1472-21

از ایران زدم بیرون، چون می خواستم از دست شوهر سابقم که یک مرد شرور و معتاد و خطرناک بود فرار کنم. تهدیدم کرده بود. اگر شوهر کنم، هر دو را می کشد. حقیقت را بخواهید از محدودیت ها خسته بودم. چون 3 سال در انگلیس تحصیل کرده بودم با فضای اروپا آشنا بودم و نسبت به تعصبات مذهبی حساس شده بودم. بهمین جهت پدرم را راضی کردم که از ایران خارج شوم، بهرطریقی شده خودم را به برادرم در لندن برسانم.
من با حدود 7 هزار دلار که در میان لباس هایم پنهان کرده بودم، تا حدی خیالم راحت بود، یکسره به یونان رفتم، در آنجا آشنای دوری داشتم که پیشنهاد داد در همان اتاق کوچکش با او زندگی کنم، تا راهی برای ویزا بیابم. من در عوض با کلی مواد اولیه غذاهای ایرانی که با خود برده بودم، تقریبا هر شب برایش غذا می پختم و کلی کیف می کرد و سودابه به شوخی می گفت امیدوارم هیچگاه ویزا نگیری.
یکروز بعدازظهر سودابه خبر داد که یک پیشگوی معروف سراغ دارم، که تلفنی قرار ملاقات گذاشتم، من خوشحال شدم، چون آنروزها به این مسائل اعتقاد خاصی داشتم و دلم می خواست یک خبر امیدوارکننده بشنوم. حدود ساعت 6 و نیم بعدازظهر به سراغش رفتم. درباره من، خیلی راحت گفت داری از کسی فرار می کنی، حتی جانت را برداشته و آمدی بیرون، دیگر جای نگرانی نیست، چون طرف همین روزها سکته می کند و بصورت فلج می افتد گوشه خانه، بعد گفت همین جا با آقایی آشنا می شوی که می تواند سرنوشت تو را تغییر بدهد، ولی این نهایت زندگی و راه تو نیست، چون آدم های دیگری را در زندگیت می بینم که آنهانیز نقش مهمی در آینده تو دارند!
من که جا خورده بودم، هنوز می خواستم بیشتر بدانم، درباره مردهای زندگی خود پرسیدم، گفت اطلاعات دیگری ندارد، تا در آینده دوباره در گذشته و آینده من سیر کند!
من هاج و واج گوشه ای نشسته بودم، که به سودابه گفت، یک آشنای خود را از دست داده ای و خبر نداری، بعد هم توصیه کرد از یک دوست دو سه ساله در یونان کناره بگیرد، چون او تو را به سوی دام خطرناکی می برد!
توی راه که می آمدیم، سودابه پرسید: آیا همه چیز را درست می گفت؟ گفتم باید هردو صبر کنیم، ببینیم واقعا آنچه گفته اتفاق می افتد. سودابه گفت همین امشب به ایران زنگ میزنم.
هر دو تلفن زدیم، خاله بزرگ سودابه مرده بود، خواهرم نیز خبر داد که سعید شوهر سابقم تصادف کرده و توی بیمارستان است! هر دو کاملا حیرت زده برجای مانده بودیم، سودابه گفت دور دوست یونانی ام را خط می کشم، چون اون زن راست می گفت دوستم بشدت معتاد شده، بعید نیست مرا هم بدنبال خود بکشد.
سودابه طی دو سه روز یک دعوای ساختگی با آن خانم برپا کرده، بکلی با او قهر کرد، ولی سه روز بعد همان خانم، موتورسیکلت سودابه را آتش زد و همسایه ها مشخصات اش را به پلیس دادند و دستگیرش کردند.

