1431-38

با پژمان در سفری که به دبی داشتم، آشنا شدم، پژمان بعد از پایان تحصیلات خود در امریکا، در راه بازگشت به ایران بود، که در دبی برادران اش راه را بر او بستند، و سعی کردند به او بفهمانند که تصاویری از او در تظاهرات ضد رژیم در لس آنجلس و نیویورک در دست مامورین است، اگر پایش به داخل ایران برسد، امکان اعدام و یا زندانی طولانی دارد. من در یک رستوران شاهد جر و بحث آنها بودم، بی اختیار دخالت کردم و گفتم خیلی ها درخارج، نه بعنوان فعال سیاسی، بلکه بعنوان تماشاگر در میان مردم ظاهر شده اند، نباید این مسئله را به حساب سیاسی بودن گذاشت، آنها ناخودآگاه مرا قاطی بحث خود کردند، من احساس عجیبی نسبت به برادران پژمان داشتم، من مطمئن بودم زیرکاسه نیم کاسه ای است، آنها درحال اجرای یک نقشه هستند و نمی خواهند برادرشان به ایران برگردد. من به هر بهانه ای بود، نام هتل و شماره اتاق پژمان را در ذهنم نگهداشتم. شب به او تلفن کرده و او را به یک کافی شاپ دعوت کردم، پژمان تعجب کرده بود، وقتی به او گفتم نامزد دارم و بدنبال دوستی نیستم خیالش راحت شد و گفت چرا تا این حد کنجکاو شده ای؟ گفتم برادران تو بدنبال انجام نقشه ای هستند و نمی خواهند تو پایت به ایران برسد، بعد پرسیدم پدرت مریض و یا خدای نکرده درحال رفتن است؟ گفت درست حدس زدی، پدرم سکته مغزی و قلبی کرده و در شرایطی جسمی خوبی نیست، گفتم ثروت زیاد دارد؟ گفت بله، خیلی هم زیاد، گفتم پس برنامه برادرها همین است، یا دل به دریا بزن و برو داخل و سهم ات را بگیر، یا مراقب باش که آنها ممکن است برایت دردسر بسازند و حق و حقوقت را پایمال کنند.
گفت وکیل می گیرم، گفتم در ایران امروز، گاه وکیل کاری از دستش بر نمی آید، درست است که مردان قانون با خشونت عمل می کنند، ولی کلاهبردار، رشوه گیر، کارچاق کن بسیار است، گفت بنظر شما چه کار کنم؟ گفتم قبل از رفتن، یک وکیل با تجربه بگیر، بگو برود بدنبال ثروت پدرت و وصیت نامه اش، اینکه برادرها چه ها کرده اند؟! گفت شما توی دبی چه می کنید؟ گفتم در راه بازگشت به امریکا هستم، دو سه ماهی توی ایران ماندم، ولی دیدم جای من نیست، گفت وکیل آشنا داری؟ گفتم برادرم، شوهرخواهرم، دخترخاله ام همه وکیل هستند، گفت بداد من برس و برگرد ایران، نمی دانم چرا به تو اطمینان دارم، گفتم احساس کردی آدم مسئول و زبر و زرنگی هستم، گفت بله، ترا بخدا خواهری بکن، برگرد همه هزینه هایت را میدهم، حقم را که گرفتم، ده درصد هم به شما می پردازم. گفتم نه برای پولش، برای ارضاء حس کنجکاوی خودم و تنبیه و مچ گیری دزدان، حتما بر می گردم. خیالت راحت باشد. گفت من الان تقریبا بیشتر هزینه های شما را جلوتر می پردازم، انداختم توی دنده تعارف، گفت خانم جان همین که خودت را به دردسر می اندازی و مطمئنا کلی ضرر مالی به خودت میزنی، همیشه مدیون شما می مانم.
من با حدود 8 هزار دلار نقد، به ایران برگشتم، ضمن اینکه بلیط رفت و برگشت ایران و بلیط باطل شده امریکا را هم برایم خرید. من بمجرد رسیدن به ایران، برادر و شوهرخواهرم را بکار گرفتم هردو بیکار و بی پول هم بودند. بعد هرکدام با 2 هزار دلار حرکت کردند. مرتب روزها بمن گزارش می دادند، البته چون هنوز پدر پژمان زنده بود، به کندی پیش میرفتند تا یکروز خبر فوت پدرش را آوردند بعد هم ماموریت شان جدی شد، من همه رویدادها را به پژمان گزارش میدادم، دو وکیل آشنای من، با داشتن وکالت نامه پژمان، به دادگستری رفتند و تقاضای رسیدگی به وصیت نامه و همه مدارک برجای مانده پدر پژمان را کردند، این حرکت آنها، برادران پژمان را عصبانی و دستپاچه کرد. تازه معلوم شد همه حدس و گمان من درست بود، چون آنها مدارکی مبنی بر بخشیدن سهم پژمان به برادران اش، به دادگاه ارائه داده بودند که مچ شان باز شد. همین آنها را با دردسر بزرگی روبرو کرد، یکروز در دادگاه یکی از برادرها فریاد زد پژمان سلطنت طلب است دیگری گفت مجاهد است قاضی هم فریاد زد به شما چه مربوط است؟ اگر ما تحقیق کردیم و درست بود، ما باید تصمیم بگیریم نه شما! شما چگونه بخودتان اجازه دادید مجری قانون باشید؟ برادرها که خود را در خطر دیدند، وکیل گرفتند، ولی دیر شده بود، چون کلی مسائل پشت پرده شان رو شد و بقول پژمان ما آنها را رسوا کردیم.

