1488-33

ازدواج با پریسا، با عشق همراه بود، چون ما در ایران سالها همسایه بودیم و من آرزویم رسیدن به پریسا بود در اولین سالهای انقلاب من به لندن رفتم، به تحصیل ادامه دادم و با مدرک بالا به ایران برگشتم، می خواستم بقولی به سرزمین خودم خدمت کنم، ولی متاسفانه در دو وزارتخانه با وجود نیاز به تخصص من، آنقدر مرا تحت فشار گذاشتند که ترجیح دادم به یک کار مستقل ولی کم درآمد روی آورم.
همان روزها هم مادرم را واداشتم به خواستگاری پریسا برود، انگار خانواده اش منتظر بودند، چون خیلی راحت بله را گفتند و ما زن و شوهر شدیم، البته پدرش برایمان یک آپارتمان خرید و هدیه داد. من واقعا عاشق پریسا واندام شکیل او بودم. او بجرات مرا اسیر خود کرده بود، هرچه از من میخواست، برایش فراهم می کردم، به عشق او هر روز خودم را به خانه میرساندم و در او غرق می شدم، پریسا میلی به حامله شدن نداشت و می گفت اندام اش خراب میشود و من هم چون از رابطه با او براستی لذت می بردم علاقمند بچه نبودم.
بعد از 5 سال که اشتیاق بچه دار شدن داشتیم، هرچه تلاش کردیم و حتی تن به معالجه دادیم، ممکن نشد، گرچه من احساس می کردم خود پریسا در این مسئله نقشی دارد، تا به کانادا آمدیم و در ونکوور ساکن شدیم. در اینجا من امکان بهره از تحصیلات دانشگاهی و تخصص خود را پیدا کردم و در یک کمپانی بزرگ چینی کانادایی مشغول شدم. درآمدم خوب بود، خانه ای خریدیم و پریسا هم به اتفاق یکی از دوستان نزدیک خود، یک سالن فیشال و میکاپ راه انداختند و می دیدم که پریسا فقط در فکر حفظ اندام و زیبایی چهره و پوست خود است، یکی دو بار هم تن به جراحی پلاستیک داد تا حدی چهره اش عوض شد. یعنی آنچه که من دوست نداشتم، باور کنید احساس می کردم پریسا با همه زیبایی و چهره و اندام، برای من غریبه است، همان روزها پدرش به کانادا آمد و احساس کرد میان ما رابطه گرمی وجود ندارد، یک شب راحت گفت من برای همه بچه هایم حداقل یک میلیون تا 2 میلیون ارثیه گذاشته ام، بشرط اینکه هیچگاه در زندگی شان طلاق رخ ندهد، خصوصا تا من زنده ام دلم نمیخواهد هیچ طلاقی درخانواده خود ببینم.
ما وانمود کردیم که عاشق هم هستیم. ولی در پشت پرده بدلیل سرد بودن پریسا به بهانه اینکه رابطه جنسی، پوست صورت را می شکند، من بدنبال یک پناه احساسی و عاطفی، با یکی از منشی های کمپانی دوست شدم ولی سعی می کردم این رابطه پنهان بماند، که متاسفانه بعد از 3 ماه، یک شب من با آن خانم در خانه اش بودم که ناگهان پریسا را با لباس خواب بالای سر خودم دیدم، نفهمیدم چه کسی راز ما را برملا کرد و چگونه پریسا به آن آپارتمان آمد، هرچه بود، درگیری شدیدی میان ما پیش آمد و پریسا گفت من از همین لحظه به سراغ دوستان تو میروم و با آنها رابطه برقرار می کنم. من فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی سواراتومبیل می شدم تا به خانه برگردم تلفن زد و گفت همین الان با همکارت اریک مشغول عشقبازی هستم، بعد گوشی را به دست اریک داد!
من دور آن رابطه را خط کشیدم، سعی کردم به نوعی پریسا را سر عقل بیاورم، ولی او هرروز بیشتر بی پرواتر می شد، در مهمانی ها، سکسی ترین لباس ها را می پوشید، با بیشتر مردها می رقصید، با آنها مشروب می خورد، گاه با آنها غیبش میزد. و من بعد از چند بار کلافه وخسته شدم، به او گفتم بیا طلاق بگیر و برو. گفت طلاق نمی گیرم. باید با تو بسازم تا پدرم بمیرد و ارثیه اش را بمن ببخشد و بعد میروم پی کارم. گفتم من سهمی نمی خواهم و فقط بیشتر از این آبروی مرا نبر. گفت این انتقام ادامه دارد. گفتم ولی تو مقصر بودی، تو که برای حفظ اندام و صورت خود، از رابطه جنسی دریغ داشتی، تو که اجازه ندادی بچه دار بشویم، چون نمی خواستی بدن ات خراب شود، تو در اصل مرا به سوی آن زندگی هل دادی، تو مرا به آغوش زنان دیگر انداختی، گفت هرچه بود، هر دو مقصر بودیم، حالا هم محکوم هستی صبر کنی تا پدرم از دنیا برود. من بهرحال نیمی از آن پول را بتو می دهم، گفتم ممنونم، ولی با این کارهایت آبروی مرا نبر، مرا نزد دوست و آشنا سرافکنده نکن.

