1470-12

من به اتفاق «سوری» دوست صمیمی ام، از سینما بیرون آمده و بدلیل شدت گرسنگی و تشنگی بدنبال یک رستوران ارزان قیمت بودیم که با جمشید روبرو شدیم. خیلی ساده جلو آمد و گفت آیا من شانس دعوت از دوتا خانم خوشگل را برای یک ناهار خوشمزه دارم؟ ما که هر دو گرسنه بودیم، سری تکان دادیم و جمشید ما را بیک رستوران خیلی شیک برد و کلی سفارش غذا داد، بنظر خیلی دست و دلباز می آمد. سوری هم کلی اردر داد، تا دلی از عزای غذا درآورد. در طی یکساعت و نیم که غذا می خوردیم، جمشید گفت که سیتی زن امریکاست، در لس انجلس سه چهار بیزینس موفق دارد و حدود 100 نفر برایش کار می کنند، بعد ادامه داد که قصد ازدواج دارد و دلش چندتا بچه می خواهد و یک زندگی آرام و خوشبخت! حرفهایش برای ما دلنشین بود، سوری گفت من نامزد دارم ولی مهتاب مجرد است!
جمشید در آن لحظه، صورتش را بسوی من برگرداند و گفت پس باید در این لحظه با عروس خانم حرف بزنم. من خنده ام گرفت و جمشید گفت اجازه بدهید همدیگر را بیشتر ببینیم، اگر لازم بود، من به دیدار خانواده تان بیایم.
قرار و مدار دیدار پدر و مادرم را گذاشتیم، چون در همان مدت کوتاه، جمشید به دلم نشسته بود، او را خیلی روراست و صمیمی دیده بودم، سوری گفت شانس بزرگی است، دوست من، فکر نمی کنم در این روزگار مردی این چنین اهل خانواده پیدا کنی.
برخورد جمشید با خانواده من، خیلی صمیمانه بود، همه او را پسندیدند و بعد هم جمشید گفت اگر لازم باشد، من پدر و مادرم را از امریکا به ایران می آورم وگرنه شما به آنجا بیایید. پدرم گفت مهم شما دو نفر هستید، اگر همدیگر را پسندیده اید، ما مشکلی نداریم. من و جمشید خیلی ساده ازدواج کردیم و با هم به ترکیه رفتیم، تا ترتیب سفر مرا بدهد، در آنجا مدارک زیادی طلب کردند و جمشید گفت می رویم به مکزیک، در آنجا راحت تر ویزا می گیریم. من هم بهرحال تابع او بودم، با هم به مکزیک آمدیم. جمشید در یک هتل برایم اتاقی گرفت و گفت به لس انجلس می رود تا از طریق وکیل اقدام کند، ولی بعد از چند روز آمده و دو سه روزی ماند، باز هم برگشت. احساس کردم جمشید عجله ای ندارد، چون که هر 10 روز، دو سه روز با من باشد، راضی است.
من به او فهماندم، از این وضع راضی نیستم، گفت بهرحال باید صبر کنی، گاه 6 ماه تا یکسال طول می کشد، گفتم شنیدم اگر به شیوه امریکایی ازدواج کنیم، آسان تر است، گفت به شیوه امریکایی باید در همان امریکا باشد، نه در مکزیک.
من حدود 6 ماه بود که در اتاق هتل زندگی می کردم، چون یکی دوبار که تنها بیرون آمدم، با دو سه مزاحم روبرو شدم و یکبار هم کیف دستی ام را ربودند، ترجیح می دادم در اتاق هتل بمانم و سرم را با تلویزیون و تلفن گرم کنم. در واقع جمشید با من رفتار یک شوهر را نداشت، انگار من یک زن و یک وسیله برای لذت او بودم، مرا وامی داشت انواع و اقسام لباس های سکسی عجیبی که برایم می خرید بپوشم و درون اتاق به رقص و حرکات به اصطلاح سکسی بپردازم، او هم از من کمی فیلم می گرفت و بعد با هم تماشا می کردیم. اگرچه من لذت نمی بردم، ولی او غرق در هیجان می شد، ناگهان به من حمله می کرد و نه عاشقانه، بلکه خشونت آمیز با من هم خوابه می شد.

