1476-13

از همان آغاز که سیمین را شناختم، زنی صبور و مقاوم بود، من بعد از 4 سال دربدری و از این سرزمین به آن سرزمین رفتن، بعنوان پناهنده به کانادا آمده بودم، هیچ فامیل و آشنایی نداشتم، یکروز در یک فروشگاه ایرانی، وقتی سیمین پایش لیز خورده و میان زمین و هوا بود، من او را بغل کردم و از یک حادثه نجاتش دادم. خیلی تشکر کرد و پرسید در همین منطقه زندگی می کنم؟ گفتم بله، در نهایت تنهایی در این منطقه زندگی می کنم. گفت چرا تنهایی؟ گفتم پناهنده آمده ام، کسی را ندارم. گفت جمعه شب دعوت تان می کنم به یک جشن تولد. گفتم تولد خودتان؟ گفت نه تولد پسرم نیما، این هفته 10 ساله میشود، بعد آدرس و تلفن اش را روی کاغذی نوشت و بمن داد، وقت خداحافظی گفت ساعت 7 آنجا باش، قول میدهم خوش بگذرد.
من که از این آشنایی خوشحال بودم، با خودم گفتم با یک خانواده خوب و مهربان آشنا میشوم، حتما زن و شوهر خوشبختی هستند.
جمعه یکربع به 7 آنجا بودم، خودش در را باز کرد، مرا بدرون دعوت نمود، حدود 20 نفری آنجا بودند، سیمین رو به همه کرده و گفت: نجات بخش من این آقا بود، واقعا جان مرا نجات داد. همه دست زدند و من هم تعظیم کردم و به جمع شان پیوستم.
از آن همه غذاهای ایرانی، میوه، شیرینی، سماور چای، دستپاچه شده بودم، نمی دانستم چه چیزی بخورم، سیمین مرا به برادرش کامی سپرد، کامی هم جوان خوبی بود، در همان دقایق اول بمن گفت خواهرش بعد از 6 سال زندگی زجرآور با یک شوهر معتاد، خودش را رها کرد، چند سالی است زندگی آرام و بی سروصدایی دارد. بعد هم گفت ما یک گروه ایرانی هستیم که شنبه شب ها به کلاب میرویم، اگر اهل اش هستی، بیا توی جمع ما. من هم گفتم با اشتیاق می آیم، چون واقعا تنها هستم.
آن شب تا ساعت 12 و نیم رقصیدیم، خوردیم، نوشیدیم، من دلی از عزای غذا و مشروب و میوه و شیرینی درآوردم، سیمین وقت خداحافظی گفت سعی کن با گروه کامی قاطی نشوی، تو بنظر انسان ساده ای می آیی، حیف است خودت را آلوده کنی. گفتم چه آلودگی؟ گفت همه چیز، کامی و دوستانش اهل دود و دم، انواع و اقسام مواد هستند. گفتم ممنون که گفتید، ولی من شانس دیدار شما را باز هم دارم؟ گفت زنگ بزن. در ضمن ممنونم که با رفتار و کردار خوب، باوقار و ادب و نزاکت ات، مرا نزد دوستانم سربلند کردی، گفتم این ذات من است. من اصولا آدم باادبی هستم، مادرم دبیر مدرسه و پدرم ارتشی بود. خندید و گفت خوشحالم با تو آشنا شدم.
آن شب تا مدتها توی بسترم غلت میزدم و درباره سیمین و چهره دلپذیر و اندام موزون اش فکر می کردم، اینکه آیا او نصیب من خواهد شد؟ دو روز بعد زنگ زدم، با من قرار سینما گذاشت و پسرش را هم آورده بود، یک فیلم کمدی بود. کلی خندیدیم و سیمین بیشتر از خنده های من می خندید. تقریبا نزدیک پایان فیلم بود که من دستش را گرفتم. خیلی راحت دستش را رها کرد و من در همان تاریکی سینما او را بوسیدم و او سرش را روی شانه من گذاشت. اینگونه من و سیمین بهم پیوستیم.
بعد از دو ماه، سیمین از من خواست بیشتر شبها را به خانه اش بروم و بخوابم و بعد هم من از او تقاضای ازدواج کردم. با شوق پذیرفت و طی مراسم خیلی ساده ای ازدواج کردیم. در حالیکه گاهی مرتب مرا مسخره می کرد و می گفت: احمق، اینروزها کسی ازدواج نمی کند، مگر خل شده ای؟ من عاشق سیمین شده بودم و پسرش نیما را هم دوست داشتم و در مدت 3 ماه چنان جمع ما صمیمی شده بود که لحظه ای از هم جدا نمی شدیم.
یکی از شب ها که در یک عروسی شرکت داشتیم یک خانم جوان، بسیار سکسی مرتب بمن نگاه می کرد و یکی دوبار بمن اشاره کرد بیرون سالن بروم و با او سیگار بکشم ولی من نپذیرفتم، یکبار هم درگوشم گفت چقدر تو زن ذلیل هستی! من در نیمه های جشن بود که ماجرا را برای سیمین گفتم. ناگهان مرا بغل کرده و جلوی دوستانش گفت بچه ها همه بمن باختید، دیدید که شوهر من یک مرد ایده آل و وفادار است.
من پرسیدم چقدر بردی؟ گفت رویهمرفته 1500 دلار، با این پول می خواهم برویم لاس وگاس. گفتم چرا لاس وگاس؟ برویم آبشار نیاگارا. گفت گل گفتی، یک هفته سفر به آبشار نیاگارا.