1488-34

وقتی دیدم به حرفهایم توجه ندارد، با کمک دوستی در تورنتو کاری پیدا کردم و به این شهر رفتم، پریسا بدنبال من آمد و گفت باید برگردی، گفتم برو طلاق بگیر، برو شکایت کن هرکاری می خواهی بکن، من در هیچ شرایطی بر نمی گردم، گفت خودکشی می کنم، گفتم خودکشی کن! و همان شب با قرصهای خواب آور دست به خودکشی زد، او را به بیمارستان رساندم و نجاتش دادم و با او به ونکوور بازگشتم.
پریسا ظاهرا قول داد دست از آن لجبازیها و آبروریزی ها بکشد، من تا حدی نفسی براحت کشیدم، دوباره کارم را شروع کردم، سعی داشتم با پریسا یک رابطه تازه ای را شروع کنم، بخودم قبولاندم که هر دو مقصر بودیم، باید گذشته ها را فراموش کرد، باید دوباره به رابطه مان چاشنی عشق داد. خود من پیشنهاد کردم، یک کودک را به فرزندی بپذیریم، پریسا هم قبول کرد. مقدمات آنرا فراهم کردیم و از طریق یک وکیل آشنا اقدام کردیم و بعد از 4 ماه یک دختر دو ساله را به خانه آوردیم. هر دو خوشحال بودیم، قرارمان این بود، که پریسا موقتا کار نکند و به دخترمان برسد، ولی بعد از مدتی دیدم، یک پرستار نیمه وقت به خانه آورده، پرسیدم چرا؟ گفت همه روز خسته میشوم، باید کمی هم به خودم بپردازم. من مشکوک شدم، دنبال قضیه را گرفتم، یک روز او را با آقایی در یک رستوران غافلگیر کردم، با آن آقا دست به یقه شدم، که ازدستم گریخت و پریسا هم غیبش زد. شب در خانه منتظرش شدم، گریان وارد شد. پرسیدم چرا؟ گفت شاید به من بخندی، شاید مسخره ام کنی ولی من متاسفانه به این نوع رابطه ها عادت کرده ام، نمی توانم دست بکشم. شاید بیماری روانی باشد، شاید دیوانگی باشد. هر چه هست من اسیر این رابطه ها هستم، گفتم ترا بخدا بیا طلاق بگیریم، گفت دیگر نمی توانم به خاطر ثروت پدرم، بلکه بخاطر عشقی که به این کوچولو دارم، عشقی که پیدا کرده ام.
فریاد زدم تو مبدل بیک زن بدکاره شده ای، تو میخواهی دوباره آبروی مرا ببری ولی مدعی عشق به من هستی؟ پریسا دوباره همان شب با قرصهای مختلف دست به خودکشی زد، او را باز هم نجات دادم، ولی این بار او را در یک مرکز روانی بستری کردند، من هم با همه وجود هرکاری از دستم بر می آمد برایش می کردم، تا بتواند سلامت خود را به دست آورد، ولی دیگر او را نمی خواستم.
پدرش در شرایط بیماری به کانادا آمد، گفت من نمی دانم میان شما چه میگذرد، ولی بخاطر من هم شده، با هم بمانید، در یک جلسه دیدار خصوصی گفت پریسا به تو نیاز دارد، بدون تو می میرد و من حاضرم سهم شما را جلوتر بدهم، که یک بیزینس خوب راه بیاندازید، فقط قسم بخور تا آخر عمر مراقب دخترم باشی.
پدر پریسا در بازگشت به ایران درگذشت. من خودم را با مسئولیت بزرگی روبرو دیدم، درواقع او به من وصیت کرده بود پریسا را بمن سپرده بود، براستی حدود یک میلیون و 600 هزار دلار به ما ارث رسید. ولی من دلم نمی خواهد با پریسا بیزینسی را شروع کنم، حتی دلم می خواست دخترمان را هم از او می گرفتم، ولی احساس می کنم پریسا درمانده و دلشکسته بمن نیاز دارد. دخترمان را که عاشق پریساست به هر دو نیاز دارد، ولی من مطمئنم پریسا همچنان در پشت پرده به زندگی مرموز خود ادامه میدهد.من درمانده ام که چکنم. شما بگوئید چکنم؟
احسان – ونکوور

1488-35