1484-27

برای گرفتن ویزا به دبی رفته بودم، قصد داشتم به امریکا و یا انگلیس بروم، در هتل با یک خانواده آشنا شدم که پسر جوان شان از امریکا به دیدارشان آمده بود، کیوان جوان خوش تیپ و پرشر و شوری بود، از همان لحظه اول، از دور و برم کنار نمیرفت، می گفت حاضرم همین جا با تو ازدواج کنم وبرویم امریکا. من خیلی دلم میخواست تن به این وصلت بدهم، ولی نمی دانستم واقعا کیوان چه کاره است. با او بیک رستوران رفتیم و کلی حرف زدیم، گفت در یک کمپانی تولیدات لوازم کامپیوتری در آریزونا کار می کند وحقوق خوبی می گیرد و یک آپارتمان هم بتازگی خریده است.
من با مادرم در ایران حرف زدم، گفت اگر آدم خوبی است ازدواج کن، خودت را به سرنوشت بسپار. من بعد از 2 هفته با کیوان ازدواج کردم، قرار شد برای ویزای من اقدام کند، ولی چون مرخصی اش تمام شده بود، به امریکا پرواز کرد و من در یک پانسیون اتاقی گرفتم و به انتظار ماندم هر شب با کیوان تلفنی حرف میزدم، ابتدا ترس برم داشته بودکه حامله نباشم که خوشبختانه چنین نبود.
بعد از دو ماه، کیوان باز هم به دبی آمد و گفت نمیداند به چه دلیلی اداره مهاجرت امریکا، ویزا را صادر نمیکند، شاید یک نشانه رسمی سبب شده که این کار به تاخیر بیفتد، این بار ده روزی ماند و هر شب هم توقع داشت با من عشقبازی کند، من هم اعتراض نداشتم، تا ظاهرا بدنبال تلفن وکیل اش به آریزونا برگشت.
ماندن من طولانی شد، فقط یک شانس داشتم، که دوست پدرم امکان اقامت بیشتر مرا در دبی فراهم کرده بود، مرتب هم پدرم حواله می فرستاد، هنوز دلم نمیخواست به کیوان روی بیاورم و پول بگیرم. او هم پیشنهادی نمی داد یکسال و 3 ماه گذشت، من خسته وعصبی شده بودم، همان روزها هم آقایی بنام امین بسیار ثروتمند از کانادا آمده بود، خانواده اش در آن پانسیون 8 سوئیت گرفته و بریز و بپاش داشتند، بعضی اوقات هم مرا با اصرار به شام وناهار دعوت می کردند، امین مرتب در گوش من میخواند که اگر حاضر شوی با من ازدواج کنی، بهترین زندگی ها را درکانادا برایت فراهم می کنم، من دو سه بار به او گفتم با آقایی ازدواج کرده ام و در انتظار ویزا هستم، یک شب خیلی جدی گفت شوهرت بتو دروغ می گوید چون ویزا گرفتن آنقدر هم سخت نیست باید تاحالا رفته باشی، اگر اجازه بدهی من برایت اقدام کنم گفتم، شما؟ گفت بله! .خندیدم و گفتم انگار شما نمی خواهید قبول کنید من شوهر دارم؟ گفت این آقا شوهر نیست، کاسه ای زیر نیم کاسه دارد.
من به کیوان ایمیل زدم و ماجرا را گفتم، ظاهرا عصبانی شد، ولی وقتی گفتم دخترخاله ام به دیدارت می آید، نپذیرفت و سرانجام اعتراف کرد همسر امریکایی اش هنوز مراحل طلاق را انجام نداده و همین سبب چنین بن بستی شده است، گفتم پس من چکنم؟ گفت کمی صبر کن. چون هنوز از سوی امین روی من فشار بود، یک شب به کیوان ماجرا را گفتم، خیلی خونسرد گفت اگر زرنگ باشی، من موقتا طلاق ات میدهم، برو با آن آقا ازدواج کن، بیا کانادا بعد یک جوری بهانه بیاور، حتی یک شکایت جور کن، یک پولی بگیر، طلاقت را هم بگیر بیا امریکا،من فکر میکنم تا آن موقع، من دیگر از این معرکه خودم خلاص شده باشم.
حرفهای کیوان هم عصبانی ام کرده بود و هم بخودم نهیب زدم که چرا تا امروز معطل ماندی؟ کیوان بلافاصله مدارکی فرستاد که من به یک مرکز در دبی مراجعه کردم و با پرداخت مبلغی، طلاقم را گرفتم، امین همان شب مرا به جمع خانواده خود برد و گفت با ما به کانادا بیا، در آنجا طی مراسم با شکوه ازدواج می کنیم و خاطره این شوهر قلابی را هم از ذهنت پاک می کنی.

