1474-15

آن زمان که من با منوچهر ازدواج کردم، درست 27 سال از من بزرگتر بود، ولی بدلیل اخلاق خوش و کمک هایی که به پدرم کرده بود، من به آن وصلت رضایت دادم و با او به استانبول رفتیم که منوچهر با یک دوست قدیمی ترک خود، یک چاپخانه بزرگ را اداره می کرد. من هم روزها برای کمک به او، به چاپخانه می رفتم. بمرور به امور چاپ وارد شدم و حتی یکی دو دوره کوتاه مدت هم گذراندم. باور کنید بعد از 4 سال من چون 4 کارگر کار می کردم ولی حقوقی نمی گرفتم! چاپخانه رونق گرفت و منوچهر از شریک اش جدا شد و دو شعبه چاپخانه رنگی دایر کرد که یک شریک ترک با سهم خیلی پایین داشت و برادرش هم از ایران آمد، مسئولیت یکی از شعبه ها را عهده دار شد.
منوچهر دامنه کار را به قبرس کشید و در آنجا هم یک چاپخانه راه انداخت، درآمدش خیلی بالا بود، در ایران یک هتل در شمال خرید و یک ساختمان 4 طبقه هم معامله کرد. خلاصه از هر سویی پول به سویش سرازیر شد.
منوچهر عقیم بود، البته برای من مهم نبود، من خودش را دوست داشتم. تا دوستان زیر گوش اش خواندند که بهتر است شانس پدر شدن را با یک زن دیگر بیازماید، بمن گفت زنی را که رسما همسرش نیست حامله می کند ولی بچه را بمن می سپارد! 2 سال زندگی با آن زن هم فایده ای نداشت، ولی منوچهر به او هم عادت کرده بود، یعنی آن زن خیلی هفت خط بود. به بهانه های مختلف از منوچهر پول می گرفت. عاقبت یک خانه بنام خود کرد و رفت.
من همچنان زن وفادار و مطیع اش بودم، با اینکه من در ایران زندگی می کردم و خود منوچهر بیشتر در ترکیه و قبرس بود، ولی من راضی بودم. در تهران چنان از ساختمان ها و هتل مراقبت کردم که بعد از 5 سال هتل دوم را خریدیم. من هیچگاه از او نخواستم ملکی را بنام من بکند، مغرور بودم، با خود می گفتم اگر واقعا چنین قصدی داشته باشد، بمن پیشنهاد خواهد داد، چون می بیند که من صادقانه و فداکارانه برای او می دوم، به همه بیزنس هایش رونق داده ام، و حتی دو سه سال آن زن غریبه را هم زیر سقف خانه تحمل کردم، تا او به آرزوی بزرگش یعنی پدر شدن برسد.
بعد از چند سال منوچهرتصمیم گرفت به امریکا برود، عقیده اش این بود که من در ایران بمانم و مراقب بیزنس هایش باشم.
برادرش در ترکیه و قبرس خیلی راحت بر همه چیز مسلط بود، من دورادور می دیدم که همسرش مرتب خانه و آپارتمان می خرد و در طی تابستان همه فامیل و آشنایان را با یک اتوبوس به ترکیه و قبرس می برد و بریز و بپاش می کند. راستش نمی خواستم ذهن شوهرم را خراب کنم، پس بهتر بود سکوت پیشه کنم و به امید آینده بنشینم.
من حدود 4 سال بود منوچهر را ندیده بودم، تا یک شب زنگ زد و گفت این بار که به ایران برگشتم، هتل را بنام تو می کنم، تا حداقل دل تو هم خوش باشد. من حیرت کردم ولی در ضمن گریه ام گرفت و تشکر کردم.

