1489-27

تابستان سال 1995، من و فریده همسرم به نقطه ای رسیدیم که ترجیح دادیم تن به طلاق بدهیم، چون هر دو بعد از 20 سال زندگی مشترک، به دو انسان سرد و بی تفاوت و بی احساس مبدل شده بودیم، در اطراف ما زن و شوهرهایی بودند که بعد از 20 و 25 و حتی 30 سال با عدم وجود رابطه جنسی، هنوز با هم زندگی آرام و پر از صفایی داشتند، چون به نقطه ای از تکامل روحی رسیده بودند که از با هم بودن، نوازش هم، مراقب هم بودن، لذت می بردند و شکایتی هم نداشتند، ولی متاسفانه من و فریده چنین نبودیم، او از من توقع داشت مثل سالهای اول ازدواج پر از هیجان و انرژی باشم و چون چنین نمی شد، مرا متهم به خیانت می کرد، اینکه سرم جای دیگر گرم است! البته خود فریده هم مقصر بود، چون همیشه دوست داشت سالاری کند، زور بگوید، گاه حتی از قالب یک زن ظریف و لطیف خارج می شد و همین ها مرا از قالب یک مرد احساساتی خارج کرد و تا آنجا رسیدیم که قصد جدایی کردیم.
جدایی مان ابتدا با تحریک اطرافیان با دردسر همراه بود، تا یکسال ونیم کلی خرج وکیل کردیم، تا عاقبت به توافق هایی رسیدیم، با فروش خانه، هر کدام به راه خود رفتیم.
دوستانم مرتب تشویقم می کردند، که به ایران بروم، می گفتند می توانی با یک زن بسیار جوان و زیبا ازدواج کنی، ولی من بدلایلی نمی خواستم به ایران برگردم ولی بمرور از طریق همان دوستان و از مسیر ایمیل با دو سه تا دختر ایرانی در ترکیه ارتباطاتی را شروع کردم، آنها مرتب برایم عکس های قد و نیم قد می فرستادند، پیام هایشان به مرور رنگ احساسی می گرفت، در این میان سهیلا در ایران و فتانه در ترکیه بدجوری شبهای مرا پر کرده بودند من مرتب با آنها گپ می زدم، هر دو خوشگل و سکسی بودند، هر دو دلشان می خواست با من ازدواج کنند، و به امریکا بیایند، هر دو می گفتند آرزوی بزرگشان آشنایی با مردی چون من بوده است!
احساس می کردم از هر دو خوشم می آید، باور کنید در انتخاب شان تردید داشتم، البته سهیلا صدای بسیار ظریف و قشنگی هم داشت من تصمیم گرفتم سهیلا را بعنوان نامزد به امریکا بیاورم، همه مدارک لازم را برایم فرستاد، من بلافاصله از طریق یک وکیل اقدام کردم درحالیکه از سوی دیگر فتانه برای من بی تابی می کرد، می گفت چنان عاشق من شده که شبها خواب ندارد، من ازین حرفها و برخوردها لذت می بردم، همزمان شنیدم که فریده با یک مرد جوان تر از خودش ازدواج کرده و به کانادا رفته است، همین مرا تشویق کرد تا هرچه زودتر سهیلا را به امریکا بیاورم، روزی که در فرودگاه به استقبال اش رفتم، با دیدن اش کاملا جا خوردم، چون دختر بسیار کوتاه قد با صورتی معمولی بود اصلا شباهت به عکس هایی که برای من می فرستاد نبود، فقط صدایش دلنشین بود.
او را به آپارتمان خود آوردم، به مجرد ورود مرا بغل کرده و عاشقانه بوسید، بعد هم جلوی من عریان شد و زیر دوش رفت، من هاج وواج مانده بودم، چند لحظه بعد سراغ ویسکی و تکیلا را گرفت. با اصرار مرا واداشت تا با او مشروب بنوشم، تا آنجا که مرا بکلی مست کرد من دیگر ازخود بیخود شده بودم، خیلی راحت با او خوابیدم، فردا با سردرد شدیدی بیدار شدم، سهیلا عریان روی تخت افتاده بود. دوش گرفتم، قهوه ای نوشیدم و بروی کاغذ نوشتم، باید سر کار بروم، تا ساعت 4 بر نمی گردم، ولی شماره تلفن دستی ام را هم گذاشتم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر زنگ زد و گفت خیلی گرسنه است، گفتم توی یخچال کلی غذای سرد است، گفت چلوکباب می خواهم، گفتم باید صبر کند. گفت زودتر بیا. من بهرحال کارم زودتر تمام شد، حدود ساعت 3 رسیدم خانه، ولی دیدم سهیلا بروی میز چند نوع غذا ردیف کرده، پرسیدم از کجا آمده؟ گفتم رفتم بیرون خریدم، گفتم چگونه از کجا؟ گفت با اتومبیل سیاهه که توی گاراژ بود رفتم و آنقدر بالا و پائین خیابانها را راندم تا یک رستوران پیدا کردم گفتم توی پاسادینا، فقط یک چلوکبابی است. معلوم است خیلی زبروزرنگ هستی، گفت اگر زرنگ نبودم، زن تو نمی شدم! گفتم هنوز ما زن و شوهر نیستیم گفت نگران نباش، من کاری می کنم توی همین یکی دو ماه، بساط عروسی را راه بیاندازی، گفتم خیلی به خودت اطمینان داری؟ گفت ما همه خانواده مان زبر و زرنگ و سیاستمدار هستیم. مادرم مارگارت تاچر و گلدا مایر خانواده است.
سهیلا مرا مات کرده بود، من بی اختیار شب ها در اختیار او بودم، بعد از یک ماه ونیم خبر داد حامله است، من اصلا انتظار این مسئله را نداشتم، کاملا گیج شده بودم، ولی بهرحال چاره ای جز قبول نداشتم، گفت بهتر است ازدواج کنیم، تا بچه مان بعدها سئوال نکند چرا من قبل از وصلت رسمی شما بدنیا آمدم؟