1484-28

امین بلافاصله ترتیب ویزای مرا داد و بعد از 6 روز با آنها به تورنتو آمدم، امین که واقعا عاشق من شده بود، طبق قولی که داده بود ترتیب یک جشن عروسی با شکوه راداد و من وارد یک زندگی بسیار مرفه و مجلل شدم، که حتی در تصورم نمی گنجید.
امین بعد از مدتی ترتیب سفر پدر ومادر وخواهرم را به تورنتو داد، من سراپا نمی شناختم، در این میان کیوان با من تماس داشت از طریق ایمیل و تکس از من می خواست ترتیب جدایی ازامین را بدهم، من کم کم ارتباطم را با کیوان قطع کردم، چون زندگیم با امین با آرامش و سعادت همراه بود، پدر ومادرم از شوق مرتب مرا بغل کرده و می گفتند درخواب هم چنین زندگی را برای من نمی دیدند. امین به آنها پیشنهاد کرد زندگی خود را در ایران بفروشند به کانادا بیایند، پدرم نپذیرفت، ولی با راهنمایی امین، خانه ای نزدیک ما خرید که بقول خودش دو پایگاه داشته باشد بهرحال برادرانم هنوز در ایران تحصیل می کردند یکی ازخواهرانم شوهر و بچه داشت.
امین کم کم مرا وارد یکی از کمپانی های خود کرد، تا مسئولیت هایی را بپذیرم. از سویی رفتار و برخورد من با دو دخترامین از همسر قبلی اش چنان صمیمانه بود که آنها لحظه ای از من جدا نمی شدند و همین از من یک شخصیت خوب وقابل احترام در میان فامیل امین ساخته بود.
وقتی من دخترم را بدنیا آوردم، خوشبختی ام تکمیل شد، همان روزها در یک فروشگاه سینه به سینه کیوان برخوردم، با عصبانیت گفت قرار بود طلاق بگیری، قرار نبود بچه دار هم بشوی، گفتم من دیگر در فکر طلاق نیستم. من زندگی راحتی دارم، تو هم بهتر است دست از سر من برداری.
گفت برایت هدیه ای دارم، گفتم چه هدیه ای؟ گفت این سی دی را ببر خانه و تماشا کن. من نیم ساعت بعد درخلوت اتاقم آن سی دی را در کامپیوتر گذاشتم و دیدم همه ایمیل هایی که میان من وکیوان در آن زمان دبی و بعدا رد و بدل شده، روی آن سی دی است. به شدت ترسیده بودم، نمی دانستم چکنم. به تلفن دستی کیوان زنگ زدم و گفتم من در هیچ شرایطی حاضر به طلاق نیستم، ولی اگر کاری از دستم بر می آید برای توانجام میدهم، خیلی راحت گفت نیم میلیون دلار نقد! گفتم دیوانه شدی؟ گفت نه تو الان با تشویق من و با نقشه من، با حکم آزادی من، بروی میلیونها ثروت نشسته ای، حق من نیم میلیون نیست؟
گفتم من چنین پولی ندارم، ولی سعی خودم را می کنم تا مبلغی به تو برسانم، دستپاچه شده بودم، جرات نداشتم با هیچکس در این باره حرف بزنم چون هیاهویی برپا می شد، زندگیم ویران می شد، بهرحال دست بکار شدم، حدود 80 هزار دلار پس انداز داشتم، به بهانه خرید استاک، از امین 70هزار دلار گرفتم، 150 هزار دلار به کیوان دادم، تشکر کرد و گفت بعنوان اولین قسط می پذیرم ولی تا 3 ماه وقت داری بقیه اش را بپردازی، وگرنه ناچارم همه ایمیل ها را برای شوهرت بفرستم.
من بکلی آرامش خود را از دست دادم، همان روزها مادرم مریض شد و امین اضطراب و سرگشتگی مرا به حساب بیماری مادرم گذاشت، مرتب پول در اختیارم می گذاشت تا برای درمان مادرم خرج کنم، حتی پیشنهاد داد به اسرائیل، روسیه، آلمان بروم. من باز هم 100 هزار دلار به کیوان دادم و موقعیت خطرناک خود را توضیح دادم و از بیماری مادرم گفتم، ولی او خیلی خونسرد گفت نصف طلب باقی مانده است.
کم کم خواب شبها را از دست دادم، اعصابم خراب شد، مرتب قرص می خوردم، تا یک شب براثر اتفاق کیوان شماره مرا گرفت ولی خودش خبر نداشت، من شنیدم که با خانمی حرف میزند و صحبت از یک میلیون دلار باج از من است. دیگر طاقت نیاوردم، تصمیم گرفتم کاری بکنم، الان برسر دو راهی هستم، اینکه با شوهرم حرف بزنم و همه واقعیت ها را بگویم حتی به قیمت ازدست دادن همه زندگی و روابطم، یا خودم به پلیس مراجعه کنم و همه چیز را توضیح بدهم و کیوان را به دست قانون بسپارم. البته امکان اینکه در آن مسیر شوهرم نیز با خبر شود زیاد است ولی چاره دیگری ندارم. بمن بگوئید چه کنم؟

ملیحه – تورنتو

1484-29