1485-59

با پیمان در آلمان آشنا شدم، من 12 سال بود در فرانکفورت زندگی می کردم، یکی دوبار تا پای ازدواج هم رفتم، ولی بدلیل مشکلاتی به انجام نرسید. طفلک مادرم به این آرزوی بزرگ زندگیش نرسید و ناکام به ایران بازگشت.
آن شب در تولد دوستم نسترن شرکت کرده بودم، نسترن پسرعمویش پیمان را به من معرفی کرد و گفت پیمان تازه از راه آمده، هیچ دوست و آشنایی ندارد. پسر خوبی است، او را به دست تو می سپارم، که حداقل جاهای دیدنی شهر را به او نشان بدهی، خندیدم و گفتم من خودم بعد از 12 سال هنوز شهر را درست ندیده ام، پیمان گفت نگران نباشید من با نقشه همه جا شهر را پیدا می کنم اگر وقت دارید، شما را هم با خودم می برم، خواستم تعارف کنم، گفت بدون تعارف فردا ساعت 3 بعد از ظهر جلوی محل کارتان شما را می بینم، گفتم شما محل کار مرا از کجا بلدید؟ گفت من در همین دو ساعت گذشته کلی درباره شما اطلاعات به دست آوردم، فکر کردید چرا نسترن بدون مقدمه مرا به شما سپرد؟ گفتم چقدر درباره من می دانید؟ گفت اینکه مجرد هستید، پرستار هستید، سه تا زبان می دانید، سالهاست دلتان می خواهد به امریکا بروید! با تعجب نگاهش کردم و گفتم ولی من هیچ درباره شما نمی دانم. مرا به گوشه ای از سالن برد و درباره زندگیش توضیح داد، اینکه بعد از 19 سال زندگی در امریکا هنوز تنها زندگی می کند، دختری مناسب برای زندگی مشترک پیدا نکرده است، شغل پردرآمدی دارد، خانه بزرگ و قشنگی دارد و مرا از هرجهت پسندیده است.
گفتم اجازه بدهید اول شما را بشناسم، بعد اینقدر درباره پسندیدن حرف بزنید، گفت در طی یک هفته، سعی کنید مرا بشناسید، چون قصد دارم شما را با خود ببرم امریکا! من از نوع برخورد و حرفهایش خوشم آمده بود، ولی راستش گیج شده بودم، نمی توانستم اسم این برخورد را شانس خوبی بگذارم، یا یک بخت کور! بهرحال بعد از 3 روز،از خصوصیات پیمان خوشم آمد،وقتی گفت ازدواج کنیم، با مادرم در ایران حرف زدم، گفت معطل نشو، بخت یکبار در میزند، با تشویق نسترن و خانواده اش و تدارکاتی که آنها دیدند، من و پیمان طی یک جشن کوچک در خانه نسترن ازدواج کردیم و من آماده سفر به امریکا شدم، هیجان زده بودم، کلی درباره آینده فکر می کردم، اینکه اگر پیمان همیشه چنین باشد، من زن خوشبختی خواهم بود.
با پیمان به منطقه پالم دیل در شمال لس آنجلس آمدیم، خانه اش بزرگ بود، در یک کمپانی امریکایی کار می کرد، صبح ساعت 8 میرفت و ساعت 6 بر می گشت، من برایش گرم ترین زندگی را فراهم ساخته بودم، رفتارش با من عاشقانه و احترام آمیز بود. تا بعد از یک ماه تا حدی تغییر چهره داد، اصرار داشت من لباسهای سکسی بپوشم، آرایش تندی بکنم، درمهمانی ها با او سکسی وعاشقانه برقصم. من زیاد خوشحال نبودم، چون شخصیت من چنین نبود، من بطور ذاتی یک زن خجالتی بودم، ولی پیمان بکلی با من تفاوت داشت با توجه به خواسته های پیمان، من در میان جمع کلی دوست و دشمن پیدا کرده بودم، بیشتر مردها عاشق و شیفته من بودند و بیشتر زنها دشمن خونی من! بمرور خیلی ها به همین دلیل ما را به مهمانی های خود دعوت نمی کردند درحالیکه خیلی از مردهای مجرد و یا حاکم بر همسر، اصرار داشتند ما را در همه مهمانی های خود بکشانند. حتی چند نفری اصرار داشتند ما باآنها به لاس وگاس، رینو و شهرهای ساحلی برویم، چون به اصرار پیمان، من سکسی ترین لباسها را می پوشیدم، کم کم مزاحمت های مختلف شروع شد، بعضی از همان مردها در گوشم زمزمه می کردند، در فرصت هایی دست و پایم را لمس می کردند، یکی دو بار مرا در گوشه خلوتی بوسیدند، من فرار می کردم، جرات گفتن این مسائل را به پیمان نداشتم. چون می ترسیدم خون راه بیفتد.
