1480-10

در اصفهان پدرم نفوذ زیادی داشت، خیلی ها او را با احترام می شناختند و همین سبب شده بود، که من وخواهرانم زندانی خانه باشیم! خیلی بندرت بیرون می رفتیم، بجز مدرسه بعد هم گاه خانه پدر بزرگ و مادر بزرگ ها، ما حق نداشتیم پا از خانه بیرون بگذاریم.
از سویی بعد از دبیرستان، سیل خواستگاران قد و نیمقد به سوی خانه ما سرازیر بود.من و 3 خواهرم دست به دعا داشتیم که پدرم کسی را که مورد پسند ما نیست، انتخاب نکند، در میان فامیل دو سه جوان خوب و خوش چهره بودند، که می توانستند برای ما شوهران خوبی باشند، ولی پدرم آنها را قابل نمی دانست. همین ما را دچار دلهره کرده بود چون پای آینده و خوشبختی ما در میان بود.
بعد از یکسال ونیم، که همه از دبیرستان بیرون آمدیم، پدر برای هر کدام کاندیدایی را معرفی کرد، ظاهرا می گفت نظر شما مهم است، ولی در اصل چنین نبود چون پدر آنها را برگزیده بود، مادرم نیز هیچگاه نظری نداشت در هرحال ما با مردانی ازدواج کردیم که ابدا دلخواه ما نبودند، ولی زندگی هایمان را شروع کردیم، سعی داشتیم به توصیه مادر عمل کنیم که می گفت بمرور به شوهران خود عادت می کنید، خیلی ها بعد از ازدواج عاشق هم میشوند!
من از همان روز و ماه اول فهمیدم، که وحید وصله تن من نیست، چون مرد بسیار بیحال و بی تفاوتی بود، او حتی در روابط زناشویی هم بی حال بود و گاه می گفت زن وشوهر باید ماهی یکبار به سراغ هم بروند مگر اینکه یکی از طرفین هار باشد!
من همه سعی ام این بود که بچه دار نشوم، بدون اطلاع، قرص ضد بارداری می خوردم، او و مادرش فکر می کردند من عقیم هستم، کار به یک دکتر زنان کشید، خانمی بسیار فهمیده که وقتی من واقعیت را برایش گفتم، به مادرشوهرم گفت عروس ات هیچگاه بچه دار نمی شود، همین بهانه طلاق شد و من به خانه پدر برگشتم و پدرم دیگر دست از سر من برداشت ولی من در اندیشه فرار از ایران بودم، یادم هست برای یک سفر تفریحی دو هفته ای به ترکیه رفته بودیم. در آنجا در یک هتل، فرید یک مرد حدود 48 ساله سیتی زن امریکا، به مادرم گفت اگر دخترتان نامزد و شوهری ندارد، من علاقمند به وصلت با او هستم، مادرم پرسید چطور به این سرعت؟ فرید گفت در مدت 5 روز گذشته من همه دخترها و زنهای اطراف را زیر نظر داشتم تنها دختر شما کامل و ایده ال بود. مادرم گفت باید با پدرش حرف بزنی، فرید گفت تلفن ایشان را بدهید، به پدرم می گویم با ایشان حرف بزند. من از هوشیاری فرید خوشم آمد، جالب اینکه 48 ساعت بعد، پدرم زنگ زد وگفت اگر فرید را پسندیده اید، من حرفی ندارم، چون خانواده محترمی دارد، من پدرش را دورادور می شناسم.
این چنین من زن فرید شدم و با او به تگزاس آمدم. فرید برایم گفته بود، در یک منطقه ییلاقی زندگی می کند، چون عاشق طبیعت و زندگی روستائی است، من تجسم قشنگی از زندگی فرید داشتم تا وارد آن شدم.

1480-11

فرید در یک شهرک دوراز شهرهای بزرگ، در کار تولید گوشت و تخم مرغ بود، من با دو سه همسایه روبرو بودم، که همه شان فرید را چون فرزند خود می دانستند واز ازدواج او خیلی هیجان زده بودند. شب و روز دور و بر من بودند، از من پذیرایی می کردند و کم کم مرا هم بکار کشیدند، به کار دام داری و نقل و انتقال گوشت و مرغ و تخم مرغ.
در ماه های اول خوشحال بودم، ولی کم کم بخود آمدم، چون من به امریکا آمده بودم، ولی انگار در یکی از دهات اصفهان زندگی می کردم. من حتی ماهی یکبار هم شهر را نمی دیدم، من جوان بودم، من زندگی مدرن و پرهیجان را دوست داشتم، ولی فرید اهل این حرفها نبود اگر او را آزاد می گذاشتی، سالی یکبار هم به شهر نمی رفت، چون تمام خریدها و مایحتاج زندگیش را هم کارگران تهیه می کردند.
من به فرید گفتم از زندگی در این شرایط خوشحال نیستم، من دلم میخواهد در شهر زندگی کنم، فرید می گفت برای تو قبلا همه چیز را توضیح دادم، چون من به زندگی شهری اعتقادی ندارم، به آدمهای شهری هم اطمینان ندارم، در شهر مردم در فساد غرق هستند انگام قوم لوط همه جا را گرفته است. اطراف من دو سه دوست پیدا کردم، که به بهانه های مختلف با آنها به شهر میرفتم، یکبار هم به یک دیسکو رفتیم و رقصیدیم، هفته بعد که فرید عکس ما را دید به خشم آمد و گفت میلیونها دختر در ایران آرزوی چنین زندگی مرفه ای را دارند و تو حالا برای من ناز می کنی؟ می خواهم طلاقت بدهم و روانه به ایران ات کنم؟ این جملات خیلی به من برخورد، تا دو روز گریه می کردم فرید می کوشید تا مرا آرام کند، ولی دل من شکسته بود. درست همان روزها حامله شدم، همین فرید را به هیجان آورد، من هم سرم گرم حاملگی و بعد هم تولد دخترم شدم. تا بخود آمدم، پدر و مادرم به دیدار ما آمدند، پدرم از این شرایط خوشحال بود، می گفت بی جهت بدنبال زندگی شهری نرو، قدر فرید را بدان، بچه هایتان در چنین محیطی سالم بزرگ میشوند. با بازگشت پدر ومادر، من دوباره دچار بی حوصلگی شدم، کار به افسردگی کشید، در مراجعه به یک روانشناس، او نظر داد که ما باید زندگی شهری را هم داشته باشیم. باید در هفته دو سه روزی در فروشگاه ها، رستوران ها و مراکز تفریحی رفت و آمد کنیم، حتی فرید برای رضایت من، آپارتمانی در شهر اجاره کرد و بمن گفت هر وقت دلت خواست برو شهر، خرید کن، رستوران برو، وحتی شب را بمان، بعد برگرد، من هم چنین کردم، احساس خوبی داشتم، دوستان تازه ای پیدا کردم، چون امکان مالی و خرج کردن داشتم خیلی ها دور وبرم بودند.
بعد از مدتی احساس کردم فرید کمی پژمرده شده، دلم سوخت، آپارتمان را پس دادم و به خانه بازگشتم دیدم که فرید جان دوباره گرفت، ولی حقیقت را بخواهید من سرگردان مانده ام، من این زندگی را دوست ندارم، من عاشق شهر و شلوغی های آن هستم، من دلم دوستان تازه میخواهد، سینما، رستوران، فروشگاه و خرید و تفریح می خواهد، ولی فرید عاشق زندگی روستائی است، عاشق من است. من واقعا چه باید بکنم؟ چگونه آینده ام را بسازم؟ با فرید چکنم؟
ملیحه -از تگزاس

1480-12