1474-11

دورادور می شنیدم منوچهر در شمال کالیفرنیا با یک خانم ازدواج کرده و خانه برایش خریده و بکار ساختمان سازی مشغول است، با خودم می گفتم مهم نیست، همین که بیاید یک ملک را بنام من بکند، من خدا را شکر می کنم.
3 سال پیش بمن خبر دادند منوچهر سکته مغزی کرده و روی صندلی چرخدار افتاده و حال و روز بدی دارد، من خیلی دلم می خواست به سراغش می رفتم. خوب می دانستم هیچکس جز من دلسوزش نیست، یکی از فامیل های دور گفته بود که همسر جدید منوچهر فقط روی پول های او خوابیده و در انتظار مرگش نشسته است.
بعد از 6 ماه یکبار منوچهر زنگ زد، به سختی حرف می زد، ولی خواهش کرد من به سراغش بروم، می گفت به کمک تو نیاز دارم. من بلافاصله اقدام کردم. با توجه به سفرهایی که به ترکیه و یونان و قبرس می کردیم و اینکه شوهرم سکته مغزی کرده، بمن ویزا دادند، من مشکل مالی نداشتم چون همیشه از درآمد هتل و اجاره ساختمان ها، مبلغی برمی داشتم و بقیه اش را به حساب منوچهر واریز می کردم.
وقتی به سانفرانسیسکو رسیدم هیچکس به استقبالم نیامد، همسر تازه منوچهر با دیدن من فقط یک جمله گفت: اینکه حالا نوبت توست که کلفتی آقا را بکنی، شب و روزت را بگذاری، بهرحال تو همسر اول آقا هستی!
من شب و روز به پرستاری منوچهر پرداختم، منوچهر همچنان قدرت تکلم خوبی نداشت، روی صندلی چرخدار بود، امکان تصمیم گیری در مورد املاک و بیزنس هایش را نداشت. من نمی دانستم چقدر ثروت و ملک در امریکا دارد. فقط می دانستم که همسر تازه اش در ناز و نعمت زندگی می کند. تقریبا همه خانواده خود را از ایران، سوئد و آلمان آورده و به هرکدام آپارتمان و شغلی داده است.
دلم می خواست با منوچهر حرف میزدم، می گفتم در زندگی اش چه می گذرد، ولی او گاه حالش خراب بود، در حالتی میان خواب و بیداری بود. گاه احساس می کردم، به او بیشتر از حد معمول قرص های مختلف می خورانند، بهمین جهت با پزشک اش حرف زدم و اختیار داروها را بدست گرفتم و دیدم که بمرور حالش بهتر می شود، ولی بهرحال منوچهر همچنان حالت یک معلول را داشت.
در این فاصله من با وکیل خانوادگی منوچهر آشنا شدم، درباره شرایط حقوقی او پرسیدم گفت: منوچهر قبلا وصیت نامه خود را نوشته است، من پرسیدم امکان دارد بمن اطلاعاتی بدهید؟ گفت: ولی این را می دانم که هرچه در امریکا دارد، به این همسرش بخشیده است، گفتم یعنی چقدر ثروت دارد؟ گفت حداقل 40 میلیون دلار. گفتم من تکلیفم چه میشود؟ گفت: در مدارک امریکایی منوچهر، هیچ اسم و نشانه ای از شما نیست. فکر می کنم شما همسر ایرانی اش بحساب می آیید که حق نداشته در مدارک خود جای بدهد وگرنه با دردسر روبرو می شده!
من بدون اینکه کسی چیزی بفهمد، یک وکیل گرفتم، تا این ماجرا را دنبال کند، بعد از 3 ماه بمن خبر داد که ظاهرا دو هفته قبل از سکته مغزی، منوچهر همه زندگیش را به این خانم بخشیده که بنظر مشکوک می آید. با اینحال اگر من شکایتی به دادگاه بدهم، نه تنها بخاطر ازدواج دوم و پنهان کردن ازدواج اول، بلکه بخاطر پنهان کردن سرمایه ها، املاک در ایران، ترکیه، قبرس، باید به دادگاه بیاید و در همان قدم اول، این خانم باید جوابگو باشد و شاید وکیل شان به دردسر بیفتد، شاید حتی چند نفری به زندان بیفتند.
من وقتی دیدم همسر دوم منوچهر همه خانواده خود را به اینجا آورده و به همه سر و سامان داده، دلم نیامد همه چیز را بهم بریزم، ولی بنظر شما باید همچنان سکوت کنم؟ نباید خلاف ها را رو کنم؟ ضمن اینکه من با توجه به بیماری و ناتوانی منوچهر و اینکه هر لحظه احتمال مرگ او می رود، من هیچ نقشی در ثروت او ندارم، چه تکلیفی خواهم داشت؟ واقعا من چکنم؟
فرشته از سانفرانسیسکو

1474-12