1482-61

توی هواپیما به سوی آلمان پرواز می کردیم، شوهرم بهزاد مرا در آغوش خود می فشرد و می گفت سرنوشت عجیبی انتظارمان را می کشد، ولی هرچه هست از زندگی سخت مان در ایران و سرکوفت ها و سرزنش های فامیل و خانواده بهتر است.
به بهزاد گفتم یادت باشد، ما در آلمان فقط یک خاله بزرگ مرا داریم، دیگر هیچ فامیل و آشنایی نداریم، گفت چرا می ترسی؟ هر دو کار می کنیم، حتی در رستوران ها، در کارخانه ها، بهرحال برای ما کاری پیدا میشود، گفتم چطوری اقامت بگیریم؟ گفت یک راهی پیدا می کنیم، تو آشپزخوبی هستی و من هم در کار تعمیر فرش سابقه دارم.
سرانجام حدود ساعت 12 شب، در یک اتاق کوچک و تقریبا سرد خاله جان زیر پتو بهم چسبیدیم و خود را به سرنوشت سپردیم.
خاله جان قول داده بود تا 3 ماه از ما پذیرائی کند، بعد بدلیل بازگشت شوهرش از ایران دیگر امکانی ندارد. ما هم پذیرفته بودیم من از همان روزهای اول برای خوشحال کردن خاله جان همه کار می کردم، خانه اش را از تمیزی برق انداخته بودم، انواع غذاها را برایش پخته بودم و حتی به سفارش او، چند نوع هم درون فریزر، جای دادم تا شوهرش بعدها بخورد.
بهزاد بدنبال کار بود. تا بعد از یک ماه و نیم، در یک قالی فروشی، شغل نیمه وقت پیدا کرد چون کارش خوب بود، صاحب قالی فروشی برای اقامت اش اقدام نمود و ما توانائی اجاره یک اتاق در محله ای نزدیک قالی فروشی پیدا کردیم و خوشحال بودیم که بچه نداریم، چون در آن هوای سرد بدون یک بخاری گرم، امکان بچه داری نبود.
من بمرور با همسایه ها رابطه برقرار کردم، درجمع آنها یک زوج مراکشی بودند، که عاشق غذاهای ایرانی بودند، من با دو سه غذای تعارفی، با آنها قرار گذاشتم مرتب برایشان غذا بپزم و دستمزدی بگیرم، که بمرور به تهیه غذا برای مهمانان شان منجر شد و بعد دوستان خود را معرفی کردند و من در مدت 8 ماه، تقریبا با درآمدی روبرو شدم که انتظار نداشتم، چون در خانه خودشان با مواد اولیه خودشان غذا می پختم، برایم خرجی هم نداشت ولی وقتی مشتریان زیاد شدند، ناچار شدم با اصرار یک آپارتمان اجاره کنم، که خوشبختانه پنجره هایش رو بیک پارک و یک پارکینگ باز می شد. بوی غذا و اعتراضی بر نمی انگیخت. من حداقل در ماه 2 هزار و پانصد یورو دستمزد داشتم، بهزاد وقتی فهمید گفت باید پس انداز کنیم تا در آینده نزدیک برای خود رستورانی بخریم. من موافق بودم، هرچه در می آوردم به بهزاد می دادم و او هم در یک حساب واریز می کرد 3 سال من با همه نیرو کار می کردم، بهزاد هم سرش گرم کار خودش بود، یکی دو بار هم گفت به دستور صاحب قالی فروشی باید از هامبورگ به فرانکفورت و مونیخ برود و در عوض دستمزد بیشتری بگیرد. من مخالفتی نداشتم، تا متوجه شدم که رفتار و کردار بهزاد بکلی تغییر یافته، او دیگر آن گرمی سابق را ندارد هیچ علاقه ای به رابطه زناشویی خود نشان نمی دهد، ابتدا بحساب خستگی گذاشتم، چون خودم هم شبها مثل مرده می افتادم. ولی کم کم به شک افتادم یکروز به شوخی گفتم بنظر می آید زیر سرت بلند شده! عصبانی شد و گفت خجالت نمی کشی؟ من مثل یک کارگر ساده از صبح تا شب کار میکنم، آیا توانی برای این حرفها می ماند؟ عذرخواهی کردم و گفتم راستش ما الان 4 ماه است با هم رابطه ای نداریم، گفت همه چیز به تو بستگی دارد. من هم از فردا شب سعی کردم، طنازی کنم، ولی رفتار بهزاد اصلا هیچ شباهتی به گذشته نداشت. من هم از خیر رابطه گذشتم، تا یکروز یکی از همسایه ها خبر داد که بهزاد را با یک دختر آلمانی دیده! من عصبانی شب جلوی در یقه اش را گرفتم، خیلی خونسرد گفت رفته بودم خانه شان قالی شان را تعمیر کنم، مگر عیبی دارد؟ گفتم ولی جلوی یک رستوران دیده شدی؟ گفت آمده بود برای ما یک ساندویچ بخرد! بهرحال من دچار شک و تردید شده بودم، ولی وقتی پیگیری نداشتم، دوباره سرم گرم کار شد چون دو سه مهمانی بزرگ برایم پیش آمد، که با کمک یک دختر افغانی و یک زن اتریشی، آنرا انجام می دادم، تصمیم گرفتم همه درآمدم را به بهزاد ندهم، چون حالا دیگر به او اطمینان نداشتم.
درست در سومین سال اقامت مان در آلمان، من در مورد رابطه بهزاد با زنان دیگر اطمینان داشتم و در اندیشه این بودم که به نوعی زندگیم را از او جدا کنم. خود بهزاد هم فهمیده بود. ولی دیگر روابط اش را حاشا هم نمی کرد یکی دو بار گفت زنان آلمانی هزار ترفند برای روابط سکسی بلدند، که تو حتی یک حقه و یک فن اش را هم بلد نیستی.