1489-28

من علیرغم میل خودم ترتیب ازدواج را دادم. تازه بعد ازاین وصلت بودکه خواسته های عجیب سهیلا شروع شد، اولا هر شب مشروب می خواست درحالیکه من مخالف بودم و می گفتم بچه مان دچار نقص میشود، دوم اینکه اصرار داشت راهی برای سفر مادر وخواهرش پیدا کنم، سوم اینکه باید خانه را بنام او هم بکنم، تا درآینده در صورت طلاق سهم کامل ببرد. می گفت شنیده ام در ازدواج های کمتر از 10 سال، زن سهم کامل نصیب اش نمی شود! من گیج شده بودم، ابدا انتظار چنین موجودی را داشتم، احساس می کردم مثل یک روبات درخدمت سهیلا هستم، حتی در انتخاب دوستان خانوادگی، او بود که تصمیم می گرفت. چون خیلی ها را با وجود سابقه دوستی، رد کرده و عقیده داشت به درد دوستی نمی خورند. با تولد پسرمان، من کوشیدم همه وقتم را با اردشیر پسرم و سهیلا بگذرد، چون تجربه پدری از زندگی با فریده نداشتم، فریده عقیم بود و تا پایان زندگی مشترک بچه دار نشدیم.
سهیلا وقتی برای دومین بار حامله شد، نفهمیدم چگونه ترتیب سفر مادر و خواهرش را داد، چون یکروز بخود آمدم و دیدم آنها جلوی در خانه هستند. از سویی خوشحال شدم، چون هم مراقب سهیلا بودند و هم پرستار بچه ها، از سویی هم شاید سهیلا به من امکان نفس کشیدن می داد. البته تا حدی چنین شد، من با دوستان خود، آخر هفته ها به سفر میرفتم و سهیلا و خانواده خوش بودند.
حدود 3 سال بعد با اصرار سهیلا، من خانه را فروخته یک خانه بزرگتر خریدم دراین مدت برای مادر وخواهرش تقاضای گرین کارت کرده بود و آنها را بکلی ماندگار کرده و می گفت بزودی باید ترتیب سفر پدرش راهم بدهیم!
در سال پنجم زندگی مشترک مان، سهیلا با خانواده اش به ایران سفر کرد، تا بربالین پدرش در بیمارستان باشند. بعد هم خبر داد که متاسفانه پدرش فوت کرده و دو برادرش تنها مانده اند و صلاح نیست در ایران بمانند. آنقدر به من فشار آوردند که من برادرانش را هم با کمک یک وکیل پرقدرت به امریکا آوردم. برادران همسرم با من در خرید دو رستوران بزرگ وفست فود شریک شدند و ظاهرا درآمد خوبی هم ببار آوردند.
نمی دانستم با ورود آنها من بیک برده تبدیل میشوم، چون هر بار میان من و سهیلا درگیری پیش می آمد، برادرانش بجان من می افتادند، به شدت کتکم میزدند و اگر من قصد شکایت می کردم، چنان در ظرف یک ساعت سهیلا خودزنی می کرد که انگار من او را با چوب و مشت و لگد مجروح ساخته ام. یکبار حتی خودش را از پله ها به پائین انداخت دندان و دنده اش شکست و کارش به بیمارستان کشید، وقتی پلیس به بالین او آمد، طوری وانمود کردند که من عامل حادثه بودم، ولی بدلیل اینکه من سرپرست خانواده هستم، با فداکاری سکوت کرده اند!
کتک زدن درخانواده ما رواج دارد، همه همدیگر را کتک می زنند، من هم مرتب در این میان بی نصیب نمی مانم، دو سه بار تصمیم گرفتم از این جمع جدا شوم، ولی تقریبا برادران سهیلا در همه بیزینس های من شریک هستند، هرگونه جدایی، به از هم پاشیدن این بیزینس می انجامد.
زندگی من، یک زندگی عادی نیست، فامیل من، همسرم وخانواده اش، انسانهای عادی نیستند و من در این مدت کلی زجر کشیدم. ولی درحل مشکل خود به بن بست رسیده ام، چون این خانواده در پرونده سازی و در دردسر درست کردن استاد هستند، حتی یکبار که من با سهیلا بحث می کردم و او ضمن رکیک ترین فحش ها مرا کتک زد، من هم از خودم به دفاع پرداختم و او را کتک زدم وهمان لحظات را برادرانش ضبط کرده و بارها به من نشان داده اند!
البته ما لحظات آرام وخوشی هم داریم، اگر من صدایم در نیاید، اگر اعتراض نکنم، اگر کاملا تابع آنها باشم، همه مهربان می شوند، مثل یک خانواده اصیل و تحصیلکرده و دلسوز و مسئول میشوند، ولی در پشت آن چهره آرام، چند درنده خوابیده است، به من بگوئید چه کنم؟
داور – پاسادینا

1489-29