1471-13

دلم بشدت گرفته بود، بچه ها به سفر رفته بودند، اسی شوهرم شب و روز مراقب مادر بیمارش بود، من از ساعت 2 بعدازظهر که از سرکار برمی گشتم تا ساعت 12 شب تنها بودم، نمیدانم چرا آن روز به سرم زد بروم سینما. ابتدا به دوستم مستانه زنگ زدم گفت مهمان دارد، خودم تنها رفتم سینما، در سالن سینما بیش از 8 نفر نبودند، در همان ردیف که من نشسته بودم، یک خانم جوان گریه می کرد، دو سه بار خواستم بروم کنارش بنشینم ولی ترسیدم، تا فیلم تمام شد، بعد رفتم جلو پرسیدم : اتفاقی افتاده؟ ناگهان مرا بغل کرده و هق هق گریست. او را با خودم به کافی شاپ کنار سینما بردم، برایش سفارش قهوه دادم و روبرویش نشستم و گفتم اگر کاری از دستم برمی آید بگوید، توضیح بدهد. او که حدود 30 ساله و خیلی هم زیبا بود گفت: دوست پسرم امروز بمن خیانت کرده، با دوستم غافلگیرشان کردم و خیلی ناراحتم و قصد خودکشی دارم! گفتم: چنان دوست پسری ارزش دارد که تو زندگیت را بگیری؟ گفت: احساس شکست، تنهایی و پوچی می کنم. پرسیدم با کی زندگی می کنی؟ گفت من اینجا تنها هستم، پدر و مادرم در سوئد هستند، من 8 سال است در لس انجلس در حال تحصیل و کار هستم. گفتم شب بیا خانه من، با هم حرف می زنیم، یک راه حل درست پیدا می کنیم.
بدون تأمل پذیرفت، من در سر راه به اسی زنگ زدم و ماجرا را گفتم، جاخورد و گفت: چطور اطمینان می کنی؟ گفتم: خیلی بنظرم تنها و بدبخت می آید، دلم برایش سوخته، یک شب هزار شب نمیشود. گفت: مسئولیت اش پای خودت.
من و شارونا تا ساعت 12 و نیم شب با هم حرف میزدیم و او گریه اش بند نمی آمد. من هم مرتب راه حل پیشنهاد می دادم، آخرین اش آشنا شدن با یک مرد ایرانی بود. گفتم فردا شب بیک میهمانی دعوت داریم. ما هم می رویم. شاید شانس تو در همان مهمانی باشد، خیلی راحت پذیرفت و شب را خوابید و صبح که من و اسی بیدار شدیم، دیدیم قهوه و چای و انواع صبحانه را با توجه به محتویات یخچال برایمان آماده کرده، در یک لحظه برقی در چشمان اسی دیدم و بعد هم متوجه شدم با چشمانش اندام او را بالا و پایین می کند.
فردا شب به آن میهمانی رفتیم، شارونا خیلی زود با آدم ها صمیمی می شد، در میان جمع با آقایی که فهمیدم اسمش امیر است آشنا شد و با هم قرار و مداری گذاشتند و در بازگشت به خانه، اصرار کرد او را جلوی آپارتمان اش پیاده کنیم ولی قول داد فردا عصر به دیدارم بیاید.
فردا آمد و گفت امیر عاشقم شده. می خواهد با من به سفر برود. می گوید شاید با من ازدواج کند. من راجع به دوست پسرم حرفی نزدم. گفتم بهتر است حرفی نزنی، چون مردهای ایرانی دوست ندارند عشق شان قبلا با کسی رابطه داشته باشد!
شارونا هر روز عصر به خانه ما می آمد تا قبل از آمدن اسی می ماند، تا قرار شد یک شب باتفاق امیر به یک رستوران برویم، راستش را بخواهید با اسی سخنی نگفتم، خیلی کنجکاو بودم که ببینم کار ایندو به کجا می کشد. وقتی رفتم، امیر با یکی از دوستان خود آمده بود. نصیر اهل ترکیه بود، در همان لحظه اول شروع به ستایش من کرد، حرفهایی زد که هیچگاه از زبان اسی نشنیده بودم، چون اسی اهل تعریف و ستایش نبود، در تمام طول زندگی مان شاید دوبار هم جمله دوستت دارم را بکار نگرفته بود، چون شانس بچه دار شدن نداشتم، من انتظار عشق و محبت بیشتری داشتم که اسی دریغ می کرد. زمانی که خداحافظی می کردیم، نصیر مرا بغل کرده و گفت شما همان زنی هستید که من همیشه در خواب می بینم! من جوابی ندادم و در بازگشت به شارونا گفتم لطفا مرا به این پارتی های دو سه نفره دعوت نکن، من زندگی آرامی دارم، دلم نمی خواهد چیزی سبب دردسرم بشود، شارونا گفت من مراقب هستم چنین اجازه ای نمی دهم.

