1475-13

18 سال پیش وقتی من 14 ساله بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند و ضربه جبران ناپذیری که مرا دچار افسردگی کرد، پدرم بلافاصله با زن جوان تری ازدواج کرد و مادرم با کمک دایی هایم مرا با خود برداشته و به امریکا آمدیم . دایی بزرگم در آریزونا زندگی می کرد، یک کارخانه تولید سیم ها و لوله های ظریف با روکش طلا بود، شرایط مالی اش خوب بود، بمجرد ورودمان، یک آپارتمان بنام مادرم خرید، او را در همان کارخانه مشغول کرد، من هم با دختر 16 ساله و دو پسر 10 و 19 ساله دایی سرگرم بودم، هرشب با آنها به خرید، سینما و پارتی می رفتم، آخر هفته ها را در خانه بزرگ دایی جان که کنار یک دریاچه بود سر می کردم، من بکلی دلتنگی هایم رفع شده بود، حتی یک ذره هم دلم برای پدر تنگ نشده بود، خصوصا که او هم سراغی از من نمی گرفت، تلفن هم نمی کرد.
من خیلی زود قد کشیدم، در 18 سالگی بقول مادرم، رشیدتر از او شده بودم، چشمان زیادی بدنبال من بود، در مدرسه از سوی پسرها، مرتب پیشنهاد دوستی می گرفتم. ولی هنوز در بین آنها چهره دلخواهی ندیده بودم. تا با مایکل آشنا شدم، که از یک خانواده انگلیسی تبار بود، خیلی رفتار رسمی ولی محترم و مهربانی داشت، مادرم یکی دوبار او را در پارتی های ما دید و خوشش آمد و گفت اگر دوستی را انتخاب کردی، بهتر است مایکل باشد!
من و مایکل رابطه نزدیکی داشتیم، من تا حد بوسیدن به او اجازه می دادم. همین او را کلافه کرده بود، یکبار مرا به مادرش معرفی کرد. مادرش وقتی فهمید من ایرانی هستم، کمی جاخورد و مرتب می پرسید خانواده ات چگونه باورهایی دارند؟ عاقبت من یکروز به او گفتم باور تروریستی ندارند چون مادرم معلم بوده و پدرم کارمند عالیرتبه یک وزارتخانه بزرگ.
مایکل می گفت اگر حتی مادرش هم مخالف باشد، بمجرد پایان تحصیلات مان، با هم ازدواج می کنیم، در ضمن می گفت پدرش دیدگاه خوبی درباره ایرانیان دارد، چون مدتی بعنوان کارمند سفارت در ایران زندگی کرده است. مایکل راست می گفت من هربار با پدرش روبرو می شدم، بجز احترام و تعریف از مهمان نوازی و مهربانی و شخصیت ایرانیان، حرف دیگری نمیزد.