1470-13

من به مادرم تلفن می زدم، و همه این حرکات و رفتار را توضیح می دادم، مادرم می گفت شاید جمشید عقده هایی دارد، شاید خیلی عاشق توست و شاید این شیوه زندگی را دوست دارد، بهرحال تو همسرش هستی، باید با او کنار بیایی، تا سرانجام تکلیف تان روشن شود.
یکروز حوصله ام سر رفته بود، لباس تقریبا گشادی پوشیدم، کلاهی بر سر نهادم و بیرون آمدم، جلوی یک فروشگاه متوجه چند ایرانی شدم، جلو رفتم و سر صحبت را با آنها باز کردم، یک مادر و دو پسر جوان بودند، وقتی پرسیدند اینجا چه کار می کنم، گفتم انتظار ویزا را می کشم و آن خانم گفت بعد از 8 ماه باید ویزا گرفته باشی، مگر اینکه شوهرت قصد ندارد تو را به داخل امریکا ببرد. گفتم راهی وجود دارد که خودم ویزا بگیرم، گفت اگر شانس بیاوری، وگرنه بهتر است صبر کنی.
آنها با اصرار مرا به یک رستوران بردند، پسرها خیلی مهربانانه و با احترام با من برخورد می کردند، مادرشان با من خیلی صمیمی شده بود، قرار شد به هتل من بیایند تا من برایشان چای و شیرینی آماده کنم. همگی راه افتادیم و درست جلوی هتل با جمشید روبرو شدم، اصلا انتظارش را نداشتم. ناچار شد آنها را به درون دعوت کند، بعد هم آن خانم به پر و پای جمشید پیچید که چرا خانم را نمی بری امریکا؟ با خنده گفت نکند در اونجا هم یک زن دیگر داری؟
جمشید عصبانی شد ولی بروی خود نیاورد و جواب داد آخر این ماه کارش درست می شود، من آدم غیرمسئولی نیستم و در ضمن اجازه نمی دهم کسی در زندگی خصوصی ام دخالت کند. این حرف به آنها خیلی برخورد و به بهانه ای خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از رفتن شان، میان من و جمشید جروبحث تندی درگرفت، او مرا متهم به شروع خیانت کرد و گفت از کجا معلوم، دیگر روزها هم، با مردها بیرون رفته ام؟ من چنان عصبانی شدم که تلفن دستی ام را برسر او کوبیدم، جمشید هم سیلی محکمی به صورت من زد و از هتل خارج شد.
من سردرگم مانده بودم که چکنم از تلفن اتاق به دستی اش زنگ زدم جواب نداد، با همان حال زار به رختخواب رفتم و خوابیدم، فردا صبح بیدار شدم، هیچ خبری از جمشید نبود،چون بدون تلفن دستی فلج بودم، بلافاصله خودم را به یک مغازه ویژه تلفن های مختلف رساندم و با پرداخت مبلغی، یک تلفن تازه خریدم. سعی کردم به دفترش زنگ بزنم ولی باز هم بی جواب بود، با خودم گفتم مدارک خود را به سفارت یا کنسولگری می برم، شاید شانس گرفتن ویزا را داشته باشم. ولی هرچه گشتم نه از گذرنامه ، نه مدارک شناسایی دیگرم خبری نبود، فهمیدم جمشید آنها را برداشته است.
اطلاعاتی درباره سفر قاچاقی به امریکا داشتم، با خودم گفتم مبلغی می پردازم، خودم را به آن سوی مرز می رسانم. حتی از طریق یکی از کارکنان هتل، با آقایی تلفنی حرف زدم، می گفت 6 هزار دلار می خواهد که من چنین پولی نداشتم.
20 روز گذشت، در این مدت جمشید تلفنی پول هتل را با کردیت کارت می پرداخت و حتی هزینه صبحانه، ناهار و شام مرا هم به هتل می داد، ولی خودش چهره نشان نمی داد. تا فکری به سرم افتاد، به یکی از مسئولان هتل گفتم اگر شوهرم زنگ زد، بگویید من مریض و در اتاقم بستری هستم. این حقه گرفت ، شب جمشید زنگ زد، گفتم بشدت سرما خورده ام، گفتم چرا مرا رها کردی؟ گفت راستش را بخواهی من یک زن امریکایی دارم که با لجبازی هنوز طلاق مان را تمام نکرده، من باید صبر کنم تکلیفم روشن بشود، با توجه به خطاهایی که کردی، حداقل مقاومت کن، صبر کن، من بزودی تو را به امریکا می آورم. در ضمن برای سرگرمی ات، یک بسته مجله جوانان برایت فرستادم، من خوشحال شدم، واقعا هم سرم گرم شد. حالا راستش گیج شده ام، نمیدانم چکنم؟ با توجه به اطلاعاتی که از طریق مجله بدست آوردم، می دانم که امکان شکایت دارم. می توانم به کنسولگری بروم و همه ماجرا را بگویم، ولی می ترسم برای جمشید دردسر بزرگی درست کنم و از سویی طاقتم تمام شده و نمیدانم با این شرایط هم پیش بروم، از شما می پرسم، بگویید چکنم؟

1470-14