1487-36

درست یادم هست، از 15سالگی عاشق پریا دختر همسایه خواهرم شده بودم، از دیدگاه من، پریا یک تابلوی زیبا بود، من هر شب با یاد او میخوابیدم و صبح گاه با یاد او بیدار می شدم، بارها تصویرش را بروی دفتر مشق مدرسه ام کشیدم، بارها برایش سرودم و در خلوت خود خواندم. می دانستم چهره جذابی ندارم، ولی این امید در دلم بود که روزی با پریا ازدواج کنم. سال چهارم دبیرستان بودم، که یکروز غروب در خانه خواهرم، در شلوغی یک پارتی بزرگ پریا را در گوشه ای یافتم دل به دریا زدم و جلو رفتم و گفتم پریا خانم من عاشق شما هستم، دلم می خواهد روزی به خواستگاری تان بیایم. دلم میخواهد روزی از شما صاحب 5 فرزند شوم. پریا برگشت به من نگاهی انداخت و درهمان حال دستم را گرفت و به سوی آینه قدی توی هال برد و گفت خودت را نگاه کن، هیچ مناسبتی بین من وخودت می بینی؟ من اگر بخواهم ازدواج کنم، بچه دار بشوم، توی همین خانه، حداقل 20 تا جوان خوش تیپ وعاشق و شیدا صف بسته اند! بهتر نیست بروی بدنبال یک دختری در حد و اندازه خودت؟
دلم شکست، خودم می دانستم خوش تیپ وخوش اندام نیستم، ولی همه وجودم پر از عشق بود، می خواستم دنیا را به پای پریا بریزم. خیلی بی سروصدا، خانه خواهرم را ترک کردم و توی خیابانها، بدون هدف ساعتها راه رفتم، ولی با خودم قسم خوردم، روزی پریا را صاحب بشوم، از او صاحب 5 فرزند بشوم. او را ببینم که عاشقانه مرا نگاه میکند و همه جا سایه به سایه من می آید.
گاه بخودم نهیب می زدم، که افکار بچگانه ای دارم، بدنبال رویا هستم، چطور ممکن است پریا مغرور وخودخواه روزی بمن توجه نشان بدهد ولی تصمیم خودم را گرفته بودم. سال 1987 از ایران خارج شدم، در استانبول یک دوست قدیمی داشتم که در کار ساخت طلاجات بود به سراغ او رفتم، کریم انسان خوبی بود، بلافاصله بمن در کارگاه بزرگی که به طراحی جواهر مشغول بود، شغلی هم به من داد و بمرور این تخصص را بمن آموخت، بطوری که من بعد از 3 سال نه تنها با کمک صاحب کارگاه اقامت ترکیه را گرفتم بلکه بعنوان یک طراح جواهر با حقوق خوبی بکار ادامه دادم. من سلیقه خاصی داشتم، با سفر کریم به فرانسه من تقریبا همه کاره آن کارگاه شدم، بعد از مدتی برادر کوچکم را هم آوردم و به او هم این کار را یاد دادم من هرگاه جلوی آینه می ایستادم دلم می گرفت، یاد حرفهای پریا می افتادم، که مرا جوان زشت و بد قواره ای می دانست.
ضمن کار در کارخانه، هر روز بعد از ظهر بیک باشگاه میرفتم و ورزش می کردم، بمرور اندام بیقواره من شکل گرفت، ولی هنوز خیلی چیزها کم داشتم، صاحب کارگاه برای اینکه مرا در ترکیه ماندگار کند، برایم یک آپارتمان خرید و بعد هم یکی از منشی هایش را سر راه من قرارداد، من بعنوان یک مرد نیازهایی داشتم، همین مرا به سوی سولماز کشیده بود، ولی عشق و علاقه ای به او نداشتم و خیلی زود هم خود را کنار کشیدم. بعد از 7 سال من پس انداز خوبی داشتم، از سویی کریم برایم پیغام داد در پاریس برایم شغل بهتری دارد، روزی که از آن کار دست کشیدم و راهی شدم، صاحب کارگاه بشدت ناراحت شد، ولی من حداقل برادرم را که کلی از من آموخته بود در آنجا جانشین خود کردم و به کریم در پاریس پیوستم.
در پاریس در یک کمپانی بزرگی طراحی جواهرآلات، طلا و نقره کار می کردیم. هر دو درآمدهایمان بالا بود، کریم ترتیبی داد من در بهترین محله پاریس آپارتمانی بخرم و ترتیب اقامت همیشگی مرا هم داد. من حالا فرصت پیدا کردم بدنبال ترمیم چهره خود بروم، بینی بزرگ و چانه دراز و موهای کم پشت، از من چهره ای بسیار معمولی و شاید هم نه چندان خوش آیند ساخته بود. آشنایی با یک جراح معروف پلاستیک و زیبایی، امکان این را پدید آورد، که من بدنبال جراحی بینی و چانه خود بروم، ناچار شدم حداقل تن به 3 عمل حساس بدهم، ولی نمی دانستم براستی چه چیزی ببار می آید بعد از 4ماه، چهره ام به حال طبیعی بازگشت و من جلوی آینه ایستادم و چهره ای دیدم که از دیدگاه خودم غریبه بود، ولی از دیدگاه اطرافیان بسیار دلپذیر.

