1481-56

من در فرانکفورت یک نمایشگاه نقاشی گذاشته بودم، در میان بازدیدکنندگان، فرزانه هم بود، یک خانم حدود 30 ساله با چشم و ابروی قشنگ و صدای دلنشین، که مرتب تابلوها را تماشا می کرد واحسنت می گفت!
من کنجکاو شدم و جلو رفتم و پرسیدم شما نقاش هستید؟ گفت نه، ولی عاشق نقاشی هستم، از کارهای شما خیلی خوشم آمده، اگر قیمت هایش زیاد بالا نباشد، یکی از تابلوها را می خرم، پرسیدم کدامیک را؟ گفت تابلوی اون بره تنها در بیابان را… فهمیدم خیلی آدم پراحساسی است. گفتم تا چه زمانی اینجا می مانید؟ گفت تا بعد از ظهر هستم، گفتم با شما کار دارم، صبر کنید من سرم گرم مردم بود، حدود 11 تابلویم را فروختم و با وجود سه چهار مشتری، تابلوی بره را نفروختم و ساعت 7 شب به سراغ فرزانه رفتم و پرسیدم چقدر بودجه برای این تابلو دارید؟ نگاهم کرد و گفت اگر نقد بفروشید 200مارک ولی اگر قسطی بفروشید 600 مارک! خنده ام گرفت و تابلو را از روی دیوار برداشتم و به دستش دادم و گفتم مبارک شما باشد، من پولی نمی خواهم، گفت چرا؟ گفتم من سالها بود هیچ علاقمند به نقاشی را به صداقت تو ندیده بودم.
فرزانه هیجان زده تابلو را بغل کرد و گفت نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم، گفتم بمن زنگ بزن، تا یک ماه دیگر یک نمایشگاه دیگر دارم گفت حتما می آیم، خداحافظی کرد و رفت.
دو روز بعد تلفن کرد و مرا به جشن تولدش دعوت کرد، من هم با خوشحالی پذیرفتم و وقتی وارد آپارتمان اش شدم، با کلی دختر وزن روبرو شدم، شب خوبی بود. کلی من با فرزانه رقصیدم، وقت خداحافظی صورتش را بوسیدم، گفت این بوسه های احترام آمیز را دوست دارم و از فردا رفت وآمدهای ما آغاز شد و در مدت 6 هفته، هر دو بهم علاقمند شده بودیم، تقریبا هرشب در آپارتمان من شام می خوردیم، یا من غذا می پختم و یا فرزانه با دست پخت خوبش، مرا مست می کرد، هر دو دلمان می خواست برای آینده تصمیم بگیریم، چون من با ساختن مجسمه هایی از شیشه و بلور، سرامیک و فلز وتابلوهایی به سبک جدید، درآمدم مرتب بالا میرفت و کلی مشتری داشتم. در سالگرد آشنایی مان، با هم ازدواج کردیم، فرزانه در یک بیمارستان پرستار بود، البته من دلم می خواست او با من کار کند ولی می گفت درآمدش خوب است. من گاه برای مجسمه هایم مدل انتخاب می کردم، فرزانه حساسیت نشان داد و گفت به شدت ناراحت میشود. من پذیرفتم که از مدلهای مصنوعی استفاده کنم، ولی فرزانه شک داشت و می گفت از کجا بدانم از روی مدل زنده مجسمه یا تابلو خلق نکردی؟ من از این حساسیت ها خوشم نمی آمد، ولی بدلیل عشقی که به فرزانه داشتم، صدایم در نمی آمد و رعایت او را می کردم وقتی فرزانه خبرداد حامله است، من خواستم نه تنها دست از کارش بکشد، بلکه یاور من باشد، او هم پذیرفت و تقریبا ما بیشتر وقت مان را در آتلیه و در گالریهای مختلف می گذراندیم. تا پسرمان بدنیا آمد و فرزانه ناچار شد بیشتر برای او وقت بگذارد و من هم سخت سرم گرم بود. همان روزها یکی از مقامات بالای سیاسی اجتماعی، از من خواست از دوست دخترش یک مجسمه عریان خلق کنم، برای من موقعیت خوبی بود، ولی فرزانه عکس العمل نشان داد، از او خواستم در تمام مراحل کنار من باشد، با وجود اینکه آن خانم راحت نبود، ولی من درتمام مراحل فرزانه را با خود می بردم شب از من می پرسید که از دیدن اندام شکیل و سکسی آن خانم تحریک نشدی؟ من توضیح می دادم که وقتی من تو را دوست دارم، عاشق توهستم، امکان ندارد نسبت به هیچکس احساسی داشته باشم، می گفت همه مردها برای این زن می میرند، ولی تو به دروغ می گویی هیچ حسی نداری؟ سعی داشتم او را قانع کنم. تا زندگی زناشویی مان حفظ شود. خوشبختانه آن مجسمه تمام شد و همه چیز به خیر گذشت ولی درست 2 ماه بعد به توصیه همان شخصیت معروف، 5 زن دیگر به سراغ من آمدند و در ازای دستمزد کلانی، خواستند مجسمه هایشان را بسازم، من بخاطر فرزانه نپذیرفتم، ولی آنها دست بردار نبودند، حتی یکبار با معاون رئیس پلیس آمدند و تقریبا بمن دستور دادند آن مجسمه ها را بسازم.
من ناچار شدم، البته ته دلم خوشحال بودم، چون بالاترین دستمزد را گرفتم و مجسمه ها نقل همه محافل بالا شد. درعوض فرزانه با من درگیر شد و بحال قهر، پسرم را برداشته به نیویورک نزد برادرش رفت، من خیلی پکر بودم، چون واقعا عاشق فرزانه بودم، دلم برای پسرم تنگ شده بود. ولی فرزانه می گفت به من تعهد بده و قسم بخور هرگز از هیچ زنی عریان مجسمه خلق نکنی. من حتی این قول را هم دادم ولی هنوز او باور نداشت.

