1486-17

من همه عمر تاوان خوش باوری ودلسوزی های خود را میدهم وهنوز هم دست نمی کشم، باور کنید من بخاطر این اخلاق بظاهر انسانی ولی در اصل سادگی و نادانی، زندگی خوشبخت خود را هم به خطر انداختم.
از همان نوجوانی، من دلم برای بعضی همکلاسی هایم می سوخت، برایشان همه کار میکردم، یکبار بخاطر حمایت از دوست نزدیکی، تا پای مرگ رفتم، چون در برابر برادرش که جوان متعصبی بود، ایستادم و او نزدیک بود با چاقو قلب مرا سوراخ کند و اگر پدر دوستم از راه نرسیده بود، من جان از کف می دادم. یکبار در کنار دریای شمال ایران، برای نجات یک دختربچه، خود را به موج های بلند سپردم و باز هم اگر یک قایقران جوان نبود، من جان سالم بدر نمی بردم. بارها وقتی دوستانم به پارتی وسینما و رستوران و خلوت معشوق خود می رفتند، من به دروغ و برای نجات آنها، وانمود می کردم که آنها درخانه ما مهمان هستند و یکی دوبار هم مچ من باز شد وآبرویم رفت.
با چنین خصوصیاتی، وقتی پسر 16 ساله همسایه عاشق من شد و برایم نامه های عاشقانه نوشت یک شب در برابرم زانو زد و گریست، من اجازه دادم مرا ببوسد، تا کمی آرام شود ودوستانش از روی بام خانه از ما عکس گرفتند و آبروی مرا در محله بردند.
خوشبختانه با کوچ خانواده به کانادا، تا حدی مسیر زندگی من عوض شد، تحصیل درکالج و شروع یک کار جدی، مرا با چهره تازه ای از زندگی روبرو ساخت، ولی هنوز بدنبال یاری رساندن و فداکاری بودم، مرتب برای همکارانم غذای ایرانی می پختم و به محل کارم می بردم، برایشان شیرینی وآجیل و صنایع دستی ایرانی هدیه می بردم. هر کدام در تنگنای مالی قرار می گرفتند، از من قرض می گرفتند و بعضی ها پس هم نمی دادند.
من در همان محل کارم با آقایی آشنا شدم، که اصلا اهل نیوزیلند بود، رابین بسیار مرد آرام و اهل خانواده بود مرتب در گوش من میخواند که با او ازدواج کنم، من هم از او خوشم آمده بود، ولی خواستگاران بهتری هم داشتم، یکی از آنها بسیار ثروتمند و از خانواده های بسیار با نفوذ بود. من با مادرش آشنا شدم، ولی رابین دست بردار نبود، یکبار قرص های خواب آور خورد و قصد خودکشی داشت. من دلم بحال او سوخت و علیرغم شانس های بزرگ، با او ازدواج کردم و وارد یک زندگی بسیار ساده ای شدم، که اگر من کار نمی کردم، زندگی مان لنگ بود. با ورود خواهر و مادرش از نیوزیلند، ما در تنگنا قرار گرفتیم و من ناچارشدم بعد از ظهرها هم کار کنم.
رابین دیوانه من بود. همه کار می کرد تا مرا خوشحال کند، ولی من واقعا خوشحال نبودم، سهم من از زندگی این نبود، هنوز خیلی خواستگار دورادور مرا وسوسه می کردند، ولی من بدلیل وفاداری به رابین آنها را رد می کردم.
حدود 6 سال زندگی سختی را با رابین گذراندم. ولی متاسفانه او که سابقه بیماری قلبی داشت، یک شب در خواب رفت و من تا ماهها دچار افسردگی شدم، ولی بهرحال دوباره خود را سر پا نگه داشتم، در بازگشت به کار، یکی از همان خواستگاران به سراغم آمد، وقتی فهمید من بچه دار نشدم، تقاضای ازدواج کرد، نعیم اهل مصر بود، صاحب چند آپارتمان بیلدینگ و شاپینگ سنتر بود. من زیاد دلبستگی به ثروت نداشتم، ولی اخلاق نعیم هم خوب بود، او عاشق خانواده اش بود، مرتب می گفت برای شب عیدی عروسی مان باید پدر و مادر را از نیویورک، برادرهایت را از لندن به کانادا بیاوری، می خواهم قشنگ ترین خاطره را برایشان بسازیم. وقتی ازدواج ما قطعی شد، نعیم بلافاصله برای همه فامیل من بلیط هواپیما تهیه کرد و درست نزدیک خانه و دریک هتل معروف برایشان سوئیت گرفت تا از هر جهت راحت باشند، ولی در ضمن در خانه خودمان هم اتاق کافی برای پذیرایی داریم.
او با شکوه ترین جشن عروسی را برپا داشت و واقعا برای من خاطره ای ماندنی ساخت وهمه خانواده ام خوشحال بودند و می گفتند من به خوشبختی کامل رسیده ام.
نعیم به من اجازه نداد دیگر کار کنم، می گفت به کارهای من برس، به حساب هایم رسیدگی کن، همکاران را زیرنظر داشته باش، که دزدی نکنند! من هم جانانه مشغول شدم، چند تا مچ کارمندان را گرفتم، ولی آنها را بخشیدم، بخیال خودم، زندگی آنها را نجات دادم.

