1479-10

من 4سال ونیمه بودم، که پدرم ناگهان به سرش زد و گفت می خواهد به خارج برود، وتنها هم برود، تا ببیند آیا امکان زندگی همه مان در خارج وجود دارد یا نه! مادرم مخالف بود، پدر بزرگم می گفت یا همه با هم بروید، یا تنهایی صلاح نیست، پدرم تصمیم خود را گرفته بود، یک بوتیک و یک کافی شاپ داشت فروخت و از طریق عموی بزرگم، پولها را به امریکا انتقال داد و یکروز غروب همه ما را بیک رستوران گران برد، کلی سخنرانی کرد و گفت من صلاح می بینم تنها بروم چون نمیخواهم دردسرهای میان راه را شما بکشید. من درها را باز می کنم و بعد همه شما را می برم خارج.
پدرم به اندازه کافی در بانک پول برای مادرم گذاشت و گفت خسیس بازی در نیاور، حسابی خرج کن، قول میدهم قبل از پایان پولها همه در راه باشید. من چون خیلی پدرم را دوست داشتم، از او جدا نمی شدم، ولی بهرصورت پدرم راهی شد، ما تا یک سال همه غصه دار بودیم، گرچه پدر مرتب زنگ می زد و گزارش سفر می داد، ولی شرایط روحی همه، حتی من 4 سال و نیمه هم خوب نبود. مادرم برای اینکه سر خود را گرم کند، بدنبال خیاطی رفت، تقریبا همه روز وگاه شب ها تا دیرهنگام با دو تا چرخ خیاطی مشغول بود، من و خواهرم رعنا هم کارمان تماشای تلویزیون و خوردن همه نوع غذا و شیرینی بود، بطوری که هر دو چاق شدیم، پدر بزرگم ناراحت شد، هر روز ما را برای دویدن بیرون می برد، مجبورمان میکرد که غذای سبک وسبزیجات بخوریم، تا کم کم روی فرم آمدیم. سه سال گذشت، از پدر خبری نبود، مرتب وعده می داد، گاه یک بسته سوقات برایمان پست می کرد، که کم کم آن بسته ها ما را نه تنها خوشحال نمی کرد بلکه با خود می گفتیم پدر دیگر باز نمی گردد. مادر تلفنی با او جر وبحث می کرد و سرانجام یک شب سر پدرم فریاد زد که من یک زن جوان تنها هستم من نیازهایی دارم، من محتاج عشق و نوازش هستم، بعد هم گفت اگر تا نوروز امسال تکلیف ما را روشن نکنی، من طلاق غیابی می گیرم.
حرف طلاق من و خواهرم را به شدت ناراحت کرد، با مادر بزرگ حرف زدیم، گفت اینها فقط تهدید است، مادرت می خواهد پدرت را باز گرداند و یا به او بپیوندد، حق هم دارد. متاسفانه بعد از 8 ماه مادرم با کمک دایی ها بدنبال طلاق رفت، خوشبختانه ما خانه بزرگی داشتیم، فقط هزینه خورد و خوراک و مدرسه و لباس و غیره بود که مادرم همه را از طریق خیاطی بدست می آورد و نیازی به آن پس انداز بانکی هم نبود. من و رعنا قد می کشیدیم، از سویی در خانه صحبت از ازدواج دوباره مادر بود، چون 3سال از طلاق اش میگذشت، یکی از مردان فامیل، که مورد احترام همه بود، خواستگار مادرم بود، مادرم هم بالاخره رضایت داد و آن وصلت صورت گرفت.
«احمد» مرد خوبی بود، پیشنهاد داد خانه را اجاره بدهیم و پولش را برای آینده ما پس انداز کنند. مادرم قبول کرد و ما به خانه بزرگ احمد در حومه کرج که متصل بیک باغ بود رفتیم و زندگی تازه مان، با مدرسه تازه و دوستان تازه آغاز شد، من و رعنا همه جا پشت هم بودیم، هر دو مراقب مادر هم بودیم، که در زندگی تازه احساس راحتی خیال بکند. احمد درست زمانی که من دبیرستان را تمام کردم حرف از سفر به خارج زد، چون تقریبا همه برادران و خواهرانش در خارج بودند، مادرم که خاطره خوبی از سفر خارج پدرم نداشت، همه اصرارش این بود که همه باهم برویم و چنین هم شد، یکروز بارانی، تهران را ترک گفته و به سوی امریکا پرواز کردیم، کاری ندارم، که 3ماه در راه معطل بودیم، ولی بهرحال به تگزاس آمدیم و در دالاس ساکن شدیم، برادران احمد که حالا مثل عموهای ما بودند، برخورد بسیار قشنگی با ما داشتند، تا یک ماه درخانه آنها مهمان بودیم، تا ابتدا احمد کار شروع کرد، بعد هم مادر با یکی از خانم ها در یک بوتیک مشغول شد. من و رعنا به کالج رفتیم، راستش من اصلا حوصله و توان ادامه تحصیل در دانشگاه را نداشتم، ولی رعنا بدنبال رشته پزشکی رفت و خیلی زود هم در یک دانشگاه معتبر به تحصیل ادامه داد، من هم در یک کمپانی امریکایی بکار پرداختم و چون بسیار سختکوش بودم، شغل حساس تری گرفتم و بعد از 2 سال، بعنوان مسئول بازرسی کمپانی، مرتب میان ایالات و شعبات کمپانی در رفت و آمد بودم. حدود یکسال پیش در لوس آنجلس، با مایکل یکی از مسئولان بسیار جوان کمپانی، برخورد کردم، که قیافه دلنشین و مهربانی داشت. من بدلیل برخی اقدامات عجولانه اش او را کلی سرزنش کردم، ولی دلم نیامد علیه او گزارشی بدهم، این اقدام من او را تحت تاثیر قرار داد و کلی از من تشکر نمود، ولی کمپانی او را به سیاتل منتقل نمود و من بکلی از او دور افتادم، بعد از دو ماه شروع به فرستادن پیام هایی روی فیس بوک و ایمیل کرد، حرفهایش جنبه عاطفی داشت ولی من چون را کوچکتر از خودم دیدم، قضیه را جدی نگرفتم و یکبار هم خیلی مودبانه به او فهماندم، اهل دوستی و رابطه نیستم، که خیلی ناراحت شد و دو ماهی با من تماس نگرفت، تا به بهانه تولدم دوباره با من ارتباط برقرار کرد. من هم این بار مهربانتر جوابش را دادم و کلی با او در مورد مسائل مختلف گپ زدیم.