1472-22

من در انتظار مرد سرنوشت ساز خود بودم، دو هفته ای گذشت تا یکروز که برای خرید به یک سوپرمارکت رفته بودیم، با آقایی آشنا شدم که می گفت من شبیه یک ستاره ترک هستم، اصرار داشت با من عکس بگیرد، بعد هم اصرار کرد شماره تلفن اش را بگیرم، من که هنوز نمی دانستم این آقا مرد آینده زندگی من است با بی تفاوتی شماره را گرفتم. 24 ساعت بعد مایک را جلوی ساختمان دیدم که با یک اتومبیل آخرین مدل آمده بود. من و سودابه را به یک مهمانی دعوت کرد، گفت تولد دوستش در یک رستوران معروف است، ما هم رفتیم، خیلی شلوغ بود. کلی رقصیدیم، بعد هم با مایک به کنار دریا رفتیم، یک ویلای شیک داشت. اصرار کرد ما شب را بمانیم، چون اتاق مستقلی داشت، ماندیم و فردا صبح با صدای موزیک بیدارمان کرد، صبحانه مفصلی آماده کرده بود. کلی ما را خنداند و گفت از من خیلی خوشش آمده و می خواهد با من دوست بشود. همزمان سودابه اشاره کرد قبول کن این همان مردی است که پیشگو گفته بود.
من خود را به سرنوشت سپردم و با مایک دوست شدم، او هر شب ما را به رستوران های مدرن می برد، هربار برای من هدیه ای می آورد. به سودابه هم خوش می گذشت، تا یک شب دوستش را به سودابه معرفی کرد. بقولی تیم مان کامل شد.
من کم کم به آپارتمان بزرگ مایک نقل مکان کردم. ولی ترتیبی دادم که سودابه بیشتر شب ها با دوستش با ما باشد. بعد هم خیلی راحت ویزای فرانسه برای همه گرفته، با هم به پاریس رفتیم.
مایک که اصلا اهل بلغارستان بود، دو سه بیزینس در آتن و بلغارستان داشت. ترتیبی داد که من و سودابه هم در کمپانی اش در آتن مشغول کار شویم و درآمدی داشته باشیم. احساس خوبی بمن دست داده بود. احساس اینکه با مایک آینده خوبی خواهم داشت، خصوصا که بمن امکان داد دو سه جعبه پر از هدایای ارزشمند برای مادر و خواهرم بفرستم. همان روزها بود که خواهرم گفت سعید فلج شده و در خانه افتاده و 3 بار هم قصد خودکشی داشته که نجات اش داده اند.
بعد از حدود 9 ماه، مایک بمن پیشنهاد ازدواج داد و من با شوق پذیرفتم و عروس اش شدم، عروسی پرشور و خاطره انگیزی برپا ساخت و ترتیب سفر پدر و مادرم را هم به آتن داد تا دوهفته ای مهمان ما باشند.
احساس خوشبختی می کردم و اگر اغراق نباشد، تا حدی هم خودم را گم کرده بودم، بطوریکه کمتر حاضر بودم سودابه را ببینم، مرتب از مایک هدایای گرانقیمت می خواستم، و اصرار داشتم در برابر همه دوستانش پز بدهم و بگویم که من سرتر از آنها هستم!
یک روز که جلوی ویلای ساحلی دراز کشیده بودم، با تکان های شدیدی از جا پریدم، دو سه خانم روبرویم ایستاده بودند و فریاد می زدند تو شوهر دزد هستی! من هاج و واج نگاهشان می کردم، یکی از آنها بسویم حمله برد و مشت محکمی به صورتم زد، بطوریکه زیر چشم راستم ترکید و خون بیرون زد، من فریاد کشیدم. اطرافیان پلیس را خبر کردند و مرا هم به بیمارستان رساندند در بیمارستان در حال پانسمان بودم که سر و کله مایک پیدا شد، گفتم اینها کی بودند، گفت همسر روسی من بود، در حال طلاق هستم. گفتم یعنی چه در حال طلاق هستی؟ چرا با من ازدواج کردی؟ گفت چون عاشق تو شدم، نگران نباش شر اینها را کم می کنم.
فردا صبح دوباره آن خانم با 3 دختر بچه 3 تا 8 ساله پیدایشان شد، جلوی من نشستند، یک ساعت اشک ریختند. آن خانم می گفت عاشق مایک است، از او 3 فرزند دارد و اخیرا بدلیل بیماری پدرش به مسکو رفته بود، که مایک عاشق من شده و حالا هم ما را تهدید کرده، اگر رهایش نکنیم، ما را سربه نیست می کند.
مایک تلفن هایش هم جواب نمی داد. من اینک که این نامه را برایتان ایمیل می کنم، دچار سردرگمی شده ام، چون من حامله هستم، مایک را دوست دارم، ولی با روبرو شدن با همسر و فرزندانش نمی دانم چکنم؟

مهتاب – آتن

1472-23