1430-85

من همیشه فکر می کردم، از حسادت زنان خوشم می آید، درایران که بودم، همسایه ای داشتیم، که دختری بلند قامت و زیبا بود، بمن دلبستگی پیدا کرده بود، من هم از او خوشم آمده بود، با هم یکی دو بار به رستوران رفتیم، ولی احساس می کردم از اینکه من از دیگر دخترها و زنها تعریف میکنم، هیچ حساسیت وحسادتی نشان نمی دهد، می گفت مردها حق دارند از صورت زیبا و اندام شکیل تعریف کنند، وقتی می گفتم اگر دختری مرا از دست تو در بیاورد چه می کنی؟ می گفت هیچ، با خود می گویم لابد من چیزی کم داشتم! روزی که گفتم راهی خارج هستم، گفت دوستت دارم، ولی نمی توانم جلوی خوشبختی تو را بگیرم، برو خوشبخت باش، ولی مرا از یاد نبر!  من وقتی ایران را ترک گفتم حتی بخودم زحمت ندادم به او یک تلفن بزنم، چون اصولا از دختر بی حال و بی غیرت خوشم نمی آمد.
من با خانواده به امریکا آمدم، دراورنج کانتی مقیم شدیم، با خیلی ها آشنا شدیم، در میان شان دختران خوبی بودند، ولی من خیلی زود فهمیدم، که بیشترشان دوست پسر و یا نامزد دارند، با یکی دو دختر هم دوست شدم، که ایرادهایی داشتند یکی از آنها بدنش همیشه بوی عرق می داد، دهانش خوش بو نبود، دندان هایش همیشه زرد و درشت بود. دیگری نمی گذاشت او را ببوسم، می گفت بوسه و روابط شب عروسی، من می گفتم به مسئله رابطه کاری ندارم، ولی حداقل من باید تو را ببوسم! می گفت من تا شب عروسی باید از هر جهت باکره بمانم، سومین دختر، خیلی بی پروا بود، براحتی به رختخواب می آمد، می گفت دلم میخواهد قبل از ازدواج بچه دار بشوم، می گفت می ترسم زن مرد خوش قیافه ای نشوم و آنوقت غصه بخورم که چرا از یک مرد خوش چهره بچه دار نشدم! همین شخصیت ها مرا تا حد زیادی محتاط کرده بود، البته همانطور که توضیح دادم دور و برم دختران خوشگل و ایده ال زیاد بودند، ولی همه صاحب داشتند یک شب که به عروسی دوستی رفته بودم، با تامیلا آشنا شدم، که خیلی خوش سر و زبان و مهربان، در ضمن خیلی محتاط و کنجکاو بود، به هر کس جواب سلام نمی داد، من بهر طریقی بود با او سر صحبت را باز کردم، فهمیدم دو بار نامزد کرده، ولی بدلایل مختلف از آن ها دل بریده است من شماره تلفن دادم، تا دو سه روزی خبری نشد، تا بالاخره زنگ زد و گفت ببخشید دیر زنگ  زدم، داشتم راجع به تو در فیس بوک تحقیق می کردم، دیدم مرد سر براهی هستی، گفتم یعنی در کنکور شما قبول شدم؟ گفت بله، حالا باید به ساختن یک رابطه سالم بپردازیم، که عاقبت خوبی داشته باشد! خنده ام گرفت، ولی  همان جلسه دوم فهمیدم، تامیلا بسیار حسود است چون هر بار که من با دختر، زنی حرف میزدم، جلو می آمد و مرا به بهانه ای با خود می برد، کم کم گفت من خوشم نمی آید تو با دیگران قاطی بشوی، من که همیشه آرزو داشتم چنین دوست دختری داشته باشم من گاه برای برانگیختن حسادت «تامی» به بهانه ای با دختری حرف میزدم، گاه با آنها شوخی می کردم. یا از اندام شان تعریف می کردم،  که بهرصورت سبب خشم و اعتراض تامی می شد، می گفت چرا می خواهی خواب مرا بگیری؟ چرا هیز بازی در میآوری؟ من که لذت می بردم، دست بردار نبودم، تا یک شب تامی به گریه افتاد، دلم سوخت، دیگر سعی کردم مراقب اینگونه رفتار وکردارها باشم. من عاشق تامی شده بودم وسرانجام هم با او ازدواج کردم، ضمن اینکه حسادت های اوادامه داشت، من هم بدم نمی آمد و اگر مدتی بدلیلی از خود عکس العملی نشان نمیداد، من به نوعی موجبات آنرا فراهم می ساختم، او را تحریک می کردم واز این حرکات او خوشم می آمد. در چهارمین ماه ازدواج مان، تامی کوشید جلوی رفت وآمد مرا به خانه پدر ومادرم بگیرد، می گفت تو باید همه عشق ات را بمن بدهی، من بخاطر او، آپارتمانی دورتر از آن محله گرفتم و تقریبا هفته ای یکبار به دیدن آنها میرفتم.