در یکی از این سفرها، وقتی رئیس کمپانی پیمان از من دعوت به رقص کرد، من دو دل بودم، ولی پیمان مرا هل داد و گفت برو برقص، چه اشکالی دارد؟ آن آقا مرتب مرا بخود می چسباند و در گوشم می گفت که بمن زنگ بزن، برایت هدیه ای دارم، در ضمن می خواهم اجازه تو را بگیرم و با خودم به پاریس ببرم، من گفتم خواهش می کنم ادامه ندهید، من شوهر دارم، می گفت پیمان آدم روشنفکری است، مخالفتی با سفر ما ندارد من قبلا با او حرف زدم، گفت تو را بعنوان منشی خودم ببرم، حقوق خوبی هم بتو بدهم، گفتم ولی من خودم روشنفکر نیستم وحاضر به چنین سفری نیستم، گفت اگر با من مخالفت کنی، پیمان را اخراج می کنم، او حقوق خوبی می گیرد، حیف است این شغل را از دست بدهد. من گفتم اجازه بدهید با پیمان حرف بزنم، بعد جواب شما را میدهم.همان شب با پیمان حرف زدم، گفت چه اشکالی دارد؟ با رئیس من برو اروپا، 20 روز بعنوان منشی اش همراهش باش، حداقل 6 هزار دلار بگیر، کلی هم سوقاتی گردنش بیانداز و برگرد. گفتم ولی این آقا فقط بیک سفر ساده رضایت نخواهد داد، گفت این آقا اصلا مرد نیست، زنش به همین خاطر طلاق گرفته و رفته است.

1485-60

من ابدا علاقه این به این سفر نداشتم، ولی پیمان شب و روز در گوش من میخواند، تا علیرغم میل خودم، با آن آقا راهی شدم. همانطور که پیش بینی می کردم، او با وجود ناتوانی جنسی می خواست به نوعی با من رابطه داشته باشد، تا یک هفته به بهانه های مختلف از دستش فرار کردم، ولی دیدم دست بردار نیست. با او درگیر شدم، عصبانی شد و دو روز بعد با من به امریکا برگشت.
پیمان وقتی فهمید چه پیش آمده، به شدت ناراحت و عصبانی شد، حتی شب مرا کتک زد، من دیگر طاقت نیاوردم، چمدانم را بستم وخانه را ترک گفتم، نمیدانستم به کجا میروم، ابتدا بیک رستوران 24 ساعته رفتم و تا سحر آنجا ماندم، وقتی بیرون آمدم، یک کامیون جلویم ترمز کرد، پرسید کجا میروم، گفتم نمی دانم، گفت بیا بالا، من هرجا خواستی میروم، بدون اختیار سوار شدم و در میان راه فهمیدم به مکزیک میرود، راستش دیگر از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسیدم، دل به دریا زدم و با آن راننده رفتم مرا به یک شهرک ساحلی برد. در آنجا در یک آپارتمان کوچک مرا به خواهرش سپرد و رفت.
