1477-19

در یک خانواده 11 نفره به دنیا آمدم، پدر و مادر و مادربزرگ و 4 خواهر و 3 برادر داشتم، در حومه کرج زندگی می کردیم من در کودکی و نوجوانی چهره زیبایی نداشتم، ولی تا دلتان بخواهد خواهرانم زیبا و سکسی و برادرانم خوش تیپ بودند، بطوریکه گاه خاله نیره ام به شوخی می گفت من فکر می کنم زهره ثمره یک عشق ممنوع باشد، اینکه خواهرم یکبار خطا کرده است! از حرف او همه می خندیدند، ولی من در دل می گریستم. وقتی من 17 ساله بودم، از خواهر 14 و 16 ساله تا دو خواهر 19 و 21 ساله ام، همه دوست پسر، عاشق و خواستگار داشتند، تنها کسی که هیچگاه مورد توجه نبود و هیچ پسری نیم نگاهی هم به او نمی انداخت، من بودم. من سالهای تلخی را پشت سر گذاشتم، تا با یک دختر بنام ساناز آشنا شدم، که دست هایی کوتاه و اندامی ناقص داشت، ولی همیشه دور و برش پر از پسر بود، بهرطریقی بود با ساناز صمیمی شدم و از این محبوبیت را پرسیدم. ساناز گفت شاید کمتر دختری بداند، که جذب مردان در میان اندام و چهره نیست، شما زنانی را می بینید که هیچ جاذبه ای ندارند، ولی خوش تیپ ترین شوهر دنیا را دارند، که چون پروانه دورشان می چرخند، راز جذب مردان در شیوه سخن گفتن، شناخت موقعیت ها، نقطه ضعف ها، حساسیت هاست. من با توجه به شناخت مردها، اینکه بعضی مردها همیشه خودکم بین، بدون اعتماد به نفس هستند، خیلی مردها بدلیل مادر، یا خواهر ، یا فضای خانواده و اطرافیان، مرتب توسری خورده، کوچک شده اند. خیلی مردها محبت مادر ندیده اند، خیلی مردها بلد نیستند حرف بزنند، از جمع، از حضور در میان زنها و مردها واهمه دارند.
خیلی مردها بدلیل یک شکست عشقی، یا شکست و ناکامی در رابطه با زنها، یا حتی ناتوانی جنسی، احساس تنهایی و بیکسی و عدم اعتماد می کنند من این مردها را شناسایی می کنم، با محبت، مهر، سخنان زیبا، تعریف، دادن اعتماد به نفس، جرأت و شهامت ، جذب شان می کنم. خیلی ها چون برده بدنبال من می آیند، این مردها یادشان می رود من چه شکل و شمایل ظاهری دارم، آنها شیفته کلام من، روح و روان و حرفها و تأثیرات من میشوند، بعضی ها چنان عاشق من میشوند، که حتی دست به خودکشی می زنند.
من دوستی ام با ساناز را ادامه دادم، و از نزدیک دیدم که بسیاری از پسرها و مردها، در برخورد با او، انگار با ملکه زیبایی روبرو شده اند. من بمرور آموختم که چگونه از خود یک چنین شخصیتی بسازم و در طی 2 سال بکلی قالب عوض کردم. در پشت پرده، حداقل 4 دوست پسر داشتم. شاید بجز یکی، با بقیه رابطه ای نداشتم، ولی از اینکه می دیدم چون سایه بدنبال من می آیند لذت می بردم.

