت هایش، نمیدانم چه کنم. دخترم عاشق مادرش است. دوری هیچکدام را تحمل نمی کند. در مدت دوری موقت من حتی غذا هم نمی خورد، نمیدانم چکنم.
پرویز ونکوور

1469-15