1481-54

از سویی دور و بر من پر از دختر و زن بود. دلم نمی خواست این جدایی و دوری مرا به سوی هیچ زنی بکشد، اما فرزانه لجبازی می کرد تا به سراغش رفتم و بهر زبانی بود او را برگرداندم.
زندگی دوباره مان با تفاهم و آرامش ادامه یافت. من سعی خودم را می کردم، فرزانه هم شانه به شانه من می آمد، حتی در این مدت نشان داد که نقاش هنرمند و با ذوقی است. تابلوهایی خلق کرد، که کلی فروش رفت. ما مرتب باهم نمایشگاه میگذاشتیم و تابلوها و مجسمه هایمان با قیمت های بالایی فروش میرفت، بطوری که خانه بزرگ وقشنگی خریدیم، بالای یک تپه روبه یک پارک بود همه دوستان و فامیل که از ایران و یا نقاط دیگر به خانه ما می آمدند، حاضر نبودند خانه را ترک کنند. ما هم یک سوئیت کامل برای مهمانان آماده کرده بودیم، من و فرزانه از اینکه مادرهایمان با هم کنار آمده و در آن سوئیت زندگی پر از دوستی و تفاهمی داشتند خوشحال بودیم.
با تولد دومین پسر، من احساس خوشبختی کامل می کردم، ولی متاسفانه فرزانه هنوز حساسیت هایش را داشت در میان مجسمه ها، تابلوها بدنبال یک سر نخ می گشت و تصویر زنی را بهانه کرده و می گفت حتما در گذشته با این خانم رابطه داشتی! یا شکل این مجسمه خبر میدهد که تو دلت زن بلند قامت و خیلی لاغر می خواهد، حالا که من بدنبال دو زایمان آن اندام شکیل گذشته را ندارم، تو هم به من کششی نداری!
این وضع ادامه داشت تا من تحت تاثیر یک تابلوی قدیمی اثر یک نقاش ایتالیایی، درون یک چشمه آب، تصاویر عریان چند زن را کشیدم، که هیاهویش به مطبوعات کشید و یکی از نشریات نوشت که من قبلا حرمسرا داشته ام! این نوشته مرا به شدت عصبانی کرد، درحالیکه فرزانه را دیوانه کرد، او دوباره بحال قهر به نیویورک رفت، باز هم میان من وخودش و بچه ها فاصله انداخت.
من بعد از چند هفته با خانمی آشنا شدم، که همه ایده ال های مرا با خود داشت، اهل هنر بود، بکلی حسادت را نمی شناخت. بسیار مهربان بود حتی مرا به جشن کریسمس دعوت کرد، بی اعتنایی ها و بی توجهی ها و رفتار فرزانه مرا خسته کرده بود بطوری که به سوی آن خانم کشیده شدم، یکی دو بار هم او را بوسیدم، ولی با یادآوری صورت فرزانه و بچه ها از خودم خجالت کشیدم.
من از آن خانم فاصله گرفتم، دوباره به سراغ فرزانه رفتم. دیدم این بار حرفهای تازه ای میزند، می گوید تو بکلی دور نقاشی و مجسمه سازی را خط بکش، فقط بعنوان استاد در دانشگاه تدریس کن. می گفت حاضرم با دو شیفت کار همه هزینه های زندگی مان را تامین کنم و درعوض شبها راحت بخوابم. من درمانده ام که چکنم؟ من هم عاشق نقاشی و مجسمه سازی ام و هم عاشق فرزانه و بچه هایم. دچار سر درگمی شده ام واقعا به بن بست رسیده ام، امروز وقتی مجله جوانان را می خواندم، تصمیم گرفتم این نامه را بنویسم و برای شما ایمیل کنم و راه حل بطلبم.
منصور- فرانکفورت

1481-57