1476-14

من از جهتی بخاطر قبولی در کنکور وفاداری خوشحال بودم و از جهتی از آن شب به بعد به سایه خودم هم شک داشتم، هر خانمی بمن نگاه می کرد با خودم می گفتم یک تله تازه از سوی سیمین و دوستان اش است. این مسئله بمرور برایم دردسر ساز شد،چون اگر خانمی از من تقاضای کمک می کرد، یا مسئله ای می پرسید، من یا جواب نمی دادم، یا رفتار جالبی نداشتم و یا می گفتم به سیمین جان سلام برسان! که یکی دوبار با ناسزا روبرو شدم.
هرچه زندگی من با سیمین پیش میرفت، من خصوصیات دیگری در او کشف می کردم که اصلا انتظارش را نداشتم، کم کم متوجه شدم، که سیمین و دوستانش، علاوه بر تله گذاری علیه شوهرها، همه تلفن ها، نامه های پستی، رفت و آمدهای ما را هم زیر ذره بین دارند. اگر خدای نکرده در محل کار و یا در فروشگاه، گذری خانمی از کنار من رد می شد و عطرش به نوعی در لباس ما نفوذ می کرد، یا با من دست می دادند، یا بسبک و شیوه خودشان، بغل کرده صورت را می بوسیدند، من تحت محاکمه قرار می گرفتم. یکبار که بدجوری لباس هایم بخاطر یک همکارم بوی عطر گرفته بود، کار من و سیمین به جر و بحث کشید. او مرا متهم به خیانت کرد و گفت من هم تلافی می کنم. پرسیدم منظورت چیه؟ گفت یعنی من هم با مردهای همکارم میروم رستوران و بغل شان می کنم تا بوی عطرشان بر تن و لباس من بنشیند!
عصبانی شدم و گفتم این نوع برخوردها، عاقبت خوبی ندارد. تو و دوستانت چون یک گروه گنگ بجان شوهران خود افتاده اید.
سیمین گفت در این روزگار مردها و زنها برابر هستند. جواب خیانت، خیانت است! من گفتم چنین شیوه ای ما را به سوی جدایی می برد، گفت من از خدا می خواهم، چون حداقل 5 تا خواستگار خوب دارم. گفتم من هم 10 تا دوستدار زن دارم. هنوز حرفم تمام نشده بود که سیمین به صورتم سیلی زد، من هم متقابلا به او سیلی زدم، فریادش بلند شد، به دوستان خود زنگ زد، نیم ساعت بعد دوستان باتفاق دو افسر پلیس از راه رسیدند، من کارم به مرکز پلیس کشید و شب را در آنجا ماندم تا فردا صبح یکی از دوستان مرا رها کرد.
دیگر دلم نمی خواست به خانه برگردم. چون تحمل رفتار سیمین را نداشتم ولی دوستان نزدیک واسطه شدند و مرا به خانه بردند، سیمین هم کوتاه آمد و گفت شکایت خود را پس می گیرد. من در برابر دوستانش گفتم بالاخره روزی نوبت من هم میرسد، آسمان همیشه همین رنگ نیست، که دوستانش گفتند داری تهدید می کنی؟ گفتم نه، ولی شماها دارید حال ما را می گیرید.
این حرف را از ته دلم گفتم، چون متاسفانه این دوستان سیمین بودند که او را چون عروسکی بدنبال خود می کشیدند، از او یک زن بدبین و شکاک و انتقامجو و یکدنده ساخته بودند. با وجود این من دلم می خواست سیمین را از جمع آنها دور کنم و زندگیم به همان گرمی سابق برگردد.
بعد از مدتی، من سیمین را برای یک سفر دو هفته ای آماده کردم، می خواستیم با اتومبیل به امریکا برویم و چند شهر بزرگ از جمله نیویورک ، واشنگتن دی سی و شیکاگو را ببینیم. خوشبختانه سیمین هم رضایت داد، راه افتادیم، در میان راه یکی دو بار گفت نکند مرا آورده ای که سربه نیست کنی؟ خندیدم و گفتم اگر تو سر مرا زیر آب نکنی، من عرضه این کارها را ندارم.
یک شب که کمی هم مشروب خورده بودیم، سیمین خواب بود، من در فری وی جلو می رفتم که ناگهان یک کامیون از روبرو با چراغ بالا پیدا شد که بنظر می آمد مستقیما به سوی من می آید، من در یک لحظه تصمیم گرفتم که به سوی کنار جاده بروم ولی چون نزدیک یک دره بود، به سوی دیگر جاده پیچیدم و طرف سیمین را به دیواره سمنتی کنار جاده کوبیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم گشودم در آمبولانس بودم، سراغ سیمین را گرفتم، گفتند سیمین سر صحنه تصادف جان باخته و نیما را به بیمارستان دیگری بردند.
سه روز بعد دوستان سیمین به بیمارستان آمدند، همه مرا متهم کردند که سیمین را کشته ام، آنها می گفتند طبق نظریه یکی از پلیس ها تو به عمد به آن سوی جاده کوبیدی، تا از دست سیمین خلاص شوی! من خیلی ناراحت شدم. کار به جایی رسید که نیما تحت تاثیر حرفهای آنها حاضر نشد با من به خانه بیاید.
باور کنید یک ماه است در برزخ بزرگی بسر می برم. نمیدانم چه کنم؟ آیا با توجه به تصوراتی که قبل از تصادف داشتم، آیا در این حادثه نقش داشتم؟ آیا من سیمین را به مرگ سپردم؟ سرگردانم، نمیتوانم تصمیم بگیرم.
هوشنگ – تورنتو

1476-15