1477-17

من کم کم شروع به انتقام گیری کردم، اول بسراغ دوست پسرها، حتی نامزد و شوهر خواهرانم رفتم. چنان بعضی ها را اسیر خود کردم، که می توانستم با یک اشاره، آنها را از خواهرانم جدا کنم، یکی از خواهرهایم ماجرای قرزدن شوهرش را فهمید، همه را خبر کرد، کمتر کسی باور می کرد ولی بهرحال خواهر دیگرم راز مرا فهمید، تا آنجا که مچم در برابر اطرافیان باز شد و من ناچار شدم از خانواده جدا شده و با یک اجازه نامه از پدرم گذرنامه بگیرم و ایران را ترک کنم. خودم را به ترکیه رساندم و بدنبال یافتن یک شوهر پولدار رفتم، خیلی طول نکشید، چون دختر خاله ام مهرانه با شوهرش از لندن آمده بود و من در مدت 5 روز شوهرش را مات کردم، تا آنجا که مهرانه را طلاق داده و حاضر به ازدواج با من شد.
من می دانستم که آوازه اقدامات من همه جا پیچیده، خیلی از دوستانم مرا پیدا می کردند و از رازم می پرسیدند، بعضی ها می گفتند شنیدیم تو جادو می کنی، تو با طلسم مخصوص مردها را عاشق خود می کنی، هرچه بود ، من بهرحال با یک شوهر پولدار، با بابک که در لندن 3 رستوران داشت به انگلیس رفتم و در یک زندگی مرفه، پاهایم را دراز کردم، در همان حال با مراجعه به جراحان معروف، بینی و چانه ام را عمل کردم، همه پستی و بلندی های اضافی بدنم را خارج نمودم و مبدل به یک مدل خوش اندام شدم، یک آرایشگر میکاپ آرتیست معروف، بکلی چهره مرا هم تغییر داد، بطوریکه هیچ دوست و آشنا و فامیلی با دیدن من، بجرأت مرا نمی شناخت. من از این وضع لذت می بردم.
بابک شوهرم در کارش بسیار موفق شده بود، هر روز بیشتر پولدار می شد، آنرا به حساب پاهای طلایی من گذاشته بود، به همه می گفت رویا خوش قدم و خوش شگون است، برای من خوش شانسی و ثروت آورده است، من حتی نمی خواهم پولهایم را بشمارم.
من هرچه کردم صاحب فرزند نشدم، این مسئله آزارم می داد، گرچه بابک از اولین همسرش دو دختر داشت که گاه به ما سر می زدند. دورا دور شنیدم که مهرانه در ایران دوباره ازدواج کرده، ولی مرا بعنوان مسبب اصلی طلاق اش معرفی کرده است. شاید باورتان نشود، ولی خیلی از مردهای کنجکاو بدنبال شناسایی من بودند، تا بدانند در وجود من چه رازی است که اینگونه ماهرانه مردها را شکار می کنم؟
بعد از 28 سال زندگی مشترک با بابک، یکروز شوهرم را بر اثر یک تصادف از دست دادم، و همه ثروت کلان او بمن رسید، ثروتی که حتی قدرت جمع آوری آن را نداشتم. دو سه کارمند متخصص را استخدام کردم تا به همه امور برسند و آنها هم بدلیل حقوق بالا و اینکه هرکدام حسابرس و جاسوس دیگری هم بود، در کارشان اعجاز می کردند و همه ساله بر ثروت و موفقیت کمپانی ها و درآمد آنها می افزودند.
یکروز…!در آینه خود را نگاه کردم، براستی چهره ام شکسته بود، بظاهر موفق ترین زن بودم، ولی حتی یک دوست نداشتم. اصولا با هرکس دوست می شدم، احساس می کردم برای پول و ثروت من آمده، برایم نقشه می کشند،ولی چهره واقعی یک دوست را ندارند. از آشنایان و اطرافیان هم فقط از من توقع داشتند، چیزی می خواستند.
یک شب از پله های خانه سقوط کرده، بیهوش شدم، اگر پستچی از پشت پنجره مرا ندیده بود، شاید دیگر چشم باز نمی کردم. پستچی، پلیس را خبر کرد. مرا به بیمارستان بردند، من در آن مدت انگار از یک تونل گذر کردم، همه آنهایی که به نوعی اذیت کرده بودم می دیدم که بر سرم فریاد می زنند و چنگ و دندان بمن نشان می دهند، وقتی بهوش آمدم، یک تصمیم عجیب گرفتم. اینکه همه ثروت خود را میان همه آنها که به نوعی مورد ستم من بودند تقسیم کنم. باور کنید درمانده ام که چگونه این کار را بکنم، آیا واقعیت را به آنها بگویم؟ آیا بدون ابراز سخنی، مبلغ قابل توجهی برایشان حواله کنم؟ اجازه بدهم یک وکیل خانواده با آنها حرف بزند؟ به سراغ شان بروم و از یکایک شان طلب بخشش کنم. به آنها هدیه بدهم؟ واقعا چکنم؟ چون من این ثروت کلان را نمی خواهم، در ضمن نمی خواهم همه را به دولت و یا بنیادهای خیریه ببخشم، احساس می کنم اگر روزی بمیرم، بار سنگینی بر دوش دارم، که قبل از رفتن باید این بار را سبک کنم.
رویا – لندن

1477-18