1475-11

یکی از آخر هفته ها که به ویلای دایی جان رفته بودیم، بدلیل یک مجلس ختم، دایی و همسرش و مادرم و دختردایی و پسر بزرگش خانه را ترک گفتند و من ماندم و رادنی پسر 14 ساله دایی جان، که با من خیلی صمیمی بود. قرار شد خودمان غذا و میوه آماده کنیم. به کنار دریاچه بردیم، من بعد از چند لحظه سرم گرم چندتا ماهی درون دریاچه بود که ناگهان ضربه ای به سرم خورد و دیگر هیچ نفهمیدم. نمیدانم چه مدتی گذشت. وقتی بخود آمدم توی زیرزمین ویلا افتاده بودم، رادنی بالای سرم بود، مرتب می گفت حالت خوب است؟ چرا بیهوش بودی؟ بعداز چند لحظه که بخود آمدم، متوجه خونریزی زیر شکم خود شدم، از ترس فریاد کشیدم. رادنی بلافاصله برایم حوله خیس و دارو آورد و گفت خودت را تمیز کن، من ضمن تمیز کردن و اشک ریختن فهمیدم اتفاقی برایم افتاده. بدون هیچ مقدمه ای فریاد زدم تو بمن تجاوز کردی؟ رادنی دستپاچه به گریه افتاد و گفت مرا ببخش، من نفهمیدم چه کردم، اگر پدرم بفهمد مرا از خانه بیرون می کند، مادرم خودش را می کشد، اگر پلیس بفهمد مرا به زندان می اندازد، بعد دست هایم را گرفته و با التماس و گریه می خواست او را ببخشم و با کسی حرف نزنم.
من لباس های خونی را درون پاکتی گذاشته و بدرون سطل زباله، کنار آب انداختم و دوش گرفتم و خودم را حسابی تمیز کرده و دو سه تا قرص مسکن هم خوردم و روبروی تلویزیون نشستم، رادنی همچنان با گریه و التماس از من می خواست با هیچکس در این باره حرف نزنم، می گفت اگر دهان باز کنی، من خودم را می کشم، خودم را از بالای ساختمان به پایین پرتاب می کنم.
من با وجود درد، شوکه بودم، به هر طریقی بود ماجرا را از خانواده پنهان کردم، ولی نمی دانستم چه بر سرم خواهد آمد. از فردا دیگر به هر خواسته مایکل تن می دادم، با خودم می گفتم اگر حامله باشم، بهرحال مایکل می تواند پدرش باشد و ناچار فورا ازدواج می کنیم و همه چیز پنهان می ماند.
بعد از دو ماه من حاملگی ام مسلم شد، مایکل که شنیده بود، دید چاره ای بجز رو کردن ماجرا ندارد، پدرش رضایت داد، ولی مادرش مخالف بود، وقتی مایکل یک شب قرص خواب آور خورد، مادرش هم کوتاه آمد و ما با هم ازدواج کردیم، من به خانه پدر و مادر مایکل رفتم، مادرم هم خوشحال بود و هم غمگین، خوب دلش می خواست مرا در لباس عروسی در یک جشن بزرگ ببیند.
تولد دخترم، زندگی مرا بکلی عوض کرد، خانواده مایکل قضیه را جدی گرفتند و با همه وجود ما را دربر گرفتند. مادرم هم انرژی گرفته بود. خوشبختانه همان روزها برای مادرم نیز یک خواستگار خوب آمد، مردی دنیا دیده که عاشق مادرم شده بود.
مایکل بعد از کالج وارد دانشگاه شد، ولی من ترجیح دادم برای دخترمان یک مادر مسئول باشم، همه تلاشم این بود که دخترم ریشه ایرانی خود را حفظ کند، خودم به او فارسی یاد می دادم، باور کنید در سال دوم دبستان، مجله جوانان را براحتی می خواند و در سال چهارم مدرسه برای من یک نامه پر از مهر و عشق نوشت.
بعد از آن ماجراهایی که در کنار دریاچه رخ داده بود، من سعی می کردم با خانواده دایی جان بخصوص رادنی روبرو نشوم، ولی متأسفانه رادنی به یک موجود معتاد و شرور مبدل شده بود. همه از برخورد با او پرهیز می کردند، یکی دو بار وقتی مرا در مهمانی ها دید، جلو آمده و گفت هنوز عاشق من است، می داند که دخترم سحر، دختر اوست! ولی من بکلی حاشا می کردم، می گفتم بهتر است مزاحم زندگی من نشود.
یکبار که جلوی خانه ما آمده و اصرار داشت سحر را با خود به سینما ببرد، من او را تهدید به شکایت کردم، ولی او فریاد زد اگر تسلیم او نشوم، ماجرای آن روز و اینکه پدر سحر است را به گوش همه می رساند.
من اینک دو هفته است با خود می جنگم، با یک روانشناس غیر ایرانی حرف زدم، گفت همین الان به پلیس مراجعه کن، ولی من خوب می دانم اگر این ماجرا رو شود، زندگی من و مایکل هم از هم می پاشد و دخترم ضربه مرگباری می خورد.
راستش نمی دانم چه باید بکنم؟ واقعیت را به مایکل بگویم؟ به پلیس مراجعه کنم؟ با اطرافیان حرف بزنم؟

شیده از آریزونا

1475-12