1471-14

هفته بعد دوباره شارونا اصرار کرد که باتفاق امیر و نصیر به سانتاباربارا برویم، من با اکراه پذیرفتم، ولی در آنجا بعد از نوشیدن شراب، نصیر امکان بوسیدن مرا پیدا کرد، شارونا هم عکس گرفت. من فریادم درآمد، گفت نترس الان پاک می کنم.
این رفت و آمدها، بمرور عادت من شد و یکروز بخود آمدم که در خانه نصیر عریان روی تخت اش افتاده بودم. از جا پریدم و لباس پوشیدم و با عجله آنجا را ترک گفتم. توی راه صدها بار خودم را لعنت کردم و به خانه که رسیدم، دوساعت زیر دوش خودم را می شستم. بعد دیگر جواب تلفن شارونا را ندادم، سعی کردم عذاب وجدان خودم را با تهیه غذاهای مختلف و توجه و مراقبت ویژه از اسی و بعد هم مادرش آرام کنم. ولی بار گناه آن شب بر همه وجودم سنگینی می کرد. شارونا بعد از 5 روز سرانجام مرا غافلگیر کرد و سعی داشت مرا آرام کند. درست لحظه ای که من می گفتم از شوهرم خجالت می کشم، دو سه عکس به من نشان داد که اسی با دو خانم جوان در بیمارستان در حال خنده و شادی بود و بزور شیرینی دهان شان می گذاشت!
شارونا با همین عکس ها مرا شب با خودش همراه کرد حتی مرا واداشت به اسی زنگ بزنم بگویم در خانه شارونا یک پارتی زنانه دادیم، مشروب زیادی خورده ام، بهتر است همین جا بمانم! اسی هم اعتراضی نکرد و گفت نگران من نباش، سعی کن بهت خوش بگذرد.
دیگر آب از سرم گذشته بود، من به نصیر دل بسته بودم، و او عاشق و دیوانه من بود. نصیر وضع مالی خوبی داشت، پیشنهاد یک سفر داد ولی من نپذیرفتم. گفت برو طلاق بگیر و با من ازدواج کن، گفتم ما فامیل هستیم. طلاق مان 2 خانواده را از هم می پاشد. من و نصیر و شارونا و امیرتقریبا همه بعدازظهرها و گاه شب ها را با هم می گذراندیم. شارونا مرا به ماری جوانا هم کشید، می دیدم بدون مشروب خوابم نمی برد، بدون ماری جوانا آرامش ندارم، در واقع شارونا مرا کاملا آلوده کرده بود و من هر روز بیشتر در منجلاب شارونا فرو می رفتم. اسی احساس کرده بود که من اسیر مشروب شده ام. مرتب هشدار می داد و می گفت متأسفانه بعضی پارتی های زنانه، با چنین آلودگی هایی، زندگی ها را از هم پاشیده، تو باید مراقب باشی، من می گفتم با یک لیوان کوچولو شراب که زندگی ویران نمی شود، اصلا شراب برای خواب راحت و ناراحتی قلبی توصیه شده است!
یکروز که من زودتر به خانه نصیر رفته بودم، از دور او را دیدم که با یک خانم جوان جر و بحث می کند و بعد هم او را هل داد و با حرکات دست تهدیدش کرد، من درون اتومبیل خود فرورفتم تا مرا نبیند، بعد که آن خانم به سوی اتومبیل خود رفته و گریان سوار شد و راه افتاد من دنبالش رفتم، او را در یک خیابان فرعی با اشاره واداشتم پیاده بشود، خیلی راحت پرسیدم چرا نصیر تهدیدت می کرد؟ کمی تعجب کرد ولی با گریه گفت نصیر به من قول ازدواج داده بود ولی ناگهان مرا دور انداخت، حتی حاضر نشد با من روبرو بشود، من آمدم تا به او بگویم سه ماهه حامله ام ولی او گفت برو کورتاژ کن، معلوم نیست مال چه کسی باشد! من گفتم برو شکایت کن، دنبال این مسئله را بگیر و تسلیم نشو. گفت پول وکیل ندارم، گفتم من کمکت می کنم و شماره تلفنم را دادم و به خانه برگشتم. حالم خیلی خراب بود، تلفنم را بستم و روی تخت دراز کشیدم. آن خانم زنگ زد گفتم شماره حساب بانکی بده من فردا ترتیب اش را میدهم و بعد هم به شارونا زنگ زدم و گفتم اگر تو یا نصیر با من یکبار دیگر تماس بگیرید با شوهرم یا پلیس حرف می زنم.
اینک 3 هفته است که سرگردانم حال خوبی ندارم، بارها تصمیم گرفته ام با اسی حرف بزنم، میدانم که ممکن است به جدایی بکشد، ولی راستش تحمل نگه داشتن این راز و این عذاب وجدان را ندارم واقعا چکنم؟
منیژه – لس انجلس

1471-15