1431-39

قاضی سرانجام رأی داد، که سهم پژمان کامل به خودش انتقال یابد، برادرانش باید جریمه این جعل سند را به مبلغ بالایی بپردازند و پژمان هم برای گرفتن حق و حقوق خود باید به ایران برود، که وکلا به او توصیه کردند بلافاصله برگردد و به سرعت همه مراحل را طی کرده و ثابت کند فعال سیاسی نبوده است. که البته پژمان جسورانه اقدام کرد و بعد از یک ماه ثابت کرد که اهل سیاست نیست وهمه اموال خود را پس گرفته و برای فروش شان سریعا اقدام نمود و من هم به امریکا بازگشتم و برای انتقال قانونی پول هایش با یک وکیل حرف زدم.
بعد از 4 ماه همه کارهای پژمان روبراه شد و به سن دیه گو بازگشت، پژمان با اصرار 20 هزار دلار بمن پرداخت و گفت این حتی جبران قطره ای از محبت و تلاش تو نیست، ولی همیشه مدیونت خواهم بود، بدنبال آن بود، که من و پژمان بهم نزدیک شدیم و کارمان به علاقه و عشق کشید و سر یکسال هم ازدواج کردیم.
من خیلی دلم میخواست به گذشته پژمان گشتی بزنم وبدانم چه ها کرده، ولی او همیشه دهانش بسته بود و جوابی بمن نمی داد.
زندگی ما در شرایط خوبی پیش میرفت، ضمن اینکه پژمان از بچه دارشدن پرهیز می کرد، وقتی می پرسیدم چرا؟ می گفت هنوز آمادگی ندارم.من سعی کردم از جمع دوستان او، کسی را پیدا کنم که درباره گذشته اش حرف بزند، ولی همه آن دوستان دو سه ساله بودند، آنها هم هیچ درباره پژمان نمی دانستند، فقط اینکه مرد خوبی است مؤدب و محترم است.
یکبار که در گاراژ خانه جستجو می کردم، به یک چمدان برخوردم، حتی 4 تا قفل داشت، هر چه سعی کردم آنها را باز کنم نشد ولی در پی این بودم که راهی پیدا کنم. بنظرم می آمد خیلی از اسرار پژمان درون همان چمدان است. فردا که به سراغ چمدان رفتم، در گاراژ نبود! خیلی تعجب کردم. ولی انگار غیب شده بود. در یک فرصت مناسب که پژمان درون استخر بود، من صندوق عقب اتومبیل را وارسی کردم، چمدان همانجا بود. ولی بروی خودم نیاوردم. تا با کمک دوستی یک سری کلید و بقولی شاه کلید پیدا کردم و یک شب که پژمان از شدت مستی تقریبا بیهوش شده بود من چمدان را به گاراژ بردم و درش را باز کردم و درون آن یک دفترچه خاطرات پیدا کردم، بلافاصله چمدان را برگرداندم و فردا آنرا به یک مرکز کپی بردم و تقریبا همه صفحات اش را کپی کردم و اصل را سرجایش برگرداندم!
من با حیرت در آن دفترخاطرات به واقعیت های عجیبی برخوردم، از جمله اینکه پژمان 4 بار ازدواج کرده و 2 فرزند دارد، که یکی در استرالیا و دیگری در کاناداست، بعد هم اینکه یکبار بلیط لاتاری همسر اول اش برنده جایزه بزرگی شده ولی او واقعیت را از او پنهان کرده و فقط به بهانه ای برایش یک آپارتمان خریده است! یا به همه همسران خود خیانت کرده و چنان رفتار کرده که معصوم ترین مرد روی زمین است و بسیاری واقعیت های دیگر!
من تا یک هفته حالت گیج و منگ را داشتم، با یک دوست که رشته روانشناسی می خواند حرف زدم، عقیده داشت اگر پژمان عاشق من است، با من رفتار خوبی دارد، چشم بروی آن اسرار ببندم، ولی بهرحال مراقب منافع خود باشم.
راستش من نمیدانم چکنم؟ می ترسم با پژمان حرف بزنم زندگیم از هم بپاشد، اگر هم حرف نزنم، همه افکارم را این مسائل در بر گرفته است.
شهره- سن دیه گو

1431-41