حیران مانده بودم، که این دیگر چه موجودی است، اگر پیمان یک مرد است، پس این غریبه چه مخلوقی است؟ خواهرش گفت تورا به من سپرده تا مراقبت باشم، برادرم تا سه هفته دیگر بر نمی گردد، پرسیدم برادرت چه نوع انسانی است؟ گفت مهربان و با ایمان است. احساس کرده که تو بی پناه هستی، نیاز به تکیه گاه داری، خیالت راحت باشد، او با تو کاری نخواهد داشت. من همه قصه زندگیم را برای آن خانم میانسال گفتم، ناراحت شد، گفت دیگر برنگرد، همین جا بمان، چه کاری از دستت بر می آید؟ گفتم پرستاری بلدم، گفت من با یک کلینیک آشنا حرف میزنم، گفتم حاضرم 10 ساعت در روز کار کنم، گفت کمی صبر کن، فردا بعد از ظهر با هم میرویم با مدیر کلینیک حرف میزنیم، خوشحال شدم، تا فردا عصر، انگار 10 ساعت گذشت و سرانجام با رزا رفتم و در همان برخورد اول، مدیر کلینیک مرا به یک پرستار پیر سپرد که مرا بیازماید. من حدود 3 ساعت کار کردم و بقولی در امتحان قبول شدم. و قرارمان برای کار، دو روز بعد بود، رزا خیلی خوشحال بود، به برادرش زنگ زد خبرداد.
من کارم را شروع کردم، ضمن اینکه رزا مراقبم بود مرتب به من سر میزد، بعد از ظهرها با هم غذاهای ایرانی می پختیم، از دستپخت من خوشش آمده بود من پیشنهاد کردم چند نوع غذا برای برادرش انریکو بپزم و در فریزر بگذارم که استقبال کرد، دلم می خواست برای انریکو که از دیدگاه من یک جواهر بود،خدمتی بکنم، جبران کمکهایش را بکنم، گرچه رزا می گفت برادرم با همه قلبش به مردم خدمت میکند.
انریکو برگشت و در مدت 5 روز، همه نوع پذیرایی از او کردم، بمن گفت اگر بخواهم از پیمان شکایت کنم، مرا کمک می کند. ولی من قصد شکایت و اصولا بازگشت نداشتم، همانجا راحت بودم، هرچه می گذشت بیشتر به انریکو علاقمند می شدم، او هم مرا دوست داشت ولی می گفت هر وقت از شوهرت طلاق گرفتی من آماده ازدواج با تو هستم، تو همان زن رویایی من هستی.
من یکسال و نیم در آن شرایط زندگی کردم، جالب اینکه پس انداز خوبی هم تهیه دیدم، بطوری که یک آپارتمان کوچک همانجا اجاره کردم، که البته رزا بنام خودش اجاره کرد، بعد از این مدت یک شب به پیمان زنگ زدم. پشت تلفن التماس کرد که برگردم، می گفت هرجور دلت بخواهد با تو زندگی می کنم. گفت از کار اخراج شده و در یک تعمیرگاه کار میکند، دیگر کسی با او رفت و آمد ندارد، مثل فراموش شده ها در گوشه یک آپارتمان کوچک زندگی میکند. توضیح داد خانه را از دست داده، پس اندازش را تمام کرده است، مثل یک مفلس است. گفت اگر حتی نمی خواهی با من زندگی کنی، برگرد و طلاق بگیر، برو بدنبال سرنوشت خودت.
من در این مدت تنها ارتباطم باایرانیان و جامعه خود از طریق مجله جوانان است، که یکی از دوستان رزا از سن دیه گو برایم می فرستد من اینک درمانده ام چکنم؟ درست یکسال و نیم است در اینجا زندگی می کنم. راحت و آسوده خیال هستم، انریکو را دوست دارم. او تشویق می کند برگردم و طلاق بگیرم، ولی من می ترسم به پیمان اطمینان ندارم، از شما می پرسم، آیا می توانم بکلی دور پیمان و بازگشت را خط بکشم وبا انریکو ازدواج کنم؟ یا تن به ریسک بدهم و برگردم درحالیکه نمی دانم پیمان با من چه خواهد کرد؟ واقعا چکنم؟
مریم – از یک شهرک دور در مکزیک

1485-61