1487-37

آن طراح به من گفت هنوز نیاز به جراحی های دیگری دارم، ولی من راستش اصولا از جراحی می ترسیدم، تا در سال 2004 من به امریکا آمدم، دراینجا هم در یک کمپانی بزرگ طراحی جواهرات به کار پرداختم، بعد هم به سراغ یک جراح معروف رفتم و بعد از 3 عمل دیگر، من براستی بیک مرد خوش تیپ مبدل شدم، چون کاشتن موهایم نیز به من کمک کرد. تا بکلی شخصیت تازه و چهره ای دلپذیر پیدا کنم. وقتی به سراغ دوستان قدیمی ام می رفتم هیچکدام مرا نمی شناختند، من در ضمن بدنبال پریا بودم، خبرش را از سوئد، بعد کانادا داشتم، می گفتند یکبار ازدواج کرده و طلاق گرفته است و یک دختر هم دارد، ولی همچنان زیبا و خوش اندام است.
من بعد از سیتی زن شدن درامریکا نام و فامیل خود را عوض کردم و در ضمن موهایم را روشن کرده و لنزهای رنگی هم به چشم می زدم وخود بخود صاحب دو سه دوست دختر بودم ولی باور کنید من هنوز درانتظار روبرو شدن با پریا بودم. تا سال 2009، پریا را در یک عروسی دیدم، جلو رفتم و به بهانه ای سر صحبت را باز کردم، او ابتدا مرا نشناخت و حتی گفت شما چقدر شبیه یک هنرپیشه امریکایی هستید!
وقتی شب خداحافظی می کردم، از پریا شماره تلفن اش را خواستم، با هیجان بمن شماره داد و گفت بسیار مشتاق دیدارتان هستم، در ضمن پرسید شما بنظر دو رگه می آئید، گفتم بله دو رگه هستم!
من بعد از دو سه هفته چنان پریا را شیفته خود کردم، که حاضر نبود حتی یکروز دوری مرا تحمل کند، و من همچون گذشته مشتاق رابطه و حتی ازدواج با او بودم. جالب اینکه پریا بمن پیشنهاد ازدواج داد و در ضمن به من گفت که دخترش نیاز بیک تکیه گاه محکم دارد و من گفتم اگر با تو ازدواج کنم، دخترت چون فرزند خودم خواهد بود.
من سرانجام به آرزوی بزرگم رسیدم، با پریا ازدواج کردم و پریا در حیرت بودکه چگونه من که می توانم هر زن و دختری را صاحب شوم، چرا آنقدر مشتاق زندگی با او هستم، چون من نه تنها نام و فامیلم بلکه همه ظاهر و شخصیت ام تغییر یافته بود.من یک آدم دیگر بودم، گاه شب ها وقتی پریا می خوابید، من بر بالین او می نشستم و نگاهش میکردم، تا خواهرانم خبر دادند به امریکا می آیند، آنها پریا را می شناختند و من حالا ترس داشتم رازم فاش شود وهمه چیز به هم بریزد. تا حدود یک سال و نیم سفر خواهرانم را به عقب انداختم، تا سرانجام تلفنی به آنها فهماندم که مراقب باشند، مرا بعنوان برادری معرفی کنند که از بچگی به خارج آمده ام و ایران را بیاد ندارم.
آنها آمدند و پریا دچارهیجان و حیرت فراوان شد، که براستی چطور چنین اتفاقی افتاده و چنین پیوندی میان او و خواهران وجود داشته و من نمی دانستم، ولی بهرحال دچار سردرگمی شده بود، یکی دو بار پرسید آن برادرتان که خیلی زشت و بدقواره بود چه شد؟ همان که مثل دیوانه ها به سراغ من آمده و می خواست با من ازدواج کند؟ خواهرانم می گفتند سالهاست از او بی خبریم در این میان با آمدن برادر پریا از ایران، تقریبا زندگی من دچار نوعی شوک و درهم ریختگی شد، چون امین که برای تعمیر قفل گاراژ رفته بود، از میان جعبه ها، عکس های قدیمی مرا پیدا کرده و به سراغم آمد و طوری وانمودکرد که اگر به او مبلغی ندهم راز مرا به پریا خواهد گفت! من خیلی ناراحت شدم، ولی بهرحال نه تنها مبلغی پول به امین دادم، برایش اتومبیلی هم خریدم، ولی او دست بردار نیست.
من اینک 3 هفته است با خودم می جنگم که واقعیت را با پریا در میان بگذارم؟ آیا زندگی ما از هم نمی پاشد؟ آیا او مرا دروغگو و دغل نمی نامد؟ یا باز هم با امین کنار بیایم و این راز را حفظ کنم؟ باور کنید من دیوانه وار پریا را دوست دارم و نمی خواهم هیچ چیزی او را از من بگیرد. من 30 سال در انتظار وصلت با پریا بودم.

علیرضا – نیویورک

1487-38