1479-11

حدود یکماه و نیم بخاطر عمل جراحی مادرم، من از مایکل بی خبر ماندم، وقتی از او عذرخواهی کردم گفت من چه بخواهم و چه نخواهم، او عاشق من شده و دلش میخواهد به دیدارم بیاید. من به او گفتم صلاح نمی بینم، من هنوز تورا نمی شناسم، از اینها گذشته ما دو فرهنگ جدا و مذهبی جدا داریم، گفت اشتباه می کنی، من پدرم ایرانی است و مادرم امریکایی، من اصولا مذهبی جز خدا پرستی ندارم. با وجود این گفتم بمن وقت بده، در اصل می خواستم با مادرم مشورت کنم، که این فرصت پیش آمد، مادرم با هر نوع رابطه خصوصا جدی در حد ازدواج با مردی کوچکتر از خودم مخالف بود. راستش مایکل از من 6 سال کوچکتر بود، ظاهرا بچشم نمی آمد ولی واقعیت را نباید انکار می کردم، نمیدانم شاید خیلی ها به سن و سال اهمیت نمی دهند، ولی من در خانواده ای بزرگ شدم، که اصولا مردها بزرگتر از همسران شان بودند.
من در بازگشت به لس آنجلس، ناگهان یک شب با مایکل روبرو شدم. با دیدن من بدون مقدمه جلو آمده و مرا بوسید، من هاج و واج نگاهش کردم، فهمید که من ناراحت شدم، گفت دست خودم نبود، گفتم من از آغاز گفتم اهل این رابطه آزاد و بدون هدف نیستم. گفت من هر لحظه تو اراده کنی، آماده ازدواج هستم. گفتم ولی من آمادگی ندارم.
با مایکل به یک رستوران رفتیم. کلی سفارش غذا دادیم، مایکل کردیت کارت خود را به ویترس داد تا پول غذا را بپردازد، بعد به توالت رفت من در غیبت او، کردیت کارت را چک کردم تا نام فامیل او را بدانم، ولی نام فامیل اش رابینسون بود، تعجب کردم، گرچه شنیده بودم خیلی از ایرانیان به دلایل مختلف وقتی سیتی زن میشوند، نام و فامیل خود را عوض میکنند.
همان شب مایکل مرا به سالگرد ازدواج پدر ومادرش در لس آنجلس دعوت کرد، بعد هم گفت مادرش بشدت علاقمند دیدار من است من آن شب با یک هدیه بدیدار خانواده مایکل رفتم، وقتی زنگ زدم، مردی در را باز کرد که مرا تکان داد، پدرم را روبروی خود دیدم بعد از آن همه سال صورتش را بیاد آوردم و تعجب کرد، من گفتم شما فریدون خان هستید؟ گفت بله! من همانجا عقب عقب برگشتم، خودم را درون اتومبیل انداختم و به سرعت از آنجا دور شدم، آن شب مایکل دهها بار زنگ زد، من فردا همه چیز را برایش توضیح دادم، خیلی ناراحت شد. گفت دیگر با پدرش حرف نخواهد زد، بعد هم گفت بعنوان خواهر و برادر می توانیم همدیگر را ببینیم، ولی راستش من از ادامه این رابطه می ترسم، از روبرو شدن با پدرم، از فاش کردن این راز برای مادرم. از اینکه دیگر نمی خواهم با مایکل روبرو شوم ولی مایکل شب و روز تلفن می زند و من مانده ام چکنم؟ چه تصمیمی بگیرم؟ چگونه با مایکل واین حادثه برخورد کنم؟
بهاره – لس آنجلس

1479-12