1482-62

یک شب کارمان به دعوا کشید، من کیفم را برداشته و خانه را ترک گفتم. توی خیابان ها بدون هدف راه میرفتم، که یک اتومبیل شیک جلوی پایم ترمز کرد، من هم بدون هیچ تفکری سوار شدم، یک آقای میانسال شیکپوشی بود، مرا با خودش به یک آپارتمان برد، به من مشروب تعارف کرد من که دو سه بار فقط آبجو خورده بودم، کلی مشروب سنگین خوردم و دیگر هیچ نفهمیدم.
فردا صبح خودم را درون رختخواب آن آقا پیدا کردم، از جا پریدم، ولی او گفت چرا عجله می کنی؟ برو دوش بگیر، صبحانه بخور بعد با هم میرویم بیرون. من دوشی گرفتم، صبحانه خوردم و به خواسته آن آقا به یک فروشگاه رفتیم، گفت هرچه می خواهی بخر، گفتم چیزی لازم ندارم، خودش دو سه دست لباس برایم آورد. من یکی را انتخاب کردم، پرسید امیدوارم در فکر فرار نباشی، گفتم بهرحال من باید به خانه برگردم و بعد همه چیز را برایش گفتم، خندید و گفت چند سال است شوهرت بتو خیانت میکند و تو خیلی راحت نشسته ای و تماشا می کنی؟
گفتم چه باید بکنم؟ گفت طلاق بگیر، آزاد شو. گفتم اهل طلاق نیستم، گفت برای خودت یک دوست انتخاب کن، تو هم خوش باش. گفتم الان هم پشیمان هستم، از خودم خجالت می کشم، گفت شما شرقی ها چقدر ساده و در ضمن آماده آزار دیدن، توهین شنیدن وتوسری خوردن هستید. گفتم همه شرقی ها چنان نیستند، من چون هیچکس را ندارم باید با خوب و بد شوهرم بسازم. خندید و گفت اگر می خواهی برگردی به شکنجه گاه ات ، آزادی! من هم پریدم توی خیابان و سوار اتوبوس شدم و رفتم خانه، وقتی در را باز کردم، بهزاد را در آغوش یک زن جوان دیدم، از همان راه بازگشتم. نمی دانستم چکنم، چون یک سری سفارش تهیه غذا داشتم، همه وسائلم درون آپارتمان بود، نمی خواستم آنها را از دست بدهم. با آن خانم اتریشی و دختر افغانی تلفنی حرف زدم، قرار شد برویم به آپارتمان آن خانم و کار را شروع کنیم. البته آنقدر در اطراف خانه منتظر ماندم، تا بهزاد بیرون آمد و بعد همه وسایل و مواد اولیه را برداشته و بیرون آمدم.
زندگی تازه من در آپارتمان مگی، آن خانم اتریشی آغاز شد، حالا دیگر شب و روزم را گذاشته بودم. یکروز که سرم گرم کار بود سرو کله بهزاد پیدا شد گفت تو هنوز زن من هستی، یا به خانه برگرد، یا هرچه در می آوری، باید به من بدهی، برسرش فریاد زدم که دیگر حرف زور نمی شنوم، اگر اذیت کند، پلیس را خبر می کنم، ناگهان به من حمله برد، من بروی میز شیشه ای افتادم پهلو و دستهایم مجروح شد، همکارانم پلیس و آمبولانس خبر کردند، بهزاد فرار کرد. من به بیمارستان انتقال یافتم، از بهزاد شکایت کردم. پلیس بمن گفت بهزاد به احتمال زیاد بعد از دستگیری به ایران دیپورت میشود.
من به آپارتمان خودم برگشتم. در انتظار دستگیری بهزاد بودم، که تلفن زد و با التماس خواست او را ببخشم و شکایت را پس بگیرم، قسم خورد آدم خوبی میشود حتی درخانه کنار من کار می کند، اگر هم او را نمی خواهم بهرحال شکایت را پس بگیرم، تا او بتواند یا دراینجا کار کند و یا بدون دردسر به ایران برود و بیاید.
من دل خوشی از بهزاد ندارم، حرفهای او را باور ندارم، ولی از نظر شما او را ببخشم و شکایت را پس بگیرم به خانه راهش بدهم؟ یا فقط از شکایت بگذرم و طلاق بگیرم و بکلی راهم را جدا کنم؟
شمسی- هامبورگ

1482-63