1486-18

در این فاصله جمیل برادر شوهرم مرتب درگوشم زمزمه عاشقانه داشت، من بارها به او گفتم که عاشق نعیم هستم، ولی او می گفت من جوانتر، خوش تیپ تر و ثروتمندتر هستم، تو باید زن من بشوی، نگران نعیم نباش، او زیر دستش صدها، دختر و زن است.
یکی دو بار خواستم با شوهرم حرف بزنم، ولی خوب می دیدم شوهرم به برادرش بسیار علاقه دارد، می گوید چون پدر او را بزرگ کرده و آرزویش ساختن یک زندگی خوشبخت برای او و خواهرش بوده وهست. من ناچار سکوت می کردم، ولی متاسفانه جمیل دست بردار نبود، در شب جشن تولدم من با من چند بار رقصید، حتی می خواست مرا ببوسد، که از دستش فرار کردم. عاقبت تصمیم گرفتم با نعیم حرف بزنم، به بهانه ای حرف جمیل را به میان آوردم. نعیم گفت بعد از تو، عزیزترین موجود زندگی من جمیل است، او را چون پسرم می بینم، او روی شانه های من بزرگ شده، او پسر خوب و مهربانی است. همه چیز در اختیارش گذاشتم که آینده اش تامین باشد. خوشبختانه پسر با عرضه ای است، فقط یک چیز کم دارد، آنهم عشق و ازدواج است من شاید تا امروز صد دختر در برابرش قرار دادم، ولی او هنوز کسی را نپسندیده است.
با این حرفها دهان من بسته شد، با خود گفتم من هرچه درباره جمیل بگویم، یا او باور نمی کند یا همه تصورات قشنگ او می شکند. ولی بهرحال هر روز بیشتر در برابر جمیل گارد می گرفتم. تا شاید خود را کنار بکشد. ولی چون نمی خواستم او را اذیت کنم با هیچکس حرفی نمیزدم، باز هم دلم بحالش می سوخت. باز هم خوش باور بودم که او روزی دست می کشد یکروز که من در استخر خانه مشغول شنا بودم جمیل وارد شد، من به او گفتم حق ورود به استخر را ندارد، وگرنه خانه را ترک می کنم، ظاهرا حرفی نزد. ولی نیم ساعت بعد کنار استخر ایستاد و گفت منظور تو این است که من هیچگاه به تو دست نخواهم یافت؟ گفتم بله درست حدس زدی، من هیچگاه به شوهرم خیانت نمی کنم و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم، عشق تو را بپذیرم. حتی اگر به قیمت جانم تمام شود جمیل عصبانی خانه را ترک گفت ودرست نیم ساعت بعد با آقایی برگشت. گفتم این آقا کیه؟ گفت آمده تلویزیون را تعمیر کند من باهمان لباس شنا بدنبال آنها به اتاق رفتم، ناگهان آن آقای غریبه بمن حمله برد، دستمالی جلوی بینی ام گرفت من تقریبا بیهوش شدم، وی در همان حال می فهمیدم که آن غریبه جلوی چشمان جمیل به من تجاوز می کند و من قدرت دفاع از خود را ندارم و جمیل هم از همه مراحل فیلم می گیرد. بعد از اینکه کمی بخود آمدم، جمیل را بالای سرم دیدم،خنده تلخی کرد و گفت حالا نزد من یک پرونده داری! به سویش حمله بردم. ولی چون سرم گیج می رفت روی زمین غلتیدم. جمیل گفت برادرم تا ساعت 11 شب به خانه نمی آید، فرصتی است تا من و تو در مورد روابط مان به یک نتیجه ای برسیم، من گفتم هیچ نتیجه ای بدست نخواهد آمد، من همین امشب ماجرا را به نعیم خواهم گفت. جمیل در حالی که می خندید گفت اگر شوهرت این فیلم ها را به بیند، بوضوح می فهمد که تو با میل با این آقا معاشقه می کردی و اعتراض هم نداشتی. گفتم تو چه نیتی داری؟ گفت هیچ، دیگر هیچ توقعی ندارم، فقط این فیلم را نگه می دارم تا شاید روزی برادرم را آگاه کنم. گفتم این ناجوانمردی را چگونه توجیه میکنی؟ گفت حق تو همین بود، که با رفتارت، با بی اعتنائی هایت، مرا در این مدت شکستی، عجیب اینکه بلافاصله جمیل خانه را ترک گفت. من هاج وواج برجای ماندم، اصلا حالم خوب نبود، شوکه بودم بی اختیار اشک می ریختم. تصمیم داشتم بهرصورت با شوهرم حرف بزنم، ولی متاسفانه همان شب نعیم ناچار شد برای انجام کار مهمی راهی لندن شود. من اینک یک هفته است سرگردان در خانه مانده ام که چکنم؟ آیا با نعیم حرف بزنم؟ آیا سکوت کنم و با این ضربه سنگین بسازم؟ چکنم؟
نسرین- کانادا

1486-19