ما با بیش از 30 زوج رفت و آمد داشتیم، ولی بعد از حدود یکسال من متوجه شدم بمرور از تعداد دوستان کم میشود و یکروز در یک فروشگاه یکی از آنها را دیدم وپرسیدم کجا هستید؟  گفت راستش تامی همه ما را از دور وبر تو پرانده، به خانم ها می گوید به شوهرم نظر دارید!
من شب گریبان تامی را گرفتم و گفتم چرا دوستان و آشنایان را از دورمان کنار میزنی؟ گفت بعضی از اینها دوست نیستند، آنها بمن و تو نظر دارند، بهتر است دور دوستی با آنها را خط بکشیم، گفتم یعنی حداقل 20 زوج آشنا و صمیمی آدم های هرزه و دور از اخلاقی هستند؟ گفت من بی جهت این تصمیم را نگرفتم، بیا دوستان تازه پیدا کنیم، گفتم تو برو پیدا کن، گفت من قول می دهم در مدت یک ماه جای خالی همه آنها را پر کنم. تامی راست گفته بود بعبد از چند هفته حداقل با 10 زوج تازه آشنا شدیم، که البته زنان شان زشت و بدقواره بودند، ولی بقول تامی همه شان تحصیلکرده و با شخصیت بودند. من خوب می فهمیدم که تامی از روی حسادت زوج هایی را انتخاب می کند، که زن هایشان چهره دلپذیر واندام مناسبی نداشته باشند و باعنوان اینکه حسود است و عاشق من، آنرا پذیرفتم.
حلقه محاصره تامی کم کم تنگ تر شد، تا آنجا که بیشتر دوستان ما را گروهی زن ومرد بد قواره، خیلی چاق و در سنین بالا تشکیل می دادند، من حتی به خواسته تامی با برادرانم که زنان جوان و زیبایی داشتند هم رابطه و رفت وآمد نداشتم کمی احساس خفقان کردم، ولی هنوز قضیه را جدی نمی گرفتم، تا یک شب که به تماشای یک سریال تلویزیونی مشغول بودم، تامی کانال را عوض کرد و یک سریال دیگر را پخش کرد، من اعتراض کردم، گفت یک مشت زن بدکاره دراین سریال بازی می کنند! دو شب بعد در مراسم بیست و پنجمین ازدواج یک دوست قدیمی ام رفتیم، با وجود بهانه های جورواجور تامی، من او را با خود بردم، در تمام مدت تامی دور و بر من بود، هر خانمی به من نزدیک می شد، او بلافاصله به بهانه ای مرا  دور میکرد و می گفت همه این خانمها بدکاره هستند، بهتر است با آنها حرف نزنی، من ناراحت شدم. گفتم بیشتر اینها همسر دوستان من هستند از خانواده های خوبی هستند، بعضی ها را من سالهاست می شناسم و زنان نجیبی هستند، ولی تامی مرتب تکرار می کرد جای ما در چنین مهمانی ها و جشن هائی نیست، اینها همه برای تور زدن یکدیگر آمده اند همه یک مشت فاسد و زندگی برانداز هستند.
به تامی فهماندم که رفتار او عادی نیست، باید به یک روانشناس مراجعه کنیم، ولی او زیر بار نمی رفت، تا کم کم احساس کردم به بهانه خرابی اتومبیل اش، با اتومبیل من روزها مرا از کار بر می دارد و به خانه می آورد و درها را می بندد و همه نوع پذیرایی ازمن می کند، ولی در واقع مرا حبس کرده و میگوید به آدم های بیرون اطمینان ندارم، بگذار در خود غرق باشیم.
من مانده ام چکنم، تامی را یکبار نزد یک روانشناس بردم، ولی بی نتیجه بود، واقعا گیج  شده ام، او را دوست دارم، می دانم عاشق من است ولی هیچگاه نتیجه حسادت را تا این درجه نمی دانستم، واقعا چه باید بکنم؟
بهروز- جنوب کالیفرنیا

1430-89